جدول جو
جدول جو

معنی با - جستجوی لغت در جدول جو

با
همراهی و مصاحبت را می رساند مثلاً فریدون با بهرام آمد،
در هنگام مقابله و مقایسه به کار می رود مثلاً این کاغذ با آن کاغذ فرق دارد،
به مثلاً با یاد آمد،
دارندۀ، پسوند متصل به واژه به معنای صاحب مثلاً با آبرو، با ادب، با خرد، باهنر، باهوش،
با وجود مثلاً با این همه کار چگونه درس بخوانیم؟
بواد، باشد مثلاً زنده با، پاینده با، برای مثال مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا / مهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده با (مولوی۲ - ۶۷)
آش مثلاً جوجه با، ماست با، زیره با، شوربا، برای مثال کی شود صفرای تو ساکن ز خوان ما چو هست / مطبخ ما را به جای زیربا تقصیربا (سنائی۲ - ۵۶)
در اول کنیه ها می آمد مثلاً باجعفر، باسعید، باکالیجار، بایعقوب، بایزید
تصویری از با
تصویر با
فرهنگ فارسی عمید
با
ابا، باج (در تعریب) بمعنی آش، این کلمه مضاف باسامی آشها آید مانند: ماست با و زیره با و کدوبا وامثال آن، (برهان) (هفت قلزم)، بمعنی آش است بمعنی سکبا و زیربا و شوربا، حکیم سنائی گفته:
کی شود صفرای تو ساکن ز خوان ما که هست
مطبخ ما را بجای زیربا تقصیربا،
(از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری)،
نان خورشی که در آن شوربا بود از هرچه باشد و در آخر اسم بیارند مثل: دوغبا، زیربا، خیاربا و مثل آن، (شرفنامۀ منیری)، بمعنی طعام هرچه باشد و معرب آن باج است، (المعرب جوالیقی ص 73) : آلوبا، اسپیدبا (سپیدبا، اسفیدبا، سفیدبا)، الم با، اناربا، (ناربا)، برغست با، پیه با (تربیه)، ترش با، ترف با، ترینه با، جغرات با، (ماست با)، جوجه با، خیاربا، دوغ با، زرشک با، زیربا (زیره با)، سرکه با، سکبا (سکباج)، سماق با، شوربا، شیربا، عاشق با، غوره با، کبربا، (کوربا)، کدوبا، کرنب با (آش حلیم)، کرنج با، کشک با، گندم با، ماست با، ماش با، مچه با، ناربا (اناربا)، نسک با، نلک با:
هنوز این زیربای گوشت خام است
هنوز اسباب حلوا ناتمام است،
نظامی،
اگر شوربائی بچنگ آوری
من مرده را باز رنگ آوری،
نظامی،
من سپاناخ توام هر چم پزی
یا ترش با، یا که شیرین می پزی،
مولوی (مثنوی)،
من بگویم شکر، چه خوردی ابا
او بگوید شربتی با ماش با،
مولوی (مثنوی)،
دوغ بائی بپز که از چپ و راست
در وی افتند چون مگس در ماست،
سعدی (صاحبیه)،
هر روز از برای سگ نفس بوسعید
یک کاسه شوربا و دوتا نانت آرزوست،
سعدی،
خادم او جوجه با بخدمت او برد،
ایرج میرزا، راه دور، (اقرب الموارد)
در فارسی مخفف باز است که طایر شکاری باشد، (غیاث) (آنندراج)
مخفف بابا آید: با خواجه، یعنی بابا خواجه
لغت نامه دهخدا
با
دعایی) مخفف باد باشد، (برهان) (هفت قلزم)، در فعل دعائی ’بواد’ بتخفیف ’باد’ و مخفف آن ’با’ آید:
مهمان شاهم هرشبی بر خوان اخوان الصفا
مهمان صاحبدولتی کش دولتی پاینده با،
مولوی، (آنندراج) (شعوری) (انجمن آرا)،
جاخالی با (در تداول)، جاخالی باد، مردنیکو حال، اسم فاعل از بیز و بیوز، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
با
