جدول جو
جدول جو

معنی باج - جستجوی لغت در جدول جو

باج
پولی که به زور از کسی گرفته شود، باژ، واژ
خراج، مالیات، عوارض برای مثال سزد اگر همه دلبران دهندت باج / تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج (حافظ۱ - ۱۳۳)، آنچه پادشاهان بزرگ از پادشاهان مغلوب و زیردست خود می گرفتند، پولی که راهداران از مسافران می گرفتند
در آیین زردشتی از مراسم مذهبی، برای مثال چو آمد وقت خوان، دارای عالم / ز موبد خواست رسم باج و برسم (نظامی۲ - ۱۵۹)، در آیین زردشتی خاموشی و سکوت هنگام اجرای بعضی مراسم مذهبی، گفتار، سخن، در آیین زردشتی دعاهایی که آهسته و زیر لب می خواندند
باج سبیل: کنایه از آنچه مردم قلدر و زورگو به زور و جبر از کسی بگیرند
تصویری از باج
تصویر باج
فرهنگ فارسی عمید
باج
رب النوع جهت، بین مغرب و شمال، (تحقیق ماللهند چ لیپزیک ص 233 و 262)، و رب ’سوات’ از منازل قمر
لغت نامه دهخدا
باج
موضعی است به انبار، احمد بن یحیی بن جابر گوید بر علی بن ابیطالب علیه السلام در انبار گذشتم، پس مردم ده با هدایا به استقبال وی آمدند، حضرت فرمود هدایا را گرد آورید و باجی واحد سازید، چنان کردند و آن موضع بدین خوانده شد، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
باج
در اصطلاح موسیقی، بم، (دزی ج 1 ص 47)
لغت نامه دهخدا
باج
لغتی است در باز به زای عربیه بمعنی مقلوب، و از اینجاست باژگونه و باژ، (آنندراج) (انجمن آرا)، ظاهراً در بعضی از لهجه های ماوراءالنهر بمعنی باز وصورتی از باز بوده است
لغت نامه دهخدا
باج
باج و باژ و باز از ریشه باجی پارسی باستان مشتق است، و آن از ریشه بج اوستائی بمعنی بخش کردن و قسمت کردن است، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) (مزدیسنا بقلم معین ص 253 و 254)، باژ و پاژ، خراج، (منتهی الارب)، سا، (حاشیۀ فرهنگ خطی اسدی نخجوانی)، ساو، مالیات، اتاوه، جباوه، جبوه، جبایه، جبی ً، ج، جبایات، (منتهی الارب)، مکس، (منتهی الارب) (مجمل)، خرج، (منتهی الارب)، مال و اسبابی باشد که پادشاهان بزرگ از پادشاهان زیردست گیرند و همچنین سلاطین از رعایا ستانند، (برهان) (غیاث) (آنندراج) (انجمن آرا)، رصد و خراج و جزیه که بحکام دهند، (اوبهی)، زری که از سوداگران بطریق محصول میگیرند، (غیاث)، هرچه زیاده بر زکوه از تجار و جز آن ستانند، (مجمل) : ایشان تدبیر کردند که سوی خاقان رسول فرستند و هدیه و ساو و باج بپذیرند تا او بازگردد و در مملکت ایشان فساد نکند، (ترجمه طبری بلعمی)،
سلیح و هیونان و اسبان و باج
به ایران فرستاد با تخت عاج،
فردوسی،
تو تخت بزرگی ندیدی نه تاج
شگفت آیدت لشکر و مرز وباج،
فردوسی،
همه چرم گاوان سراسر دهم
اگر بشمری باج بر سر نهم،
فردوسی،
بدو بود آراسته تخت و عاج
ز روم و ز چین بستد او ساو و باج،
فردوسی،
بدیشان بورزید و زیشان خورید
همی باج را خویشتن پرورید،
فردوسی،
هر زمان تاجش فرستد پادشاه قیروان
هر نفس باجش فرستد شهریار قندهار،
منوچهری،
تا روم ز هند لاجرم شاها
گیتی همه زیر باج و سا کردی،
عسجدی،
به بیچارگی ساو و باج گران
پذیرفت با هدیۀ بیکران،
اسدی،
تا بدرقۀ دوستی آل علی نیست
بر قافلۀ دین هدی دیو نهد باج،
سوزنی،
باکو ببقاش باج خواهد
خزران و ری و زره گران را،
خاقانی،
از چنین گوهر زکوتی داد نتوان بهر آنک
تاج ترکستان بباج ترکمان آورده ام،
خاقانی،
اشتر اندر وحل ببرق بسوخت
باج اشتر ز ترکمان برخاست،
خاقانی،
چو دشمن خر روستائی برد
ملک باج و ده یک چرا میخورد؟
