معنی بادوام - فرهنگ فارسی معین
واژههای مرتبط با بادوام
بادوام
- بادوام
- استوار، محکم، مُدغَم، سُتوار، مَرصوص، مُتَأکِّد، مُستَحکَم، دَرواخ، حَصین
پایدار، ویژگی آنچه زود فرسوده و نابود نشود
فرهنگ فارسی عمید
بادوام
- بادوام
- پایدارو استوار و ثابت. (ناظم الاطباء). رجوع به با شود
لغت نامه دهخدا
بادودم
- بادودم
- عجب، غرور، خودنمایی، خودستایی، برای مِثال بیاراست آن جنگ را پیلسُم / همی راند چون شیر با بادودم (فردوسی - ۲/۳۹۶)
فرهنگ فارسی عمید
بردوام
- بردوام
- همواره. همیشه. مداوم. علی الدوام. (آنندراج) :
چو تمکین و جاهت بود بردوام
مکن زور بر مرد درویش و عام.
سعدی
لغت نامه دهخدا