اینجا، در اینجا اکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، فعلاً، حالیا، اینک، ایمه، الحال، همیدون، حالا، الآن، بالفعل، عجالتاً، ایدون، نون، فی الحال، کنون، همینک
اینجا، در اینجا اَکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، فِعلاً، حالیا، اینَک، اِیمِه، اَلحال، هَمیدون، حالا، اَلآن، بِالفِعل، عِجالَتاً، ایدون، نون، فِی الحال، کُنون، هَمینَک
اصلاح کردن میان آنها و الفت دادن، (از ’ادم’) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، الفت و وفق دادن، (از اقرب الموارد)، الفت افکندن، (تاج المصادر بیهقی)
اصلاح کردن میان آنها و الفت دادن، (از ’ادم’) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، الفت و وفق دادن، (از اقرب الموارد)، الفت افکندن، (تاج المصادر بیهقی)
اینجا. (ناظم الاطباء) : بپرسش که چون آمدی ایدرا که آوردت ایدون بدین جا درا. فردوسی. کنون گفتنی ها بگویم ترا که من چند گه بوده ام ایدرا. فردوسی. و رجوع به مادۀ قبل شود
اینجا. (ناظم الاطباء) : بپرسش که چون آمدی ایدرا که آوردت ایدون بدین جا درا. فردوسی. کنون گفتنی ها بگویم ترا که من چند گه بوده ام ایدرا. فردوسی. و رجوع به مادۀ قبل شود
عمرو بن ثابت بن وقش، از خاندان عبدالاشهل که اسلام آوردن را تا روز احد به تأخیر انداخت. رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 34، و اصرم اشهلی شود، نره. (منتهی الارب) (از قطر المحیط)
عمرو بن ثابت بن وقش، از خاندان عبدالاشهل که اسلام آوردن را تا روز اُحد به تأخیر انداخت. رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 34، و اصرم اشهلی شود، نره. (منتهی الارب) (از قطر المحیط)
دستارچه بود. (لغت فرس) : ای قبلۀ خوبان من ای طرفۀ ری لب را به سپیدرگ بکن پاک از می. رودکی. بعضی این کلمه را سپردزک خوانده اند. مؤلف برهان آرد: دزک بر وزن ملک دستار را گویند که مندیل و روپاک است و بعضی دستارچه را گفته اند که دستمال و روپاک باشد. هنینگ احتمال میدهد این کلمه مصحف سپردرک است و از زبان سغدی گرفته شده. رجوع به سبیدرک و سبیدرگ شود
دستارچه بود. (لغت فرس) : ای قبلۀ خوبان من ای طرفۀ ری لب را به سپیدرگ بکن پاک از می. رودکی. بعضی این کلمه را سپردزک خوانده اند. مؤلف برهان آرد: دزک بر وزن ملک دستار را گویند که مندیل و روپاک است و بعضی دستارچه را گفته اند که دستمال و روپاک باشد. هنینگ احتمال میدهد این کلمه مصحف سپردرک است و از زبان سغدی گرفته شده. رجوع به سبیدرک و سبیدرگ شود
یکی از شعرا و حکمای قدیم یونان. او در 450 قبل از میلاد در جزیره قوّ متولد شد و سپس بشهر سوراقوسا درصقلیه رفت و بدانجا اقامت گزید و او اول کس است که منظومه های مضحک سرود و دو حرف ث و خ را بحروف یونانی اضافه کرد. پاره ای از آثار او جمع و نشر شده است و نیز در باب فلسفه و افکار مخصوص وی کتبی نوشته اند
یکی از شعرا و حکمای قدیم یونان. او در 450 قبل از میلاد در جزیره قوّ متولد شد و سپس بشهر سوراقوسا درصقلیه رفت و بدانجا اقامت گزید و او اول کس است که منظومه های مضحک سرود و دو حرف ث و خ را بحروف یونانی اضافه کرد. پاره ای از آثار او جمع و نشر شده است و نیز در باب فلسفه و افکار مخصوص وی کتبی نوشته اند
