جدول جو
جدول جو

معنی ایژک - جستجوی لغت در جدول جو

ایژک
شراره، ریزۀ آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و به هوا بجهد، سینجر، آییژ، آلاوه، ژابیژ، جرقّه، آتش پاره، جمره، بلک، خدره، ضرمه، خدره، لخچه، ابیز، اخگر، جمر، جذوه، لخشه
تصویری از ایژک
تصویر ایژک
فرهنگ فارسی عمید
ایژک(ژَ)
شرارۀ آتش. (برهان) (صحاح الفرس) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
چو زر ساو چکان ایژک ازو لیکن چوبنشستی (کذا)
شدی چوزر ساو چون سیمین پشیزه غیبه و جوشن (کذا).
شهید (از لغت فرس اسدی ص 298).
رجوع به ایبد، ابیژ و آیژک شود
لغت نامه دهخدا
ایژک
شراره آتش شراره آتش
تصویری از ایژک
تصویر ایژک
فرهنگ لغت هوشیار
ایژک((ژَ))
شراره آتش
تصویری از ایژک
تصویر ایژک
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ایبک
تصویر ایبک
(پسرانه)
ماه بزرگ، یا آنکه ماه او را بزرگ ساخته است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ریژک
تصویر ریژک
لغزش از جایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایبک
تصویر ایبک
ماه بزرگ، ماه تمام
کنایه از معشوق
کنایه از بت، مجسّمه ای از جنس سنگ، چوب، فلز یا چیز دیگر به شکل انسان یا حیوان که بعضی اقوام پرستش می کنند، آیبک، فغ، صنم، وثن، بد، طاغوت، جبت، بغ، ژون، شمسه
فرهنگ فارسی عمید
هر یک از لوله های بسیار باریک که در داخل ریه در انتهای نایژه قرار دارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اینک
تصویر اینک
اشاره به نزدیک، این، این است
اکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، حالا، فعلاً، همیدون، عجالتاً، همینک، ایدر، بالفعل، کنون، الحال، الآن، نون، فی الحال، حالیا، ایدون، ایمه
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
بت را گویند و بعربی صنم خوانند. (برهان) (غیاث) (هفت قلزم). بت. صنم.
لغت نامه دهخدا
(لَ / اَ لَ)
نام پادشاه یغما که ترکستان باشد. (برهان). نام پادشاه ترکستان. (آنندراج). پادشاه سرزمین ایلک را گویند و چون مرتبۀ او از خانهای توران فزونتر است بمعنی سردار و سرخیل نیز استعمال کنند:
هر چند مهار خلق بگرفتند
امروز تکین و ایلک و پیغو.
ناصرخسرو.
تا ایلک و خان قبلۀ یغما و تتارند
جز درگه تو قبله مباد ایلک و خان را.
ابوالفرج رونی.
به بزمگاه تو شاهان و خسروان خدّام
به رزمگاه تو خانان و ایلکان حجّاب.
مسعودسعد.
کدام خان که نبودست پیش تو ایلک
کدام میرکه او نیست نزد تو سرهنگ.
مسعودسعد.
بیا ای خسرو خوبان ایلک
که بی تو جان شیرین گشت مهلک.
هندوشاه
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام غلامی از غلامان سلطان شهاب الدین غوری که در دهلی پادشاهی کرده و کتاب تاج المآثر بنام اوست. آخر از اسب افتاد و درگذشت. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به قطب الدین آیبک و آی بیک قطب الدین شود، همدیگر را میان گرفتن. (منتهی الارب) ، بسوی چپ گرفتن. خلاف تیامن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نام ولایتی است از ولایات فارس، (برهان)، ولایتی است بپارس معرب آن ایج است و از آنجا است مولانا عضد ایجی، (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، رجوع به معجم البلدان ذیل کلمه ایج و رجوع به ایگ و ایج و ایچ شود
لغت نامه دهخدا
(ای یا کِ)
اسم مبهم یا ضمیر منصوب برای خطاب به مؤنث. (ناظم الاطباء). رجوع به ایا شود، بسیارگیاه گردیدن زمین، درخشیدن آتش و زبانه زدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ای یا کَ)
ضمیر منفصل منصوب مفرد مذکر مخاطب به معنی ترا. اسم مبهم یا ضمیر منصوب مذکر ترا. (ناظم الاطباء) : ایاک نعبد و ایاک نستعین. (قرآن 4/1). و رجوع به ایا شود، گیاه رویانیدن زمین، آمیخته علف گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) : اوبشت الارض، اختلط نباتها. (المنجد) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ / اَ لَ)
نام شهری است در ترکستان منسوب بخوبان. (برهان). ملکی است از ترکستان. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ملکی است در ترکستان به حسن معروف. (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
کلمه اغراء و تحریض است به معنی ویحک. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از یادداشت بخط مؤلف) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ژَ)
عصیان و گناه. (ناظم الاطباء). عصیان و گناه کردن. (آنندراج) (برهان) ، لغزش از جایی. (ناظم الاطباء). از جای فرولغزیدن. (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (برهان) ، تعدی و تجاوز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ژَ)
خاکستری رنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
خر. الاغ. اشک:
نزد خر خرمهره و گوهر یکیست
آن ایشک رادر در و دریا شکیست.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 367).