بوستان،
مخالف خرش برد و سلطان خراج
چه اقبال بینی در آن تخت و تاج ؟
بوستان،
سزد که از همه دلبران ستانی باج
از آنکه بر سر خوبان عالمی چون تاج،
حافظ،
ایمنی جستم ز ویرانی ندانستم که چرخ
گنج میخواهد بجای باج از ملک خراب،
صائب،
- باج بشغال ندادن، کنایه از بزور و قلدری و اشتلم تسلیم کسی نشدن، رشوه بکسی ندادن، به کمتر از خود پول مفت، زورکی ندادن، (فرهنگ نظام) : در اردستان باج بشغال میدهند،
- باج رعنائی گرفتن از کسی، در رعنائی غالب آمدن بر وی، دانش گفته:
سایه رنگین جابجا افتد ز حسن جلوه اش
باج رعنائی ز سرو آن قامت رعنا گرفت،
این تخصیص بیجاست بلکه مطلق باج گرفتن از لوازم غلبۀ خود است، (آنندراج)
باژ که باج و باز و واج و واژ هم گفته میشود، از ریشه اوستائی وچ است که در سانسکریت واچ و در پهلوی واج یا واجک آمده است، همین ریشه در لاتینی وکس و در فرانسه ووا و در انگلیسی ویس شده، باژ به معنی کلمه و سخن و گفتار میباشد، از همین ریشه است کلمات آواز، آوازه، آوا، گواژ، گواژه و واژه که امروز بمعنی لغت و کلمه استعمال میشود، (از مزدیسنا بقلم معین ص 253) (برهان قاطع چ معین)، خاموشی باشد که مغان و آتش پرستان در وقت بدن شستن و چیز خوردن و پرستش و عبادتی که معمول ایشانست بجا آورند، (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا) :
پرستندۀ آذر زردهشت
همی رفت باباژ و برسم بمشت،
فردوسی،
چو آمدوقت خوان دارای عالم
ز موبد خواست رسم باج و برسم
بهر خوردی که فرّ و دستگه داشت
حدیث باج و برسم را نگه داشت
حساب باج و برسم آنچنانست
که او بر چاشنی گیری نشانست
اجازت باشد از فرمان موبد
خورش ها را که این نیک است و آن بد،
نظامی
لغت نامه دهخدا
باج
مالیات، عوارض، خراج
تصویری از باج
تصویر باج
فرهنگ لغت هوشیار
باج
کلیه دعاهای مختصر که زرتشیتان آهسته به زبان می رانند، واج، واژ، باژ
تصویری از باج
تصویر باج
فرهنگ فارسی معین
باج
آنچه که در قدیم پادشاهان بزرگ از فرمانروایان زیردست می گرفتند، خراج، مالیات، عوارض، گمرک، جزیه، به شغال ندادن به زور و قلدری تسلیم نشدن
تصویری از باج
تصویر باج
فرهنگ فارسی معین
باج
مالیات
تصویری از باج
تصویر باج
فرهنگ واژه فارسی سره
باج
ارتشا، باژ، رشوه، جزیه، خراج، ساو، عوارض، مالیات، نمار، گمرک، سخن، کلمه، واج، واژ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باج
بباف، اجاره بهای مرتع، نوعی رشوه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باجه
تصویر باجه
گیشه، جایگاه مخصوص فروش بلیت یا گرفتن و دادن پول در سینما، بانک و مانند آن ها، دریچه، روزنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باجی
تصویر باجی
خواهر، همشیره
فرهنگ فارسی عمید
(جِ)
بادجر. جرجس (جرج) پرسی. مستشرق انگلیسی. او راست: الذخیره العلمیه فی اللغتین الانکلیزیهوالعربیه، و آن بزرگترین قاموس انگلیسی بعربی است ودر هرتفرد (انگلستان) بسال 1298 هجری قمری / 1881 میلادی در 1244 صفحه بطبع رسیده است. (از معجم المطبوعات)
نام بت قبیلۀ ازد. (منتهی الارب). صنم عبدته الازد. (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(جَ / جِ)
دریچه. روزنۀ بزرگ. (آنندراج). باجیک. بادگیر. در خرد. روزن. روزنه. برین. برینه. پیش در. بادهنج. بعضی این کلمه را فارسی دانسته اند. لغتی از بازه (رجوع به بازه شود). ولی باجه در ترکی نیز بمعنی پنجره و روزنۀ دیوار آمده. رجوع به برهان قاطع چ معین شود.