اپیدروس. اپیدروم. شهری در آرگلید قدیم یونان، واقع در ساحل دریای اژه و دارای هیکلی بنام اسقلبیادس و از همه یونان برای استشفا بدانجا میرفتند. امروزه شهر اپیدرس یا اپیداور نزدیک آن بنا شده است. خرابه ها و آثار هیکل قدیمی این شهر در سال 1881 میلادی کشف گردید
اپیدروس. اپیدروم. شهری در آرگلید قدیم یونان، واقع در ساحل دریای اژه و دارای هیکلی بنام اسقلبیادس و از همه یونان برای استشفا بدانجا میرفتند. امروزه شهر اِپیدرُس یا اپیداور نزدیک آن بنا شده است. خرابه ها و آثار هیکل قدیمی این شهر در سال 1881 میلادی کشف گردید
سپیدچهره و سپیدپوست. مقابل سیاه رو: همچون بیاض چشم سیاهان خوش نگاه هند از غریب زادۀ ایران سپیدروست. میرزا طاهر (از آنندراج). رجوع به سپیدروی شود، بمجاز، بمعنی سربلند. سرفراز. سرافراز: سپیدرویم چون روز تا بمدحت تو سیاه کردم چون شب دفاتر الواح. مسعودسعد. ، کنایه از مردم نیک، بر خلاف سیه روی، و آن را سپیدکار نیز گویند، و روسپید مثله. (آنندراج). سرافراز. مفتخر برای حسن عملی. رجوع به سفیدرو و سپیدروی شود، کنایه از شکفته رو و سرخ رو. (آنندراج). خوشحال. خندان. شکفته: دایم دلم ز باد نکویان سپیدروست مانند میزبان که ز مهمان سفیدروست. میرزا طاهر وحید (از آنندراج). رجوع به سفیدرو و سفیدروی شود
سپیدچهره و سپیدپوست. مقابل سیاه رو: همچون بیاض چشم سیاهان خوش نگاه هند از غریب زادۀ ایران سپیدروست. میرزا طاهر (از آنندراج). رجوع به سپیدروی شود، بمجاز، بمعنی سربلند. سرفراز. سرافراز: سپیدرویم چون روز تا بمدحت تو سیاه کردم چون شب دفاتر الواح. مسعودسعد. ، کنایه از مردم نیک، بر خلاف سیه روی، و آن را سپیدکار نیز گویند، و روسپید مثله. (آنندراج). سرافراز. مفتخر برای حسن عملی. رجوع به سفیدرو و سپیدروی شود، کنایه از شکفته رو و سرخ رو. (آنندراج). خوشحال. خندان. شکفته: دایم دلم ز باد نکویان سپیدروست مانند میزبان که ز مهمان سفیدروست. میرزا طاهر وحید (از آنندراج). رجوع به سفیدرو و سفیدروی شود
پادام، تله، دام، حباله، (ملخص اللغات حسن خطیب)، داحول، مصلی، (السامی فی الاسامی)، مصلاه، کفّه: نوعی است از دام که پای جانوران را بگیرد و آن حلقه ای چند باشد از موی تافته و شکیلی بر آن کرده که چون جانور پای در آن نهد حلقه کشیده شود و پای جانور گرفتار گردد و آنرا پای حلقه نیز گویند ... و نوعی از دام که بعربی حباله گویند و آن چنان بود که سیخهای باریک از چوب تراشند بمقدار یک وجب و بر یک سرآن دامی نصب کنند و سر دیگرش تیز ساخته باشند و بزمین فروبرند و از جانب دیگر صیاد در پناه چتری که از شاخهای سبز ساخته باشند درآمده پیش رود تا جانوران رم کرده بجانب دام بیایند و پای ایشان در آن بند شود، (فرهنگ رشیدی)، دامی باشد تا جانوران پرنده را بآواز بسوی خود کشند، (از برهان)، و در شرح نصاب آمده است: پایدام بمعنی تله که نوعی از دام است، (غیاث اللغات)، نوعی از تله و دام است و آن چنان باشد که سیخهای باریک از چوب بمقدار یک وجب تراشند و بر سر هر یک دامی بندند و سر دیگر آنرا بر زمین فروبرند و صیاد درپناه گاوی یا خری درآمده پیش رود و جانوران را رم داده بجانب دام آورد تا پایهای ایشان در میان دام بندشود، (برهان)، داحول، پایدام صیاد است که برای شکارگورخر بر زمین فرونشاند، (منتهی الارب) : با سماعی که از حلاوت بود مرغ را پایدام ودل را