جدول جو
جدول جو

معنی ایصاب - جستجوی لغت در جدول جو

ایصاب(اِ تِ)
بیمار شدن، (از ’وص ب’)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اعصاب
تصویر اعصاب
عصبها، کنایه از وضعیت روحی شخص، جمع واژۀ عصب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایجاب
تصویر ایجاب
اقتضا کردن، در علم حقوق لازم کردن بیع، پذیرفتن، مقابل سلب، در علم منطق حکم به ثبوت محمول برای موضوع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایصال
تصویر ایصال
وصل کردن، پیوند کردن، رسانیدن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ)
رفتن در زمین، (از ’وزب’) (منتهی الارب) (آنندراج)، رفتن در زمین همانطوری که آب، (از اقرب الموارد)، رفتن در زمین و سفر کردن، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عصب، یعنی پی. مفاصل. (آنندراج) (دهار) (ازناظم الاطباء). جمع واژۀ عصب، بمعنی پی مفاصل و درخت پیچک و برگزیدگان قوم. و یکی آن عصبه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پیها و عصبها. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
سنگریزه انداختن: احصب الفرس، سنگریزه انداخت اسب بسم در رفتن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ بَ)
گیاهناک شدن زمین، (از ’وس ب’) (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی)، بسیارگیاه شدن زمین، (ناظم الاطباء)، محل توقف وسایل نقلیه (اتومبیل، اتوبوس، قطار)، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ زَ)
به مهمانی خواندن، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ شصب، بمعانی شدت و قحطی و بهره و نصیب. (از اقرب الموارد). رجوع به شصب شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ نَ)
فرض کردن، (منتهی الارب) (آنندراج)، کم کردن عطیه را، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
برجهانیدن، (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ مَ)
ائباب، به مهمان خواندن، (تاج المصادر بیهقی)، رجوع به ائباب شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
لازم گرفتن موکب را، (از ’وک ب’)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
گرسنه شدن، (از ’وق ب’) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج)، پشماگند بستن بر ستور، (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، پالان بر گردن خر نهادن، (تاج المصادر بیهقی)، در گناه افکندن، (از ناظم الاطباء)، در بزه افکندن کسی را، (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
جمله شدن قوم، و یقال: اوعب بنوفلان جلاء، ای لم یبق ببلدهم احد، (از ’وع ب’) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
رسانیدن، (از ’وص ل’) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج)، رساندن، رسانیدن، (صراح اللغه)، رسانیدن نامه و جز آن، (تاج المصادر بیهقی) : منصور عذر او مقبول داشت و به ارسال و ایصال او بحضرت مثال داد، (ترجمه تاریخ یمینی ص 36)
لغت نامه دهخدا
(بِ لَ)
کوشش نمودن در سیر. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کوشش کردن شتر در حرکت: اعصبت الابل، جدت فی السیر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
خدمتکاری، (از ’وص ف’) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، درشدن در شهرها، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، مشغول گردیدن در علم، (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، از جای بجای بردن حاجت کسی را و شتابانیدن آن، (آنندراج) (از منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ زَ)
اشصاب خدا زندگی کسی را، دشوار کردن آن. یقال: اشصب اﷲ عیشه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اخصاب
تصویر اخصاب
باروری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایراب
تصویر ایراب
رسیدن، چیرگی
فرهنگ لغت هوشیار
سفارش کردن، اندرز دادن، پیام فرستادن، سپردن، وحی کردن ، قرار دادن، اندرز دادن، وصیت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایصال
تصویر ایصال
رسانیدن نامه، وصل نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایثاب
تصویر ایثاب
بر جهاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایجاب
تصویر ایجاب
فرض کردن، لازم گردانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع نصب، سنگهائی که گرداگرد کعبه بر پا میکردند و می پرسیدند و بر آنها ذبح و قربانی میکردند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوصاب
تصویر اوصاب
جمع وصف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعصاب
تصویر اعصاب
جمع عصب، پی، مفاصل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایجاب
تصویر ایجاب
واجب کردن، لازم گردانیدن، پذیرفتن، طرف عقد واقع شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایصال
تصویر ایصال
پیوند دادن، وصل کردن، رسانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انصاب
تصویر انصاب
جمع نصب، مجسمه هایی که اعراب پیش از اسلام آن ها را پرستش می کردند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعصاب
تصویر اعصاب
جمع عصب، پی ها، عصب ها، وضع روحی و روانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایصاء
تصویر ایصاء
وحی کردن، وحی قرار دادن، اندرز دادن، سفارش کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعصاب
تصویر اعصاب
سهشگران
فرهنگ واژه فارسی سره