ج وزن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). - اوزان و مقیاسها، اندازه گیری بدوی طول و ظرفیت و وزن احتمالاً از ادوار ماقبل تاریخ معمول بوده. آحاد اولیه مبتنی بر بدن انسان و دانه های گیاهان بوده (مانند وجب و گندم). در امپراطوری روم آحاد اوزان ومقیاسها تا حد معتنابهی استاندارد شده ولی پس از سقوط امپراطوری دستخوش تشتت گردید. سلسله های آحاد عمده امروزی عبارتند از سلسلۀ متری و سلسلۀ اوزان و مقیاسهای رایج در بریتانیای کبیر و کشورهای متحدۀ آمریکا. در ایران پیش از سال 1311 هجری شمسی اوزان و مقیاسهای ایران متشتت و کمابیش دارای همان معایب اوزان ومقیاسهای رایج در فرانسه پیش از استعمال سلسله متری بود. بموجب مادۀ اول قانون اوزان و مقیاسها مصوب 18 دیماه 1311 اوزان و مقیاسهای رسمی مملکت ایران مطابق اصول متری شد و واحد آنها برای طول متر، برای سطح متر مربع، برای حجم متر مکعب و برای وزن کیلوگرم است. اضعاف و اجزای مقیاسهای مذکور مطابق اصول متری خواهد بود بعلاوه در همان قانون بدولت اختیار داده شد که وزنه هایی با مقایسه با اصول متری از قبیل من (معادل سه کیلوگرم) و سیر (معادل 75 گرم) تهیه نماید. (دایرهالمعارف فارسی)
ج ِوزن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). - اوزان و مقیاسها، اندازه گیری بدوی طول و ظرفیت و وزن احتمالاً از ادوار ماقبل تاریخ معمول بوده. آحاد اولیه مبتنی بر بدن انسان و دانه های گیاهان بوده (مانند وجب و گندم). در امپراطوری روم آحاد اوزان ومقیاسها تا حد معتنابهی استاندارد شده ولی پس از سقوط امپراطوری دستخوش تشتت گردید. سلسله های آحاد عمده امروزی عبارتند از سلسلۀ متری و سلسلۀ اوزان و مقیاسهای رایج در بریتانیای کبیر و کشورهای متحدۀ آمریکا. در ایران پیش از سال 1311 هجری شمسی اوزان و مقیاسهای ایران متشتت و کمابیش دارای همان معایب اوزان ومقیاسهای رایج در فرانسه پیش از استعمال سلسله متری بود. بموجب مادۀ اول قانون اوزان و مقیاسها مصوب 18 دیماه 1311 اوزان و مقیاسهای رسمی مملکت ایران مطابق اصول متری شد و واحد آنها برای طول متر، برای سطح متر مربع، برای حجم متر مکعب و برای وزن کیلوگرم است. اضعاف و اجزای مقیاسهای مذکور مطابق اصول متری خواهد بود بعلاوه در همان قانون بدولت اختیار داده شد که وزنه هایی با مقایسه با اصول متری از قبیل من (معادل سه کیلوگرم) و سیر (معادل 75 گرم) تهیه نماید. (دایرهالمعارف فارسی)
آشکار و واشدن نزعه (یک سوی پیشانی) از موی. (منتهی الارب) (آنندراج). بی موی شدن یک طرف پیشانی و یا یک جزء از آن. (ناظم الاطباء). آشکار شدن دوسوی پیشانی. (از اقرب الموارد).
آشکار و واشدن نزعه (یک سوی پیشانی) از موی. (منتهی الارب) (آنندراج). بی موی شدن یک طرف پیشانی و یا یک جزء از آن. (ناظم الاطباء). آشکار شدن دوسوی پیشانی. (از اقرب الموارد).
جمع واژۀ فزع، بمعنی ترس و بیم. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، افزون تر، یعنی زیاده تر. (آنندراج). زیادتر. بیشتر. بزرگتر. (ناظم الاطباء). اکثر: بسا که مست در این خانه بودم و شادان چنان که جاه من افزون بد از امیر و بیوک کنون همانم و خانه همان و شهر همان مرا نگوئی گرچه شده است شادی سوک. رودکی. خرد بهتر از چشم بینائی است نه بینائی افزون ز دانائی است. ابوشکور. بزرگیش هر روز افزون شود شتاب آورد دلش پرخون شود. فردوسی. چون افزون کنی کاهش افزون بود ز سستی دل مرد پرخون بود. فردوسی. چهل روز افزون خورش برگرفت بیامد دمان تا چه بیند شگفت. فردوسی. لازم بودش عمری افزون ز همه شاهان از اول و از آخر از نافع و از ضاری. منوچهری. افزون از پانصد، ششصدهزار مرد بیرون آمده بودند. (تاریخ بیهقی ص 463). مادر و پدر از جمله همه پسران نصیب آن پسر افزون دهد که زار و نزار. (تاریخ بیهقی ص 280). غلامان و ستوران افزون از عادت خریدن گرفتن. (تاریخ بیهقی ص 328). امروز عمری بسزا یافته (بوصادق تبانی) است و در رباط مانک علی میمون میباشد و در روزی افزون از صد فتوی را جواب دهد. (تاریخ بیهقی ص 491). تا بتوانی زیارت دلها کن افزون زهزار کعبه آمد یک دل. خواجه عبداﷲ انصاری. یقین دان که افزون از آن نامدی که در مجلست نامه خوان باشدی. (کلیله و دمنه). بگوی کای سرو صدر زمانه افزون است نشاط خدمت تو در دلش زمان بزمان. سوزنی. داور روی زمین خواندش اکنون فلک کز همه سلجوقیان داندش افزون فلک. خاقانی. از رگ جان هر شبی درهجر تو بار غم از کوه افزون میکشم. عطار. گر ببینی روی خود در خط شده سر کشی و هر زمان افزون کشی. عطار. گفت با لیلی خلیفه کاین توئی کز تو شد مجنون پریشان و غوی از دگر خوبان تو افزون نیستی گفت خامش چو تو مجنون نیستی. مولوی. گفت اگر در مفاوضۀ او یک شبی تأخیر کردی چه شدی که من او را افزون از قیمت کنیزک دلداری کردمی. (گلستان). محنت قرب ز بعد افزون است جگر از محنت قربم خون است. جامی. هر کرا غم فزون، گفته افزون. یغما. شصت وسه بود عمرش چون عمر مصطفی افزون از این مقامی اندر جهان نداشت. ، گوناگون. (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ فَزَع، بمعنی ترس و بیم. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، افزون تر، یعنی زیاده تر. (آنندراج). زیادتر. بیشتر. بزرگتر. (ناظم الاطباء). اکثر: بسا که مست در این خانه بودم و شادان چنان که جاه من افزون بد از امیر و بیوک کنون همانم و خانه همان و شهر همان مرا نگوئی گرچه شده است شادی سوک. رودکی. خرد بهتر از چشم بینائی است نه بینائی افزون ز دانائی است. ابوشکور. بزرگیش هر روز افزون شود شتاب آورد دلْش پرخون شود. فردوسی. چون افزون کنی کاهش افزون بود ز سستی دل مرد پرخون بود. فردوسی. چهل روز افزون خورش برگرفت بیامد دمان تا چه بیند شگفت. فردوسی. لازم بودش عمری افزون ز همه شاهان از اول و از آخر از نافع و از ضاری. منوچهری. افزون از پانصد، ششصدهزار مرد بیرون آمده بودند. (تاریخ بیهقی ص 463). مادر و پدر از جمله همه پسران نصیب آن پسر افزون دهد که زار و نزار. (تاریخ بیهقی ص 280). غلامان و ستوران افزون از عادت خریدن گرفتن. (تاریخ بیهقی ص 328). امروز عمری بسزا یافته (بوصادق تبانی) است و در رباط مانک علی میمون میباشد و در روزی افزون از صد فتوی را جواب دهد. (تاریخ بیهقی ص 491). تا بتوانی زیارت دلها کن افزون زهزار کعبه آمد یک دل. خواجه عبداﷲ انصاری. یقین دان که افزون از آن نامدی که در مجلست نامه خوان باشدی. (کلیله و دمنه). بگوی کای سرو صدر زمانه افزون است نشاط خدمت تو در دلش زمان بزمان. سوزنی. داور روی زمین خواندش اکنون فلک کز همه سلجوقیان داندش افزون فلک. خاقانی. از رگ جان هر شبی درهجر تو بار غم از کوه افزون میکشم. عطار. گر ببینی روی خود در خط شده سر کشی و هر زمان افزون کشی. عطار. گفت با لیلی خلیفه کاین توئی کز تو شد مجنون پریشان و غوی از دگر خوبان تو افزون نیستی گفت خامش چو تو مجنون نیستی. مولوی. گفت اگر در مفاوضۀ او یک شبی تأخیر کردی چه شدی که من او را افزون از قیمت کنیزک دلداری کردمی. (گلستان). محنت قرب ز بعد افزون است جگر از محنت قربم خون است. جامی. هر کرا غم فزون، گفته افزون. یغما. شصت وسه بود عمرش چون عمر مصطفی افزون از این مقامی اندر جهان نداشت. ، گوناگون. (ناظم الاطباء)
عبدالرحمن فقیه بن عمرو مکنی به ابوعمرو. متوفی به سال 157هجری قمری کتاب السنن در فقه و کتاب المسائل در فقه از اوست. (ابن الندیم). وی از مشاهیر فقها و زهاد عهد بنی امیه و امام شامیهاست. در بعلبک بدنیا آمد و در بیروت وفات یافت. در فقه صاحب فتوی و رأی بود. نسبت او به قبیله ای موسوم به اوزاع و به قولی به محله ای از دمشق است که اوزاع نام داشته است. (دایرهالمعارف فارسی)
عبدالرحمن فقیه بن عمرو مکنی به ابوعمرو. متوفی به سال 157هجری قمری کتاب السنن در فقه و کتاب المسائل در فقه از اوست. (ابن الندیم). وی از مشاهیر فقها و زهاد عهد بنی امیه و امام شامیهاست. در بعلبک بدنیا آمد و در بیروت وفات یافت. در فقه صاحب فتوی و رأی بود. نسبت او به قبیله ای موسوم به اوزاع و به قولی به محله ای از دمشق است که اوزاع نام داشته است. (دایرهالمعارف فارسی)
جمع واژۀ وضع. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). حالها. (آنندراج). احوال. رجوع به وضع شود. - اوضاع زندگی، اسباب زندگی و برگ و ساز. (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ وضع. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). حالها. (آنندراج). احوال. رجوع به وضع شود. - اوضاع زندگی، اسباب زندگی و برگ و ساز. (ناظم الاطباء)
جمع وزن، سنگینی ها، اندازه ها سنجه ها سنگ ها جمع وزن: سنگینیها وزنها. یا اوزان و مقیاسها و مقادیر. سنگ و اندازه و نرخ، بناها، سازی است از ذوات الاوتار که کاسه و سطح آن کشیده و بلند است
جمع وزن، سنگینی ها، اندازه ها سنجه ها سنگ ها جمع وزن: سنگینیها وزنها. یا اوزان و مقیاسها و مقادیر. سنگ و اندازه و نرخ، بناها، سازی است از ذوات الاوتار که کاسه و سطح آن کشیده و بلند است