جدول جو
جدول جو

معنی اولاغ - جستجوی لغت در جدول جو

اولاغ
الاغ، خر، جانوری چهارپا و کوچک تر از اسب با گوش های دراز و یال کوتاه، الاغ، درازگوش
تصویری از اولاغ
تصویر اولاغ
فرهنگ فارسی عمید
اولاغ
خر، (غیاث اللغات) (آنندراج)، الاغ: فرمود اورا چرا می آرند و اولاغ به هرزه خسته می کنند، (جامع التواریخ رشیدی)، تا ممر ایلچیان بسبب نشستن اولاغ دورنیفتد، (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
اولاغ
بنگرید به الا غ خر، پیک چاپار پست، پیک چاپار پست، حقوق و عوارضی که برای پیکها یا چارپایان متعلق به پیکها میگرفتند (ایلخانان مغول تا قاجاریه) خر، الاغ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اولاد
تصویر اولاد
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پهلوانی در مازندران در زمان کیکاووس پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ابلاغ
تصویر ابلاغ
رساندن نامه یا پیام به کسی، در علم حقوق رساندن نامه های قضایی به گیرنده به وسیلۀ مامور، در علم حقوق کنایه از ابلاغیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دولاغ
تصویر دولاغ
چاقچور، شلوار گشاد و بلندی که زنان ایرانی در زیر چادر می پوشیدند، چقشور، چاخچور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اولاد
تصویر اولاد
ولدها، فرزندها، جمع واژۀ ولد
فرهنگ فارسی عمید
اوجاق، دیگدان، (غیاث اللغات)، اجاق، رجوع به اجاق شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ضعیفان. (از منتهی الارب) (المنجد) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
آب آشامانیدن سگ در ظرف و درآمدن سر او در آن، آب خورانیدن سگ را، (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
رسانیدن. گذاردن (پیام). ایصال. انهاء، از بیماری به شدن، نجات یافتن. رستگار شدن، سیر کردن در زمین، بابار شدن و میوه آوردن درخت، عاجز شدن از فساد و بدی و بازایستادن، گریختن و گم شدن، غالب شدن، اءبل ّ العود، تر شد چوب و تراوید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ملغ. آنانکه بفحش تکلم کنند. (از اقرب الموارد). و رجوع به ملغ شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ولجه به معنی سمج کوه که در باران و جز آن، رونده در آن آید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). باران گریز. (آنندراج). رجوع به ولجه شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
جمع واژۀ ذات. (ناظم الاطباء). خداوندان و این صیغه برای مؤنث است چنانکه اولو بضم و بواو غیرملفوظ برای مذکر. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اُءِ)
جمع واژۀ ذا و ذه یعنی جمع اسم اشارۀ مذکر که ذا باشد و اسم اشارۀ مؤنث که ذه بود و معنی آن این مردها و این زنها. (ناظم الاطباء). هولاء
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ولد به معنی فرزند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) :
تا داد من از دشمن اولاد پیمبر
بدهد بتمام ایزد دادار تعالی.
ناصرخسرو.
ای امت برگشته ز اولاد پیمبر
اولاد پیمبر حکم روز قضااند.
ناصرخسرو.
- اولاد الزنا، زادۀ زنا. سند:
گر مرا دشمن شدند این قوم معذورند زانک
من سهیلم کآمدم بر موت اولادالزنا.
خاقانی.
- اولاد درزه، فرومایگان و مردم درزی (دوزنده و جولاهه).
- اولاددوست، کسی که فرزند دوست میدارد.
- اولاد ضباع، چهار ستاره که بر دست چپ بقار است. رجوع به نفایس الفنون شود.
- اولاد ظبا، کواکبی از دب اکبر... رجوع به دب اکبر از صور کواکب نفایس الفنون شود.
- اولاد علاّت، فرزندان زنان پدر.
- اولاد فاطمه، فرزندان فاطمۀ زهرا دختر پیغمبر اکرم:
یارب به نسل طاهر اولاد فاطمه
یارب به خون پاک شهیدان کربلا.
سعدی.
رجوع به ولد شود
لغت نامه دهخدا
(نَ ظَ بَ گَ تَ)
نخستین. (ناظم الاطباء). در اول، پیش از همه:
گرت باید که سست گردد زه
اولاً پوستین بگازر ده.
سنایی.
نغمه های اندرون اولیا
اولاًگوید که ای اجزای لا.
مولوی.