لغت نامه دهخدا
(جی ی)
عبدالعزیز مسلمه بن الباجی. اصل وی از مردم باجۀ مغرب و از بزرگان و اعیان اندلس بشمار و معروف به ابن الحفیداست. وی در طب و ادب شهرتی بسزا داشت و او را شعری نیکو بود و شاگرد مصدوم و طبیب بارگاه مستنصر بود و در خدمت دولت وی در مراکش درگذشت. (عیون الانباء ج 2 صص 79- 80). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
علی بن محمد بن عبدالرحمان باجی ملقب به علاءالدین (631- 714 هجری قمری/ 1234- 1315م.). عالم علم اصول ومنطق و از مردم مصر. وی در عصر خود در فن مناظره قویترین افراد بود و در هیچ بحثی فرونمی ماند. او راست مختصراتی در علوم متعدد. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 695)
ابومروان محمد بن احمد بن عبدالملک لخمی باجی. رجوع به ابومروان محمد در همین لغت نامه و رجوع به عیون الانباء ج 2 صص 67- 68 شود
لغت نامه دهخدا
(جی ی)
منسوبست به باجه که جایگاهی است از نواحی افریقا در دومنزلی تونس. (سمعانی). منسوبست به باجه که نام دو قصبه واقع در افریقاست. (قاموس الاعلام ترکی ج 2).
لغت نامه دهخدا
در ترکی بمعنی خواهر و همشیره، (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، خواهر (خراسان)، از ثقات ایران مسموع شده که این لفظ مخصوص خطاب بخواهر است نه مرادف آن، چنانکه بعضی گمان برده اند، اشرف گوید:
بر تو زیبد که خراج از همه خوبان گیری
شاه حسنی ّ و ترا لیلی و شیرین باجی،
نواب که باشد بجهان تاراجی
چسپان شده اختلاط او با باجی
زرها گیرد ز وجه فرج لولی
هستنداین قوم ازبرایش باجی،
(از آنندراج)،
، مرد بسیار دروغگوی، فضول، حیرت زده،
خون سرخ خالص، خون زهدان، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
لفظ هندی بمعنی حصۀ طعام که بتقریب شادی یا ماتم ب خانه مردم میفرستند، (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
لفظ فارسی است بمعنی خراجی و باج دهنده، (غیاث)، باجگزار، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
الباجی، (القاضی) (403- 474 هجری قمری) ابوالولید سلیمان بن خلف بن سعد بن ایوب بن وارث التجیبی المالکی الاندلسی الباجی، وی از علما و حفاظ اندلس بود و در مشرق اندلس ساکن میبود و در حدود سال 426 هجری قمری بمشرق سفر کرد و باابوذر هروی در مکه سه سال بماند و چهار بار اعمال حج را بجای آورد، آنگاه ببغداد شد و در آنجا سه سال بماند و بتدریس فقه و قرائت حدیث پرداخت، در آنجا گروهی از بزرگان علما مانند ابوطیب طبری و شیخ ابواسحاق شیرازی را ملاقات کرد و یک سال در موصل با ابوجعفر سمنانی اقامت گزید و فقه را بدو می آموخت و رویهمرفته وی در مشرق 13 سال بماند و کتابهای بسیار تصنیف کرد، از آنجمله اند: کتاب المنتقی، احکام الفصول، التعدیل والتجریح، سنن المنهاج و غیره، وی یکی از پیشوایان مسلمین است، زادگاهش بشهر بطلیوس است و در المریه بمرد و در رباط که بر ساحل دریاست مدفون گردید، کتاب المنتقی وی، شرحی است بر موطاء امام مالک که در آن احادیث موطاء را شرح کرده و بر آن فروع نیکو افزوده است، جزئی از این کتاب به اهتمام ابن شقرون در مصر در هفت جزء بسال 1914 میلادی چاپ شده است، (معجم المطبوعات ج 1 ستون 511- 512)، و رجوع به ابوالولید سلیمان شود