دام، فرخی، که من ننیوشم این گفتار خامت نیفتم هرگز اندر پایدامت، فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، از بخل چون نیاز همی دست موزه ساخت طبع تو هر دو را بسخا پایدام کرد، مختاری، گفتم در پایدام جور تو ماندم گرنه یکی خط که صدهزاربرآمد، سوزنی، اجل پایدامی نهاده ست صعب بناکام باید همی درفتاد، سوزنی (از فرهنگ جهانگیری)، ز دست شیطان در پایدام معصیتم جز او نباشد ازین دام دستگیر مرا، سوزنی، دولت تیز مرغ تیز پر است عدل شه پایدام او زیبد، خاقانی، گفتم بپایگاه ملایک توان رسید گفتا توان، اگر نشود دیو پایدام، خاقانی، ، خروهه، ملواح، پادام، مرغی که صیاد در کنار دام بندد تا مرغان دیگر بهوای او آمده در دام افتند، (برهان)، مرغی است که صیاد بر دام بندد برای صید کردن مرغی و آنرا خروهه و بتازی ملواح گویند، (رشیدی)، دامگاه، حلقه ای از چرم که هر دو پای در آن کنند و بر درختهای بلند چون درخت خرما و مانند آن روند، (برهان)
پادام، تَله، دام، حباله، (ملخص اللغات حسن خطیب)، داحول، مصلی، (السامی فی الاسامی)، مِصلاه، کُفَّه: نوعی است از دام که پای جانوران را بگیرد و آن حلقه ای چند باشد از موی تافته و شکیلی بر آن کرده که چون جانور پای در آن نهد حلقه کشیده شود و پای جانور گرفتار گردد و آنرا پای حلقه نیز گویند ... و نوعی از دام که بعربی حباله گویند و آن چنان بود که سیخهای باریک از چوب تراشند بمقدار یک وجب و بر یک سرآن دامی نصب کنند و سر دیگرش تیز ساخته باشند و بزمین فروبرند و از جانب دیگر صیاد در پناه چتری که از شاخهای سبز ساخته باشند درآمده پیش رود تا جانوران رم کرده بجانب دام بیایند و پای ایشان در آن بند شود، (فرهنگ رشیدی)، دامی باشد تا جانوران پرنده را بآواز بسوی خود کشند، (از برهان)، و در شرح نصاب آمده است: پایدام بمعنی تله که نوعی از دام است، (غیاث اللغات)، نوعی از تله و دام است و آن چنان باشد که سیخهای باریک از چوب بمقدار یک وجب تراشند و بر سر هر یک دامی بندند و سر دیگر آنرا بر زمین فروبرند و صیاد درپناه گاوی یا خری درآمده پیش رود و جانوران را رم داده بجانب دام آورد تا پایهای ایشان در میان دام بندشود، (برهان)، داحول، پایدام صیاد است که برای شکارگورخر بر زمین فرونشاند، (منتهی الارب) : با سماعی که از حلاوت بود مرغ را پایدام ودل را دام، فرخی، که من ننیوشم این گفتار خامت نیفتم هرگز اندر پایدامت، فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، از بخل چون نیاز همی دست موزه ساخت طبع تو هر دو را بسخا پایدام کرد، مختاری، گفتم در پایدام جور تو ماندم گرنه یکی خط که صدهزاربرآمد، سوزنی، اجل پایدامی نهاده ست صعب بناکام باید همی درفتاد، سوزنی (از فرهنگ جهانگیری)، ز دست شیطان در پایدام معصیتم جز او نباشد ازین دام دستگیر مرا، سوزنی، دولت تیز مرغ تیز پر است عدل شه پایدام او زیبد، خاقانی، گفتم بپایگاه ملایک توان رسید گفتا توان، اگر نشود دیو پایدام، خاقانی، ، خروهه، ملواح، پادام، مرغی که صیاد در کنار دام بندد تا مرغان دیگر بهوای او آمده در دام افتند، (برهان)، مرغی است که صیاد بر دام بندد برای صید کردن مرغی و آنرا خروهه و بتازی ملواح گویند، (رشیدی)، دامگاه، حلقه ای از چرم که هر دو پای در آن کنند و بر درختهای بلند چون درخت خرما و مانند آن روند، (برهان)