باء، بی، (فا، وا، ابا)، حرف دوم از حروف تهجی است و در حساب جمل و نیز حساب ترتیبی نمایندۀ دو (2) باشد، رجوع به ’ب’ شود، زمین بائر،زمین خراب و نامزروع، در عربی: بائره، زمین خراب نامزروع، (منتهی الارب)، رجل ٌ حائر بائر، مرد سرگشتۀ خودرای، (منتهی الارب)، چاه کننده، آتشدان کننده، (از منتهی الارب)، پنهان کننده، نگاهدارندۀ چیزی تا بوقت حاجت بکار آید، نیکی اندوزنده، (از منتهی الارب)، هلاک شده، (مهذب الاسماء) (منتهی الارب)، ج، بور، بور، (منتهی الارب)، هالک، هلاک شده، (منتهی الارب)، کاسد
لغت نامه دهخدا
با
ابا، یکی از اسماء سته است در حالت نصبی برای ’ابو’، و در متون قدیم فارسی غالباً در اول کنیه ها بجای ’ابا ... ’ بتخفیف ’با’ آورده اند: باحفص، باجعفر، بایعقوب، باکالیجار، باسعید: چون امیر باحفص بیامد عملها برو عرضه کرد، (تاریخ سیستان)، و باز خبر آمد که بایزید بنکی و بازکریاء زیدوی ... بیرون آمدند به بست، (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
با
(با)
ابا. پهلوی، اپاک. (حاشیۀ برهان چ معین). بمعنی مع، است که بجهت مصاحبت باشد. (برهان). مع. (منتهی الارب). بمعنی مع چنانکه گوئی اسپی با زین مکلل خریدم. (غیاث) (آنندراج) (انجمن آرا). بفتح اول با الف کشیده بمعنی مع است که برای مصاحبت باشد. (هفت قلزم). و بمعانی همراهی، مصاحبت، معیت، بانضمام و بضمیمه آید:
بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خویشتن تو چشم پنام.
شهید.
از اوبی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی.
رودکی.
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی بآرام اندر و مجلس ببانگ و ولوله.
شاکربخاری.
بفشان به تارم اندر مر ترک خویش را
با چنگ سغدیانه و با بالغو کدو.
عماره.
با چنگ سغدیانه و با بالغو کتاب
آمد بخان چاکر خود خواجه با صواب.
عماره.
ز بهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکری رزم یوز.
فردوسی.
شب و روز با برزوی شیرگیر
بگرز و به نیزه بشمشیر و تیر.
فردوسی.
ز کار گزارش چو داد آگهی
وزان کینه با تاج شاهنشهی.
فردوسی.
چو گودرز با زنگۀ شاوران
چو رهام و گرگین و جنگاوران.
فردوسی.
گیا رست با چند گونه درخت
بزیر اندر آمد سرانشان ز بخت.
فردوسی.
چو کیخسرو آمد [از توران] بر شهریار
جهان گشت پربوی و رنگ و نگار...
همه یال اسبان پر از مشک و می
شکر با درم ریخته زیر پی.
فردوسی.
برفتند با زیجها در کنار
بپرسید شاه از گو اسفندیار.
فردوسی.
همیرفت با او [سیاوش] تهمتن بهم
بدان تا سپهبد نباشد دژم.
فردوسی.
به ایرانیان گفت کان پاک زن [کردیه]
مگر نیست با این بزرگ انجمن.
فردوسی.
همه روزه با دخت قیصر بدی
هم او بر شبستانش مهتر بدی.
فردوسی.
ز شاهان برنای سیصد سوار
همی راند با نامور شهریار.
همه جامه ها سرخ و زرد و بنفش
شهنشاه با کاویانی درفش.
فردوسی.
پس آن نامۀ شوی با خط شاه
نهانی بدو دادو بنمود راه.
فردوسی.
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
بیامد گرازان سوی رزمگاه.
فردوسی.
چو بشنید شاه یمن با مهان
بیامد بر شهریار جهان.
فردوسی.
چو برداشت ز آنجا جهاندار شاه
جوانان برفتند با او براه.
فردوسی.
بیاورد از آن پس نثار گران
هم آن کس که بودند با او سران.
فردوسی.
همه نیکیت باید آغاز کرد
چو با نیکنامان بوی در نبرد.
فردوسی.
از آن حصار سوی شار روی کرد و برفت
سپاه را همه بگذاشت با سپهسالار.
