لاف زن، کسی که بسیار لاف می زند و کاری از او بر نمی آید نوعی وسیلۀ بازی چوبی به اندازۀ تخم مرغ با نوک فلزی، که با کشیدن نخی که به دور آن پیچیده شده، روی زمین دور خود می چرخد
لاف زن، کسی که بسیار لاف می زند و کاری از او بر نمی آید نوعی وسیلۀ بازی چوبی به اندازۀ تخم مرغ با نوک فلزی، که با کشیدن نخی که به دور آن پیچیده شده، روی زمین دور خود می چرخد
چیزی باشد که از چوب تراشند و اطفال ریسمانی در آن پیچند و از دست رها کنند تابر زمین گردان شود. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به بادفر و مترادفات آن در بادآفراه شود. بازیچه ای است طفلان را. (انجمن آرا)
چیزی باشد که از چوب تراشند و اطفال ریسمانی در آن پیچند و از دست رها کنند تابر زمین گردان شود. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به بادفر و مترادفات آن در بادآفراه شود. بازیچه ای است طفلان را. (انجمن آرا)
فرفره، نوعی اسباب بازی کاغذی سبک و پره دار که بر اثر جریان باد دور خود می چرخد، بادفره، یرمع، فرفروک، پرپره، مازالاق بادبزن آنچه با وزش باد دور خود می چرخد
فِرفِرِه، نوعی اسباب بازی کاغذی سبک و پره دار که بر اثر جریان باد دور خود می چرخد، بادفِرِه، یَرمَع، فَرفَروک، پِرپِرِه، مازالاق بادبزن آنچه با وزش باد دور خود می چرخد
دهی است از دهستان مرغا بخش ایزه شهرستان اهواز. کوهستانی و معتدل است. سکنۀ آن 106 تن می باشد. آب آن از چشمه و محصول آن گندم و جو و شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان مرغا بخش ایزه شهرستان اهواز. کوهستانی و معتدل است. سکنۀ آن 106 تن می باشد. آب آن از چشمه و محصول آن گندم و جو و شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
حمال و فعله و مزدور. (ناظم الاطباء). بارکش. آنکه بار برد. حامل. باربردار: خری دید پوینده و باربر توانا و زورآور و کارگر. سعدی (بوستان). و باتفاق خر باربر به که شیر مردم در. (گلستان). رجوع به شعوری ج 1 ورق 161 شود.
حمال و فعله و مزدور. (ناظم الاطباء). بارکش. آنکه بار برد. حامل. باربردار: خری دید پوینده و باربر توانا و زورآور و کارگر. سعدی (بوستان). و باتفاق خر باربر به که شیر مردم در. (گلستان). رجوع به شعوری ج 1 ورق 161 شود.
آگاه. مطلع. واقف. مستحضر. خبردار. (آنندراج). ملتفت. هوشیار. (ناظم الاطباء) : نجات آخرت را چاره گر باش درین منزل ز رفتن باخبر باش. نظامی. جمله گفتند ای حکیم با خبر الحذر دع لیس یغنی عن قدر. مولوی. اولیا اطفال حقند ای پسر در حضور و غیب ایشان باخبر. مولوی. چون تعلق یافت نان با بوالبشر نان مرده زنده گشت و با خبر. مولوی. دمی سوزناک از دل باخبر قویتر که هفتاد تیر و تبر. (بوستان). گفتم تعالی اﷲ از دوران باخبر در حضور و نزدیکان بی بصر دور. (گلستان). گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست خبر از دوست ندارد که ز خود باخبر است. سعدی (طیبات). درد نهانی بکه گویم که نیست باخبر از درد من الا خبیر. سعدی (طیبات). نخواستم که هیچکس از متعلقان از حال من باخبر شود. (انیس الطالبین نسخۀ خطی مؤلف ص 30). از اخبار و احوال ملوک وملک واقف و باخبر. (ترجمه محاسن اصفهان ص 96). - باخبر ساختن برق، سر دادن تفنگ، و این را سلام تفنگ نیز گویند. سلیم گوید: برق آه از حال ما سازد بتان را باخبر نامۀ آشفتگان هم چون نگهبان آتش است. (آنندراج). - باخبر شدن، آگاه شدن. مطلع شدن. - باخبر کردن، باخبر ساختن. مطلع کردن
