جدول جو
جدول جو

معنی باجرمق - جستجوی لغت در جدول جو

باجرمق(جَمَ)
خره ایست نزدیک دقوقا. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادرم
تصویر بادرم
بیهوده، بی اثر، برای مثال چون به ایشان بازخورد آسیب شاه کامیاب / جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم (عنصری - ۳۴۰ حاشیه)، از کار بازمانده، تباه، کار بیهوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاجرم
تصویر لاجرم
عاقبت
آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، لاعلاج، لامحاله، خوٰاهی نخوٰاهی، کام ناکام، ناگزیر، ناگزر، چار و ناچار، به ناچار، لابدّ، ناکام و کام، ناگزران، خوٰاه ناخوٰاه، ناگزرد، خوٰاه و ناخوٰاه، ناچار، به ضرورت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باروق
تصویر باروق
سفیداب، گرد سفیدی که از روی و برخی مواد دیگر گرفته می شود و در نقاشی به کار می رود، سفیداب روی، اکسید روی، پودر سفیدی که زنان به صورت خود می مالند، سپیده، سپیداب، سپتاک، سپیتاک، سپیداج، اسفیداج
فرهنگ فارسی عمید
(جِ گِ)
دهی از دهستان حومه بخش صومای شهرستان ارومیه در 21هزارگزی شمال خاوری هشتیان در مسیر راه ارابه رو سلماس، دره، سردسیر، سکنۀ آن 132 تن و آب آن از چشمه است. محصولات آن غلات، توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی. راه ارابه رو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بَ جِ)
ناحیه ای در اواسط سودان به مساحت 85000 هزارگز مربع واقع در جنوب دریاچۀ چاد. مردم این ناحیه را بجارمه گویند که حوالی 300 سال پیش بوسیلۀ قبائل فلبه اسلام پذیرفتند. (از اعلام المنجد). بقیرمی. بگیرمی
لغت نامه دهخدا
(بَ رِ)
بلاها. سختی ها. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) ، خونی که از فصد شتر آید. و از اینجاست حدیث: اراحکم اﷲ من الجبهه و السجه و البجه. (از اقرب الموارد). خون رگ زدۀ شتر که آن را عرب جاهلیت در سال قحط می خوردند. (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
زمینی را گویند که بجهت کشت و زراعت کردن آماده و مهیا کرده باشند. کشتزار. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ جهانگیری) (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زمینی است که برای زراعت حاضر کنند. (فرهنگ شعوری). باسره وباسرم، زمین شیار کرده که مهیای زراعت باشد. (رشیدی). و رجوع به باسره شود
لغت نامه دهخدا
(جُ مَ)
در بتکده نشین. (رشیدی) (جهانگیری). معتکف در بتخانه و بتکده. (ناظم الاطباء) ، در بتکده نشستن و اطاعت کردن. (آنندراج) (انجمن آرا). در بتکده و بتخانه نشستن. (برهان قاطع) ، بعضی گفته اند که نام مردی است از زهاد و ترسایان. (رشیدی) (جهانگیری). نام زاهدی ترسا. (ناظم الاطباء). نام مردی بوده از زهاد و ترسایان. (آنندراج). بعضی گویندنام زاهدی است ترسا. (برهان قاطع) ، نام معبد ترسایان. (ناظم الاطباء). نام معبد ترسایان هم هست. (برهان قاطع) ، شیخ آذری گفته: ناجرمکی معبد پلاطون. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
مولد و مسقط رأس سرافیون (سرابیون) ، طبیب معروف. (تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 431 س 7). و رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 109 شود
لغت نامه دهخدا
(جَرْ را)
ابوشهاب عبدالقدوس بن عبدالقاهر الباجرای. از سفیان بن عیینه روایت دارد (ابوسعید چنین آورده است). (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(جَرْ را)
منسوب به باجرا، قریه ای از قریه های جزیره. (معجم البلدان). رجوع به باجرا شود
لغت نامه دهخدا
قریه ای است در ناحیۀ رودبار تهران که در اطراف آن معادن زغال سنگ و آهن موجود است. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 354 و جغرافیای اقتصادی ص 39 و 230)
لغت نامه دهخدا