لغت نامه دهخدا
(جَ)
نام پدر اسماعیل شیرازی محدث است. (منتهی الارب). محدث در نظر مسلمانان به عنوان یک فرد متخصص در علم حدیث شناخته می شود که تلاش دارد تا روایات پیامبر اسلام را بدون کم و کاست به نسل های بعدی منتقل کند. این افراد با بهره گیری از دانش رجال و درایه حدیث، توانایی تشخیص صحت احادیث را دارند و در صورت صحت، این احادیث را ثبت و نقل می کنند تا از تحریف یا تغییر در سنت نبوی جلوگیری شود.
لغت نامه دهخدا
(جَ)
نوعی از طعام. ’با’. آش. نانخورش. ج، باجات
لغت نامه دهخدا
(جَ)
شهری قدیم است اندر اندلس و باخواسته. (حدود العالم). نام قصبه ایست در ایالت آلمتیو از کشور پرتقال در جهت جنوب، در 120هزارگزی جنوب شرقی شهر لیسبون (لشبونه). در جلگه ای بسیار دلکش بر تپۀ فرحبخشی واقع گشته، دارای ده هزار جمعیت. در زمان اعراب بسیار آبادان بود و مولد جمعی از مشاهیر علمای اسلام است. در افریقا هم چند قصبه باین نام هست و از این رو باجۀ مورد بحث به باجۀ اندلس شهرت یافته است. (قاموس الاعلام ترکی ج 2). و رجوع به روضات الجنات ص 322 شود. شهری در پرتغال، دارای 10000 جمعیت و اسقف نشین است
شهریست به افریقیه، و از آن شهر است عبدالله بن محمد و صاحب تصانیف ابوالولید سلیمان بن خلف. (منتهی الارب). و رجوع به عقدالفرید ج 5 ص 284، و باجه شود
لغت نامه دهخدا
قصبۀ مرکز قضائی است در سنجاق حدیده از ولایت یمن در 38هزارگزی شمال شرقی حدیده و 4هزارگزی شمال نهر سهم. در دامنۀ کوه، بر جاده ای که از حدیده بصنعا میرود واقع است. (قاموس الاعلام ترکی ج 2) ، شوره. (ناظم الاطباء). القرف، شوره. (الفاظ الادویۀ هندی)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
مرد زشت نیکوحال باپیه شادمان. (منتهی الارب) (آنندراج). الحسن الحال المخصب والفرحان. (اقرب الموارد) ، زنی ناشناس. (خطاب) : باجی از جلو دکان رد شو! باجی خیرم ده ! ، خادمه نزد اروپائیان مقیم ایران. خادمۀ مسلم نزد غیرمسلم
لغت نامه دهخدا
نام موضعی به اندلس. (الحلل السندسیه ج 2 ص 200)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
اسم فاعل از بجس
لغت نامه دهخدا
(جِ)
کلان شکم و آماسیده و دمیده جوف. (منتهی الارب). المنتفخ الجوف. ج، بجره. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از باجه
تصویر باجه
دریچه، روزنه بزرگ، بادگیر روزن، پیش در، گیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باجی
تصویر باجی
در ترکی به معنی خواهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باجه
تصویر باجه
دریچه، روزنه بزرگ، گیشه، جایگاه مخصوص فروش بلیط، و یا دادن پول در بانک و پاکت های سفارشی در پست خانه و غیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باجی
تصویر باجی
خواهر، همشیره، زنی ناشناس، خادمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باجه
تصویر باجه
گیشه
فرهنگ واژه فارسی سره