فرخی.
این رقعه بخط بنده با بنده حجت است. (تاریخ بیهقی). با وی کوکبه ای بود... چنانکه بروزگار سلطان جز نوبتیان کسی نماند. (تاریخ بیهقی). استادم به تهنیت برنشست و من با وی آمدم. (تاریخ بیهقی). حاجب بکتکین... سوی غزنین رفت... تا ازآنجا سوی بلخ رود با والدۀ سلطان مسعود. (تاریخ بیهقی). من [عبدالرحمن قوال] نیز با یارم برفتم. (تاریخ بیهقی). مجمزّی دررسید با نامه ای، نامه ای بود به خط سلطان مسعود به برادر. (تاریخ بیهقی). چون برنشستندی.... محمد و یوسف... در پیش امیرمسعود بودندی با حاجبی که نامزد بود. (تاریخ بیهقی). بتن عزیز خویش پیش کار برفت با غلامان و پیادگان و تکبیر کردند. (تاریخ بیهقی). بایتکین...با خویشتن صدوسی تن طاوس آورده بود. (تاریخ بیهقی). فرمود تا از آن طاوسان چند نر و ماده با خویشتن آرم. (تاریخ بیهقی) .امیر مسعود را با خویشتن برده بود. (تاریخ بیهقی). رفت بجانب خراسان... با گروهی که محتشمانند. (تاریخ بیهقی). چون از در کوشک بازگشتی کوکبه ای سخت بزرگ باوی بودی. (تاریخ بیهقی). مردی معتمد را از بطانۀ خویش نامزد کرد تا با معتمد مأمون بشد. (تاریخ بیهقی). و طرفه آن بود که از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند... (تاریخ بیهقی). شرط آن است که...دوهزار غلام سوار آراسته با ساز و آلت تمام. (تاریخ بیهقی). چون قصد ری کرد [محمود] و ما با وی بودیم... (تاریخ بیهقی). میخواستیم [مسعود] که وی [آلتونتاش] را با خویشتن به بلخ بریم. (تاریخ بیهقی). این سخن از ضعف نمی گویم بدین لشکر بزرگ که با من است. (تاریخ بیهقی). حجاج بن یوسف از روی دیگر برآمد با لشکر بسیار. (تاریخ بیهقی). قاضی بوطاهر را با خویشتن ببری تا هر دو عقد کرده آید. (تاریخ بیهقی). حسنک از نشابور برفت و کوکبۀ بزرگ با وی از قضات. (تاریخ بیهقی). بوالحسن بر هوای زنی با غلامی بنشابور بازآمد. (تاریخ بیهقی). چون یکپاسی از شب بماند آلتونتاش با خاصگان خویش برنشست و برفت. (تاریخ بیهقی). درساعت آلتونتاش برنشست و عبدوس را یک دو فرسنگ با خویشتن برد. (تاریخ بیهقی). مرا با خویشتن در صدر بنشاند و خوردنی را خوانی نهادند سخت نیکوی. (تاریخ بیهقی). تو پیش ما بکاری با ندیمان پیش باید آمد تا چون وقت باشد ترا نشانده آید. (تاریخ بیهقی). مردم غوری... بر سر آن کوه پدید آمدند با سلاح تمام. (تاریخ بیهقی). با این دو مقدم بسوی ولایت خویش بازگشت. (تاریخ بیهقی). بودند پیوسته تا بیرون بودی با ندیمان. (تاریخ بیهقی). بونصر بستی... خواجه را خدمتها کرده است... و با وی ببلخ آمده بود. (تاریخ بیهقی). پس از عید دوازده روزنامه رسید از... اعیان لشکر که به تکیناباد بودند بابرادر ما. (تاریخ بیهقی). برادر ما را بر آن داشتندکه رسول ما را بازگردانید و رسولی با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولیعهد پدر، ویست. (تاریخ بیهقی). آزادمرد ابواحمد برخاست با خادم رفت. (تاریخ بیهقی). از اتفاق نادر سرهنگ علی عبداﷲ و ابوالنجم ایاز... از غزنین اندررسیدند با بیشتر غلام سرائی. (تاریخ بیهقی). امیر حرکت کرد... بر جانب بلخ بر راه بادغیس و گنج روستا با جمله لشکر. (تاریخ بیهقی). امیر حرکت کرد... بر جانب بلخ... و خوارزمشاه آلتونتاش با وی بود اندیشمند. (تاریخ بیهقی). پس از رسیدن ما بنشابور رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا. (تاریخ بیهقی). روز سیم حاجب برنشست و نزدیک تر قلعه رفت و پیل با مهد آنجا بردند. (تاریخ بیهقی). رایش به هرات قرار گرفت که لشکر به مکران فرستد با سالاری محتشم. (تاریخ بیهقی). روز هشتم چاشتگاه فراخ امیرمسعود در صفۀسرای عدنانی نشسته بود با ندیمان. (تاریخ بیهقی). به هشتی بر درگاه نشسته بود با دیگر حجاب و حشم. (تاریخ بیهقی). مهم صاحبدیوانی غزنه بدو داده آمد با ضیاع خاص. (تاریخ بیهقی). صواب آن است که با من بروی و آن خداوند را ببینی. (تاریخ بیهقی). افسون این مرد بزرگوار در وی کار کرد و با وی بیامد. (تاریخ بیهقی) .خواجه... گفت شنودم که با امیر برفتی سبب بازگشتن چه بود. (تاریخ بیهقی).
با کسان بودنت چه سود کند
که بگور اندرون شدن تنهاست.
(از تاریخ بیهقی).
بیچاره مشکبید شده عریان
با گوشوار و قرطۀ دیبا شد.
ناصرخسرو.
گاهی عروس وار به پیش آید
با گوشوار و یاره و با افسر.
ناصرخسرو.
آنجا هنر بکار و فضایل نه خواب و خور
پس خواب و خور ترا و خرد با هنر مرا.
ناصرخسرو.
قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست را.
سعدی.
با ام حبیبه حفصه بود و زینب
میمونه صفیه بوده، ام سلمه.
نصاب.
، دفعکننده و بازدارنده. گویند: بوش بائش، برسبیل تأکید، یعنی غوغا. غوغای مردم. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
با
همراه، در مقابل، در ازا، بعلاوه، برای عطف می آید و به جای «و» می نشیند، درباره، نسبت به
تصویری از با
تصویر با
فرهنگ فارسی معین
با
در اول اسم می آید و صفت می سازد، باهنر، باصفا، در اول مصدرهای عربی می آید و صفت می سازد، بااطلاع، بامعرفت
تصویری از با
تصویر با
فرهنگ فارسی معین
با
آش، شوربا
تصویری از با
تصویر با
فرهنگ فارسی معین
با
به وسیله، توسط، به، مع، همراه
متضاد: بی، آش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
با
از اصوات در تعجب
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بان
تصویر بان
آقا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بانو
تصویر بانو
آغا، خانم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بانگ نماز
تصویر بانگ نماز
اذان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بانگ نامه
تصویر بانگ نامه
اعلامیه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بالنده
تصویر بالنده
عالی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بامداد نیک
تصویر بامداد نیک
صبح بخیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بامداد
تصویر بامداد
صبح
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بام شاد
تصویر بام شاد
صبح به خیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بالیدن
تصویر بالیدن
افتخار کردن، رشد کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باور
تصویر باور
اعتماد، ایمان، یقین، عقیده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بالندگی
تصویر بالندگی
علو، افتخار، اعتلا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بانوا
تصویر بانوا
مرفه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باهمان بازرگانی
تصویر باهمان بازرگانی
شرکت تجاری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باوراندن
تصویر باوراندن
متقاعد کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باورداشت
تصویر باورداشت
ایمان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باورمند
تصویر باورمند
معتقد، مومن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باهمان
تصویر باهمان
شرکت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بایا
تصویر بایا
لازم، واجب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بایستگی
تصویر بایستگی
ضرورت، لزوم، وجوب، اجبار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بایسته
تصویر بایسته
لازم، ضروری، ملزم، واجب، شرط، لازم الاجرا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بایسته انجام
تصویر بایسته انجام
لازم الاجرا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بایگان
تصویر بایگان
آرشیویست
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بایگانی
تصویر بایگانی
آرشیو، ضبط
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بالگرد
تصویر بالگرد
هلی کوپتر
فرهنگ واژه فارسی سره