زر نابش فتد بکف ایشک
بخرد توبره برای ایشک.
دهخدا
لغت نامه دهخدا
(نُ)
آبله که از بدن اطفال برمی آید. (آنندراج) (برهان) (انجمن آرا). آبله و بثره. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُتَ دَ)
اکنون. (غیاث) (آنندراج) (برهان) (انجمن آرا). اکنون. این زمان. الحال. (فرهنگ فارسی معین) :
گر زانکه لکانه ات آرزویست
اینک بمیان ران لکانه.
طیان.
اینک رهی بمژگان راه تو پاک رفته
نزدیک تو نه مایه نه نیز هیچ سفته.
جلاب بخاری.
ز دینار گنجی ترا ده هزار
فرستادم اینک برسم شمار.
فردوسی.
گر یقین هرگز ندیدی از گمان آویخته
اینک آن فربه سرونش وآنک آن لاغرمیان.
عنصری.
من که آلتونتاشم جز بندگی و طاعت راست ندارم و اینک بفرمان عالی میروم. (تاریخ بیهقی). درباب ایشان تلبیسها میساخت چنانکه اینک درباب حاجب ساخته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). پرسید که تو امروزچون پیش سلیمان رفتی با خویشتن زهر داشتی گفت بلی وهنوز دارم اینک در زیر نگین من است. (تاریخ بخارای نرشخی).
ترا گر شیانی ندادم نگارا
شیان من اینک بگیر این شیانی.
زینبی.
اینک دلیل حق تو بر راه مستقیم
اینک صفا و مروه و اینک در جلال.
ناصرخسرو.
دست فراز کرد و قبضه ای خاک گرفت و بیاورد و گفت خداوندا تو داناتری اینک آوردم. (قصص الانبیاء ص 9).
گفتی که دل بداده و فارغ نشسته ای
اینک برای دادن جان ایستاده ایم.
خاقانی.
اگر جرمی است اینک تیغ و گردن
ز تو کشتن ز من تسلیم کردن.
نظامی.
تو دولت جو که من خود هستم اینک
بدست آر آن که من در دستم اینک.
نظامی.
چون منکر مرگ است او گوید که اجل کوکو
مرگ آیدش از شش سو گوید که منم اینک.
مولوی.
مگر از هیئت شیرین تو میرفت حدیثی
نیشکر گفت کمر بسته ام اینک بغلامی.
سعدی.
گر تیغ میزنی سپر اینک وجود من
صلح است از این طرف که تو پیکار میکنی.
سعدی.
- ، در لغت اهل بادیه کنایه از توجبه و شتر نر جوشان کشنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، در لغت شهریان کنایه از توجبه و سواران، یا توجبه و شب سیاه. (از منتهی الارب). سیل و حریق. (اقرب الموارد). (ناظم الاطباء). و از هر واحد بازداشت خواسته میشود، یقال: نعوذ باﷲ من الایهمین
لغت نامه دهخدا
اکنون، این زمان اکنون این زمان الحال، این است، این ها، (پس (ابوعلی بن سینا) گفت: مرا مردی می باید که غرفات و محلات گرگان را همه شناسد بیاوردند و گفتند: اینک خ) یا اینک اینک، برای تاکید آید همین دم الساعه، اشاره بنزدیک مقابل آنک آنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایک
تصویر ایک
بیشه
فرهنگ لغت هوشیار
نام هریک ازتقسیمات بسیارریزو انتهایی نایژه هادرداخل لپک های ریوی که هرکدام بیک حبابچه ششی ختم میشوند
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی ماه پر ماه، بت، پیک، شش انگشتی، نام برده ای است برده نامی است ترکان را، قاصد، غلام: (گفت ای ایبک بیا در آن رسن تا بگویم من جواب بوالحسن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایاک
تصویر ایاک
ترا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایشک
تصویر ایشک
ترکی خر ترکی خر خر الاغ: (زر نابش فتد بکف بی شک بخرد تو بره برای ایشک) (دهخدا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اینک
تصویر اینک
((نَ))
اکنون، الحال، این است ! این ها!
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایشک
تصویر ایشک
((شَ))
خر، الاغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نایژک
تصویر نایژک
((ژَ))
نایژه، هر یک از شاخه های نای که درون شش قرار دارد، نایژه
فرهنگ فارسی معین
اکنون، این زمان، حال، حالا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اجیک
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابه دهستان شیرگاه سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
یک، یکی
دیکشنری اردو به فارسی