جدول جو
جدول جو

معنی اوساط - جستجوی لغت در جدول جو

اوساط
وسط ها، میانه ها، چیزهایی که نه خوب باشد نه بد، جمع واژۀ وسط
تصویری از اوساط
تصویر اوساط
فرهنگ فارسی عمید
اوساط
(اَ)
جمع واژۀ وسط. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- اوساط ناس، مردمان عادی، نه بزرگ نه خرد. طبقۀ متوسط: چنانکه ملوک را از آن فواید تواند بود اوساط مردمان را هم منافع حاصل تواند شد. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
اوساط
جمع وسط
تصویری از اوساط
تصویر اوساط
فرهنگ لغت هوشیار
اوساط
((اُ یا اَ))
جمع وسط، میان ها، میانه ها
تصویری از اوساط
تصویر اوساط
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسواط
تصویر اسواط
سوط ها، تازیانه ها، جمع واژۀ سوط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوسط
تصویر اوسط
میانه، میانین، متوسط، معتدل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اقساط
تصویر اقساط
قسط ها، عدل ها، دادها، نصیب ها، مقدارها، میزان ها، جمع واژۀ قسط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اواسط
تصویر اواسط
اوسط ها، میانه ها، میانین ها، متوسط ها، معتدل ها، جمع واژۀ اوسط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوساخ
تصویر اوساخ
وسخ ها، چرک ها، جمع واژۀ وسخ
فرهنگ فارسی عمید
(اَ طط)
آطّه. (ناظم الاطباء) ، فقیه ومؤمن بزبان حبشه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
عدل و داد کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). داد کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی). عدل کردن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ قسط. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قسطها و حصه های مساوی و برابر. (ناظم الاطباء). رجوع به قسط شود، گزیدن مار کسی را و هلاک کردن او را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، رسیدن تیر شکار را و بر جای کشتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). در جای بکشتن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ وسن به معنی حاجت و نیاز: و کذا قضت الابل اوسانها من الماء، ای اوطارها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وسن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
فسان. (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). افسان و آن سنگی که شمشیر و خنجر و کارد بدان تیز کنند. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (هفت قلزم) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ وسخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چرکها و ریم ها. (غیاث اللغات) :
بعد یک ساعت درآورد از تنور
پاک و اسپید و از آن اوساخ دور.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شتاب و شتابی. (ناظم الاطباء) : لقیته علی اوفاط، دیدار کردم با وی بشتاب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ وهط. خصومتها. (منتهی الارب) (المنجد) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ سِ)
جمع واژۀ اوسط. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). میانه و میانه تر. (غیاث اللغات). وسط و میانه و میان.
- اواسط ماه، میانه های ماه.
- اواسط ناس، مردمان میانه حال که نه چندان توانگر باشند ونه فقیر. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
میانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). میانگی. (ترجمان علامۀ جرجانی، ترتیب عادل) (مهذب الاسماء).
- اوسطالشی ٔ، مابین دو کرانۀ آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- حد اوسط، حد وسط. (مهذب الاسماء).
- علم اوسط، ریاضی (هندسه، هیأت، ارثماطیقی (یا خواص اعداد) ، موسیقی یا علم الحان). (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ بسط و بسط. شتران ماده که با بچه رها کرده باشند
لغت نامه دهخدا
(اَسْ)
جمع واژۀ سوط. تازیانه ها. (منتهی الارب).
- دارهالاسواط، یکی از دارات عرب در ظهر ابرق، درمضجع، و آن برقه بیضاء است ازآن بنی قیس بن جزٔبن کعب بن ابی بکر بن کلاب. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سِ پِ شِ)
گذاشتن بچۀ ناقه را با وی و بازنداشتن، واگذاشته شدن ناقه با بچۀ خود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اقساط
تصویر اقساط
عدل و داد و برابری و تساوی ج قسط، قسط ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوسط
تصویر اوسط
میانه، میانگی، معتدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسواط
تصویر اسواط
جمع سوط، تازیانه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اواسط
تصویر اواسط
وسط، میانه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوساخ
تصویر اوساخ
جمع و سخ، چرکها و ریم ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اواسط
تصویر اواسط
((اَ س ِ))
جمع وسط، میانه ها، میان ها، مردمان متوسط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اقساط
تصویر اقساط
((اَ))
جمع قسط، بهره ها، بخش ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اقساط
تصویر اقساط
((اِ))
داد دادن، عدل کردن، راست بخشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوساخ
تصویر اوساخ
((اُ))
جمع وسخ، چرک ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوسط
تصویر اوسط
پسندیده تر، برگزیده، میانه، میانین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اواسط
تصویر اواسط
میانه ها، میانه ها
فرهنگ واژه فارسی سره
قاشق چوبی که از آن برای درآوردن ته دیگ استفاده کنند
فرهنگ گویش مازندرانی
افسار
فرهنگ گویش مازندرانی