بسیار کسان که جان شیرین
در پای تو ریزد اولاً من.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اُ)
نام کوه مرتفعی است در طرف جنوب شرقی از کشورفرانسه در بین دو ایالت ایزره و آلپ علیا، و ارتفاع آن به 4102 متر بالغ گردد. (از قاموس الاعلام ترکی) ، عقل، دانش. (برهان) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم) ، فر و زیبایی، شادی و خوشحالی. (هفت قلزم) ، زندگانی. (برهان) (ناظم الاطباء) ، مکروفریب و حیله. (برهان) (ناظم الاطباء) ، سگ انگور. (برهان) (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج). عنب الثعلب. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به اورنگ شود
لغت نامه دهخدا
(اُ کَ)
اولالک . جمع واژۀ اسم اشارۀ تاک . (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
الاغ، (شرفنامۀ منیری)، چهارپا، مرکوب: والبرید ببلاد الهند صنفان فأما برید الخیل فیسمونه اولاق (باقاف) و هو خیل تکون للسلطان فی کل مسافه اربعه امیال، (ابن بطوطه)، و ایشان را لشکر و مرد داد و از چهار پای و اولاق چندانک در حد و حصر نیاید، (جهانگشای جوینی)، رجوع به اولاغ و الاغ شود
لغت نامه دهخدا
آخرین شهری است از اسلام (به شام که بر کران دریای روم است و اندر وی دو جایست که رومیان آنرا بزرگ دارند و به زیارت آیند. (حدود العالم). قلعه ای است در سواحل بحر شام از نواحی طرطوس. (مراصد)
لغت نامه دهخدا
(اِوْ)
دهی از دهستان یخکش بخش بهشهر شهرستان ساری است با 950 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات، ارزن و مختصر برنج در کنار رود نکا و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن عبا است که بخوبی معروف است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
اوتاق، خرگاه، (شرفنامۀ منیری) (آنندراج)، خیمۀ بزرگ و سراپرده، (ناظم الاطباء)، خانه و حجره، (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
بروزن پولاد بقول شاهنامه نام پسر گاندی (غندی پهلوان تورانی فرماندار قطعه ای از مازندران (به حدس یوستی آلمانی از کلمه وردات به معنی پیش بردن یا ادعا آمده است). (فرهنگ لغات شاهنامه). نام راه دار مازندران. (انجمن آرا) (آنندراج). نام دیوی از مازندران. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (برهان). نام دیوی که رستم براه هفتخوانش بسته بود و او رستم را رهبری کرد و به جاییکه کیکاوس بسته بود برد و مقام دیو سفید بنمود و بعد کشته شدن دیو سفید و پادشاه مازندران، رستم او را پادشاهی مازندران داد. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء) :
بدان مرز اولاد بد پهلوان
یکی نامدار دلیر و جوان.
فردوسی.
گرفت او کمرگاه دیو سفید
چو ارژنگ و غندی واولاد و بید.
فردوسی.
همی گشت اولاد در مرغزار
ابا نامداران ز بهر شکار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
جمع ولد، فرزندان زاکی جمع ولد زادگان فرزندان توضیح در تخاطب فارسی گاه بجای مفرد آید: احمد اولاد من است حسن اولاد ارشد است. فرزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اولاس
تصویر اولاس
اولس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اولاق
تصویر اولاق
الاغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اولان
تصویر اولان
ترکی شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از املاغ
تصویر املاغ
جمع ملغ، گولان، دشنامگویی، فرومایگان
فرهنگ لغت هوشیار
فرگفت، پیامرسانی، فرمانرسانی، رساندن رسانیدن (نامه یا پیام) ایصال، جمع ابلاغات، رساندن اوراق قضائی بوسیله ماء مور مخصوص به اشخاصی که در آن اوراق قید شده است. یا ابلاغ حکم. رساندن حکم دادگاه است به محکوم علیه بصورت قانونی. یا ابلاغ دادنامه. رسانیدن حکم برویت اصحاب دعوی یا قایم مقام قانونی آنان بصورت قانونی. یا ابلاغ عادی. رساندن دادنامه است باطلاع محکوم علیه بوسیله تسلیم رونوشت حکم غیابی به بستگان و خدمه یا الصاق با قامتگاه یا درج در مطبوعات. یا ابلاغ واقعی. تسلیم رونوشت حکم غیابی است بشخص محکوم علیه غایب یا قایم مقام قانونی او بطریق قانونی. پیام رسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اولاد
تصویر اولاد
جمع ولد، فرزندان، بچه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابلاغ
تصویر ابلاغ
((اِ))
رسانیدن، مفرد ابلاغات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اولاً
تصویر اولاً
((اَ وَّ لَن))
نخست، نخستین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اولاد
تصویر اولاد
فرزندان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ابلاغ
تصویر ابلاغ
پیام رسانی، رساندن، رسانیدن، فرگفت
فرهنگ واژه فارسی سره