جدول جو
جدول جو

معنی اپیدرم - جستجوی لغت در جدول جو

اپیدرم
قشر خارجی پوست جانوران یا اندام گیاهان، روپوست
تصویری از اپیدرم
تصویر اپیدرم
فرهنگ فارسی عمید
اپیدرم
فرانسوی پوشبافت رویه بیرونی پوست جانوران یاپوسته گیاهان
تصویری از اپیدرم
تصویر اپیدرم
فرهنگ لغت هوشیار
اپیدرم
پوش بافت
تصویری از اپیدرم
تصویر اپیدرم
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ایدر
تصویر ایدر
اینجا، در اینجا
اکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، فعلاً، حالیا، اینک، ایمه، الحال، همیدون، حالا، الآن، بالفعل، عجالتاً، ایدون، نون، فی الحال، کنون، همینک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیدرخ
تصویر سپیدرخ
سپیدرو، آنکه چهره ای سفید و درخشان دارد، روسفید، سپیدرخ، سپیدچهره، مردم نیکوکار، سربلند، سرفراز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیدرو
تصویر سپیدرو
آنکه چهره ای سفید و درخشان دارد، روسفید، سپیدرخ، سپیدچهره، کنایه از مردم نیکوکار، کنایه از سربلند، سرفراز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اپیدمی
تصویر اپیدمی
شیوع بیماری ای که می تواند افراد بسیاری را هم زمان مبتلا کند، کنایه از شیوع یک پدیده یا رفتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پادرم
تصویر پادرم
تودۀ مردم، رعیت
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رَ)
از اعلام مردان است
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ رُ)
آنکه رخساره و روی او سپید باشد:
تذرو عقیق روی، کلنگ سپیدرخ
گوزن سیاه چشم، پلنگ ستیزه کار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
برابر. هموار. جای هموار. (مؤید الفضلاء).
لغت نامه دهخدا
(رُ)
نام خلیفۀ دوم عیسی علیه السلام:
نزدیک کمینه عالم تو
انتونی و پیدروست ملزم.
حاذق گیلانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ تا)
اصلاح کردن میان آنها و الفت دادن، (از ’ادم’) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، الفت و وفق دادن، (از اقرب الموارد)، الفت افکندن، (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
اینجا. (ناظم الاطباء) :
بپرسش که چون آمدی ایدرا
که آوردت ایدون بدین جا درا.
فردوسی.
کنون گفتنی ها بگویم ترا
که من چند گه بوده ام ایدرا.
فردوسی.
و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
اینجایی. (ناظم الاطباء) :
مرا گفت کاینجا غریبست جانت
بدو کن عنایت که تنت ایدریست.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 59).
جان من تا ز تست آنجایی
من کجا ایدری توانم شد.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 748).
، استخوان پرمغز گردانیدن فربهی شتر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، پیه ناک گردانیدن فربهی شتر را. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اُ صَ رِ)
عمرو بن ثابت بن وقش، از خاندان عبدالاشهل که اسلام آوردن را تا روز احد به تأخیر انداخت. رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 34، و اصرم اشهلی شود، نره. (منتهی الارب) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ دَ رَ)
نام کتاب بودا شاکمونی است، و معنی ابدرم اول و آخر کتابهاست
لغت نامه دهخدا
(سَ/ سِ پیدْ، دُ)
نوعی از کبوتر که دم آن سپید است، قسمی از رستنی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ / سِ رَ)
دستارچه بود. (لغت فرس) :
ای قبلۀ خوبان من ای طرفۀ ری
لب را به سپیدرگ بکن پاک از می.
رودکی.
بعضی این کلمه را سپردزک خوانده اند. مؤلف برهان آرد: دزک بر وزن ملک دستار را گویند که مندیل و روپاک است و بعضی دستارچه را گفته اند که دستمال و روپاک باشد. هنینگ احتمال میدهد این کلمه مصحف سپردرک است و از زبان سغدی گرفته شده. رجوع به سبیدرک و سبیدرگ شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
یکی از شعرا و حکمای قدیم یونان. او در 450 قبل از میلاد در جزیره قوّ متولد شد و سپس بشهر سوراقوسا درصقلیه رفت و بدانجا اقامت گزید و او اول کس است که منظومه های مضحک سرود و دو حرف ث و خ را بحروف یونانی اضافه کرد. پاره ای از آثار او جمع و نشر شده است و نیز در باب فلسفه و افکار مخصوص وی کتبی نوشته اند
لغت نامه دهخدا
(اِ دُ)
اپیدروس. اپیدروم. شهری در آرگلید قدیم یونان، واقع در ساحل دریای اژه و دارای هیکلی بنام اسقلبیادس و از همه یونان برای استشفا بدانجا میرفتند. امروزه شهر اپیدرس یا اپیداور نزدیک آن بنا شده است. خرابه ها و آثار هیکل قدیمی این شهر در سال 1881 میلادی کشف گردید
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
سپیدچهره و سپیدپوست. مقابل سیاه رو:
همچون بیاض چشم سیاهان خوش نگاه
هند از غریب زادۀ ایران سپیدروست.
میرزا طاهر (از آنندراج).