ابن خلدون مینویسد: در شهر دمشق بتاریخ ابن کثیر دست یافتم و در ذیل حوادث سال 724 هجری قمری شرح حال باجریقی را بدین سان دیدم: شمس الدین محمد باجریقی کسی است که فرقۀ گمراه باجریقیه به وی منسوبست و شهرت دارد که ایشان منکر صانعاند. پدر باجریقی جمال الدین عبدالرحیم بن عمر موصلی مردی شایسته و از علمای شافعی بود ودر بعضی مدارس دمشق تدریس میکرد و پسر او در میان این فقیهان پرورش یافت و اندکی به کسب علم مشغول گردید سپس بطریقت سلوک روی آورد و گروهی که معتقد بطریقت او بودند ملازمت وی را اختیار کردند، سپس قاضی بریختن خون او فتوی داد و او بسوی مشرق گریخت. آنگاه دلایلی اقامه کرد بر اینکه میان او و گواهانی که بر خلاف وی گواهی داده اند دشمنی و عدوات خصوصی بوده است و در نتیجه قاضی حنبلی بمنع کشتن او رای داده است. و پس از آن مدت چند سال در قابون اقامت گزید و در شب چهارشنبه شانزدهم ربیعالاّخر سال 24 724) زندگانی را بدرود گفت. و ابن کثیر گوید: این ابیات از قصیدۀ باجریقی درباره جفر منظوم است:
’بشنو و حرف و حساب جمل و وصف را،
از روی فهم مرد ماهر هوشیار از بر کن
بیبرس بعد از خمسۀ آن از جام سیراب میشود
و حا و میم دلاور حمله وریست که بر روی خشت و آجر خوابیده است
دریغا بر جلّق (دمشق) که مصائبی بساحت آن میرسد
و مسجد جامع خدا را که چگونه بنیان نهاده اند ویران میسازند
دریغا بر آن شهرچقدر دشمنان دین پدید میآیند، چقدر میکشند
و چه بسیار خون عالمان و مردم عامی که ریخته میشود، و چه زاریها و شیونهاو چه اسارتها و تاراجها روی میدهد
و شهر را میسوزند و چه کسانی از جوان و پیر که دستخوش حریق میشوند و سراسر جهان و نواحی بسبب ایشان تیره و تاریک است، حتی کبوتران بر شاخه های درختان نوحه سرائی میکنند
ای مردمان آیا دین یار و یاوری ندارد؟
برخیزید و از هر سوی خواه دشت وخواه سنگلاخ بسوی شام بشتابید
ای مردم عرب عراق ومصر و صعید بشتابید، و کفر را با عزمی استوار در آن شهر نابود سازید’.
و همان مؤلف در ضمن بحث از ملاحم گوید: و نیز در مشرق بر ملحمۀ دیگری درباره اخبار آیندۀ دولت ترک آگاهی یافتم که منسوب به یکی از صوفیان موسوم به باجریقی است و سراسر آن دارای لغزهائی است از حروف مقطع و آغاز آن چنین است: ای همدم من ! اگر بخواهی اسرار جفر بر تو کشف شود که دانش وصی پدر حسن است بفهم و حرف و حساب جمل و وصف آنرا حفظ کن مانند یک آموزندۀ چابک و هوشمند...
و دارای ابیات بسیاریست که بظن قوی ساختگی است و نظیر اینگونه اشعار ساختگی در روزگار قدیم فراوان بوده است که کسانی آنها را بنام دیگری میسروده اند... و من از شیخ کمال الدین پیشوای حنفیه که از بیگانگان ساکن مصر بود درباره این ملحمه و باجریقی که صوفیان را به وی نسبت میدادند پرسش کردم و شیخ که بطریقت های آنان آگاه بود گفت: باجریقی از فرقۀ معروف قلندریه بوده است که تراشیدن ریش را بدعت کرده بودند، او درباره پادشاهان همعصر خود بطریق کشف سخن میگفته و بمردانی که آنها را میشناخته اشاره میکرده است و هریک از آن مردان را میدیده است برای آنکه بطور لغز از آنان تعبیر کند حروف معینی در ذهن خود می اندیشیده است و بوسیلۀ آن حروف بآنها اشاره میکرده است و چه بسا که با آنان قرار میگذاشته است منظور خود را در چند بیت کوتاه بسراید و آن وقت کسانی ابیات مزبور را از وی نقل میکرده و مردم با دلبستگی و علاقۀ فراوان آنها را فرامیگرفته و بمنزلۀ ملحمۀ مرموزی تلقی میکرده اند و سپس دروغگویان و جعل کنندگان در هر عصر بهمان سبک بر ابیات آن میافزوده و مردم را بگشودن رموز آنها سرگرم میساخته اند، در صورتی که حل رموز مزبور امری ممتنع است زیرا هر رمزی بوسیلۀ قانونی کشف میشود که قبلاً آنرا بشناسند و برای همان رمز وضع کنند و حال اینکه دلالت اینگونه حروف رابر مقصودی که از آنها اراده شده تنها همان گوینده میداند و مخصوص به اوست. من سخنان این مرد (شیخ کمال الدین) را همچون درمان شفابخشی یافتم که حالت تردیدآمیز مرا نسبت به ملحمۀ باجریقی بیقین مبدل ساخت. (ازمقدمۀ ابن خلدون ترجمه محمد پروین گنابادی ج 1 ص 685، 687، 690، 691). و رجوع به اسماءالمؤلفین ج 1 ستون 526 شودXXX
لغت نامه دهخدا
(جَ)
رجوع به باجناغ شود
لغت نامه دهخدا
(جَ)
قریه ایست از اعمال بلیخ نزدیک رقه از زمین جزیره. (معجم البلدان) و رجوع به عیون الاخبار ج 4 ص 112 س 17 شود
لغت نامه دهخدا
(جُ بَ)
قریه ایست از قریه های بین النهرین، خره ایست بین بقعاء و نصیبین. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
همان بادرم بمعنی بیهوده و هرزه و هذیان باشد. باطل. رجوع به بادرم شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه، در 6هزاروپانصدگزی جنوب خاوری قره آغاج و 31هزارگزی جنوب شوسۀ مراغه بمیانه در کوهستان واقع است، هوایش معتدل و دارای 298 تن سکنه می باشد، آبش از چشمه، محصولش غلات، نخود، بزرک، زردآلوو شغل مردمش زراعت و صنایع دستی اهالیش جاجیم بافی وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام دهی است و از آنجاست فقیه متورع عبدالرحیم بن عمرو بن عثمان باخریقی که بر قتل پسر خود که مرتکب قبایح شده بود فتوی داد
لغت نامه دهخدا
ایدی قوت، امیر ایغور: اتراک ایغور امیر خود را ایدی قوت خوانند و معنی آن خداوند دولت باشد و در آن وقت ایدی قوت بارجوق بود، (جهانگشای جوینی چ 1329 هجری قمری لیدن ص 32)، آبستن، حامل، حامله، حبلی ̍، جنین دار، زن حامله، (آنندراج)، زن باردار، (دمزن)، رجوع به شعوری ج 1 ورق 161 شود: مضمان، ضامن، ضماد، ناقۀ باردار، (منتهی الارب)، ناقۀ لاقح، اشتری باردار، (زمخشری) :
بارداری چون فلک خوشرو مه و خور در شکم
وز دو سو چون مشرقین او را دو زهدان دیده اند،
خاقانی،
روز و شب آبستن و تو بسته امّید
کز رحم این دو باردار چه خیزد،
خاقانی،
گیر که خود هر دو باردار مرادند
چون فکنند ازشکم ز بار چه خیزد؟
خاقانی،
زنان باردار ای مرد هشیار
اگر وقت ولادت مار زایند
از آن بهتر بنزدیک خردمند
که فرزندان ناهموار زایند،
سعدی (گلستان)،
اگر مار زاید زن باردار
به از آدمیزادۀ دیوسار،
سعدی (بوستان)،
، مخلوط با فلز کم بها، مغشوش، نبهره: سیم و زر باردار، زبانی باردار، زبانی که قشر سفید بر روی آن بندد و علامت تخمه باشد، رجوع به ’بار’ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بارسق
تصویر بارسق
باسلق
فرهنگ لغت هوشیار
ناگریز بالضروره ناچار لابد: لاجرم همه را بجانب او سکون واغستقامت حاصل آمده بود. لاجواب بی پاسخ بلاجواب. ناگزیر، بدون شبهه، ناچار و ضرور ناچار، لامحاله
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی همریش هم داماد (گویش گیلکی) همزلف دو مرد را که دو خواهر را در ازدواج دارند نسبت بهم باجناق گویند همریش همزلف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جاجرمی
تصویر جاجرمی
منسوب به جاجرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جاجرم
تصویر جاجرم
پارسی تازی گشته جاگرم جایی در خراسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باروق
تصویر باروق
رومی ک سفیداب سفیداب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاجرم
تصویر لاجرم
((جَ رَ))
ناچار، ناگزیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باجناق
تصویر باجناق
باجناغ، دو مردی که با دو خواهر ازدواج کرده باشند، هم ریش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باجناق
تصویر باجناق
همریش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لاجرم
تصویر لاجرم
خواه ناخواه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی رمق
تصویر بی رمق
سست
فرهنگ واژه فارسی سره
همریش، سلف، هم زلف
متضاد: هوو، وسنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی نا، ناتوان، ضعیف، بی تاب وتوان، شل، بی حال
متضاد: پرتوان، رقیق، آبکی، ناچیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باشهامت، پرجسارت، پردل، جربزه دار، دلاور، دلیر، شجاع، شیردل، صارم، صفدر
متضاد: بی جرات، ترسو
فرهنگ واژه مترادف متضاد