آگاه. مطلع. واقف. مستحضر. خبردار. (آنندراج). ملتفت. هوشیار. (ناظم الاطباء) : نجات آخرت را چاره گر باش درین منزل ز رفتن باخبر باش. نظامی. جمله گفتند ای حکیم با خبر الحذر دع لیس یُغنی عن قدر. مولوی. اولیا اطفال حقند ای پسر در حضور و غیب ایشان باخبر. مولوی. چون تعلق یافت نان با بوالبشر نان مرده زنده گشت و با خبر. مولوی. دمی سوزناک از دل باخبر قویتر که هفتاد تیر و تبر. (بوستان). گفتم تعالی اﷲ از دوران باخبر در حضور و نزدیکان بی بصر دور. (گلستان). گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست خبر از دوست ندارد که ز خود باخبر است. سعدی (طیبات). درد نهانی بکه گویم که نیست باخبر از درد من الا خبیر. سعدی (طیبات). نخواستم که هیچکس از متعلقان از حال من باخبر شود. (انیس الطالبین نسخۀ خطی مؤلف ص 30). از اخبار و احوال ملوک وملک واقف و باخبر. (ترجمه محاسن اصفهان ص 96). - باخبر ساختن برق، سر دادن تفنگ، و این را سلام تفنگ نیز گویند. سلیم گوید: برق آه از حال ما سازد بتان را باخبر نامۀ آشفتگان هم چون نگهبان آتش است. (آنندراج). - باخبر شدن، آگاه شدن. مطلع شدن. - باخبر کردن، باخبر ساختن. مطلع کردن
نام روز بیست ودویم بهمن ماه باشد. گویند هفت سال درایران باد نیامد. درین روز شبانی پیش کسری آمده گفت دوش آن مقدار باد آمده که موی بر پشت گوسفندان بجنبید، پس در آن روز نشاطی کردند و خوشحالی نمودند و باین نام شهرت یافت. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)
نام روز بیست ودویم بهمن ماه باشد. گویند هفت سال درایران باد نیامد. درین روز شبانی پیش کسری آمده گفت دوش آن مقدار باد آمده که موی بر پشت گوسفندان بجنبید، پس در آن روز نشاطی کردند و خوشحالی نمودند و باین نام شهرت یافت. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)
بمعنی بادغد است که خانه تابستانی و بادگیر باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). جایی بود که در او باد جهد. خسروی گوید: و هرگه که تیره بگردد جهان بسوزد چو دوزخ شود بادغر. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 135). خانه تابستانی بود که دریچه های بسیار دارد تا باد درجهد و بادغرد نیز گویند. (حاشیۀ لغت فرس ایضاً) (لغت فرس اسدی خطی نخجوانی). خانه تابستانی باشد که آنرا بادگیر گویند که پیوسته در آنجا باد بجهد. (معیار جمالی). خانه تابستانی باشد که آنرا بادگیر گویند که پیوسته در آنجا باد خنک بجهد. جائی است که از هر طرف باد به آنجا رسد. (سروری). بادگیر که در سقف اطاق هاست. (جهانگیری) : بهر مجلسی کونت ای زشت خر چو در باغ خانه شدی بادغر. ابوشکور (از شعوری ج 1 ورق 159 ص ب). جای بادگذر. (شرفنامۀ منیری). بادگیر خانه تابستانی است و گذرگاه باد و بادغس و بادغن بهمان معانی است. (آنندراج) (انجمن آرا). خانه تابستانی که در آن باد خنک وزد. طنبی. (صحاح الفرس). بادرس. بادغد. بادغرا. بادغرد. بادغس. بادغن. بادغند. بادگیر و غرد. رجوع بهرلغت در جای خود و فرهنگ شاهنامه شود.
بمعنی بادغد است که خانه تابستانی و بادگیر باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). جایی بود که در او باد جهد. خسروی گوید: و هرگه که تیره بگردد جهان بسوزد چو دوزخ شود بادغر. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 135). خانه تابستانی بود که دریچه های بسیار دارد تا باد درجهد و بادغرد نیز گویند. (حاشیۀ لغت فرس ایضاً) (لغت فرس اسدی خطی نخجوانی). خانه تابستانی باشد که آنرا بادگیر گویند که پیوسته در آنجا باد بجهد. (معیار جمالی). خانه تابستانی باشد که آنرا بادگیر گویند که پیوسته در آنجا باد خنک بجهد. جائی است که از هر طرف باد به آنجا رسد. (سروری). بادگیر که در سقف اطاق هاست. (جهانگیری) : بهر مجلسی کونت ای زشت خر چو در باغ خانه شدی بادغر. ابوشکور (از شعوری ج 1 ورق 159 ص ب). جای بادگذر. (شرفنامۀ منیری). بادگیر خانه تابستانی است و گذرگاه باد و بادغس و بادغن بهمان معانی است. (آنندراج) (انجمن آرا). خانه تابستانی که در آن باد خنک وزد. طَنَبی. (صحاح الفرس). بادرس. بادغد. بادغرا. بادغرد. بادغس. بادغن. بادغند. بادگیر و غرد. رجوع بهرلغت در جای خود و فرهنگ شاهنامه شود.
بادسار. صاحب نخوت و گردنکش و متکبر. (برهان). خداوند نخوت و گردنکش و متکبر. (ناظم الاطباء). بانخوت. معجب. متکبر. (فرهنگ سروری). خودبین: مرا پیش کاوس بردی نوان یکی بادسر نامور پهلوان. فردوسی. بادسر خاکسار خواهد بود بادخور خاکخوار خواهدبود. اوحدی. رجوع به باد شود. ج، بادسران. (شرفنامۀ منیری). مغروران. گردنکشان: ما که و اختیار چه کاین شجره ست آن ما بد پسران خانه کن بادسران سرسری. خاقانی
بادسار. صاحب نخوت و گردنکش و متکبر. (برهان). خداوند نخوت و گردنکش و متکبر. (ناظم الاطباء). بانخوت. معجب. متکبر. (فرهنگ سروری). خودبین: مرا پیش کاوس بردی نوان یکی بادسر نامور پهلوان. فردوسی. بادسر خاکسار خواهد بود بادخور خاکخوار خواهدبود. اوحدی. رجوع به باد شود. ج، بادسران. (شرفنامۀ منیری). مغروران. گردنکشان: ما که و اختیار چه کاین شجره ست آن ِ ما بد پسران خانه کن بادسران سرسری. خاقانی
روز بیست و دوم بهمن ماه. توضیح گویند هفت سال در ایران باد نیامد در این روز شبانی پیش کسری آمده گفت دوش آن مقدار باد آمده که موی بر پشت گوسفندان بجنبید پس در آن روز نشاطی کردند و خوشحالی نمودند و باین نام شهرت یافت. پارچه ای گرد و کوچک از چوب که هنگام رشتن و چرخانیدن دوک آن را بروی دوک نصب کنند، چرخ
روز بیست و دوم بهمن ماه. توضیح گویند هفت سال در ایران باد نیامد در این روز شبانی پیش کسری آمده گفت دوش آن مقدار باد آمده که موی بر پشت گوسفندان بجنبید پس در آن روز نشاطی کردند و خوشحالی نمودند و باین نام شهرت یافت. پارچه ای گرد و کوچک از چوب که هنگام رشتن و چرخانیدن دوک آن را بروی دوک نصب کنند، چرخ