رجوع به سپیدروی شود، بمجاز، بمعنی سربلند. سرفراز. سرافراز:
سپیدرویم چون روز تا بمدحت تو
سیاه کردم چون شب دفاتر الواح.
مسعودسعد.
، کنایه از مردم نیک، بر خلاف سیه روی، و آن را سپیدکار نیز گویند، و روسپید مثله. (آنندراج). سرافراز. مفتخر برای حسن عملی. رجوع به سفیدرو و سپیدروی شود، کنایه از شکفته رو و سرخ رو. (آنندراج). خوشحال. خندان. شکفته:
دایم دلم ز باد نکویان سپیدروست
مانند میزبان که ز مهمان سفیدروست.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
رجوع به سفیدرو و سفیدروی شود
لغت نامه دهخدا
پادام، تله، دام، حباله، (ملخص اللغات حسن خطیب)، داحول، مصلی، (السامی فی الاسامی)، مصلاه، کفّه: نوعی است از دام که پای جانوران را بگیرد و آن حلقه ای چند باشد از موی تافته و شکیلی بر آن کرده که چون جانور پای در آن نهد حلقه کشیده شود و پای جانور گرفتار گردد و آنرا پای حلقه نیز گویند ... و نوعی از دام که بعربی حباله گویند و آن چنان بود که سیخهای باریک از چوب تراشند بمقدار یک وجب و بر یک سرآن دامی نصب کنند و سر دیگرش تیز ساخته باشند و بزمین فروبرند و از جانب دیگر صیاد در پناه چتری که از شاخهای سبز ساخته باشند درآمده پیش رود تا جانوران رم کرده بجانب دام بیایند و پای ایشان در آن بند شود، (فرهنگ رشیدی)، دامی باشد تا جانوران پرنده را بآواز بسوی خود کشند، (از برهان)، و در شرح نصاب آمده است: پایدام بمعنی تله که نوعی از دام است، (غیاث اللغات)، نوعی از تله و دام است و آن چنان باشد که سیخهای باریک از چوب بمقدار یک وجب تراشند و بر سر هر یک دامی بندند و سر دیگر آنرا بر زمین فروبرند و صیاد درپناه گاوی یا خری درآمده پیش رود و جانوران را رم داده بجانب دام آورد تا پایهای ایشان در میان دام بندشود، (برهان)، داحول، پایدام صیاد است که برای شکارگورخر بر زمین فرونشاند، (منتهی الارب) :
با سماعی که از حلاوت بود
مرغ را پایدام ودل را دام،
فرخی،
که من ننیوشم این گفتار خامت
نیفتم هرگز اندر پایدامت،
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)،
از بخل چون نیاز همی دست موزه ساخت
طبع تو هر دو را بسخا پایدام کرد،
مختاری،
گفتم در پایدام جور تو ماندم
گرنه یکی خط که صدهزاربرآمد،
سوزنی،
اجل پایدامی نهاده ست صعب
بناکام باید همی درفتاد،
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری)،
ز دست شیطان در پایدام معصیتم
جز او نباشد ازین دام دستگیر مرا،
سوزنی،
دولت تیز مرغ تیز پر است
عدل شه پایدام او زیبد،
خاقانی،
گفتم بپایگاه ملایک توان رسید
گفتا توان، اگر نشود دیو پایدام،
خاقانی،
، خروهه، ملواح، پادام، مرغی که صیاد در کنار دام بندد تا مرغان دیگر بهوای او آمده در دام افتند، (برهان)، مرغی است که صیاد بر دام بندد برای صید کردن مرغی و آنرا خروهه و بتازی ملواح گویند، (رشیدی)، دامگاه، حلقه ای از چرم که هر دو پای در آن کنند و بر درختهای بلند چون درخت خرما و مانند آن روند، (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اپیدمی
تصویر اپیدمی
فرانسوی بیماری واگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایدر
تصویر ایدر
اکنون، اینک
فرهنگ لغت هوشیار
تله دام پادام، دامگاه، حلقه ای از چرم که هر دو پای در آن کنند وبر درختهای بلند چون درخت خرما و مانند آن روند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایدری
تصویر ایدری
اینجایی، این جهانیدنیوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اپیدمی
تصویر اپیدمی
((اِ دِ))
عارضه یا بیماری عام، بیماری ای که به عموم مردم سرایت کرده باشد، مسری، همه گیر (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایدری
تصویر ایدری
اینجایی، این جهانی، دنیوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الدرم
تصویر الدرم
((اِ دُ رُ))
لاف زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایدر
تصویر ایدر
((دَ))
این جا، اکنون، اینک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پایدام
تصویر پایدام
دامی که از موی دم اسب برای گرفتن پرندگان درست می کنند، پرنده ای که نزدیک دام می بندند تا پرندگان دیگر به هوای او در دام بیفتند، حیله، نیرنگ، پادام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اپیدمی
تصویر اپیدمی
بیماری واگیر، فراگیری، همه گیری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ایدر
تصویر ایدر
الان
فرهنگ واژه فارسی سره
بیماری شایع، شیوع، عالمگیر، مسری، همه جاگیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد