دهی است از دهستان میان تکاب بخش بجستان شهرستان گناباد. دارای 398 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، ارزن و زیره است. شغل اهالی زراعت. راه ماشین رو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان میان تکاب بخش بجستان شهرستان گناباد. دارای 398 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، ارزن و زیره است. شغل اهالی زراعت. راه ماشین رو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
قصد، عزم، اراده، عزیمت، برای مثال چو آهنگ رفتن کند جان پا ک / چه بر تخت مردن چه بر روی خا ک (سعدی - ۵۹)روش، در موسیقی آواز، لحن، نوا، آوا، در موسیقی آواز موزون، قطعۀ موسیقی، برای مثال چو آهنگ بربط بود مستقیم / کی از دست مطرب خورد گوشمال (سعدی - ۹۶) جریان تغییر، سرعت افزایش یا کاهش
قصد، عزم، اراده، عزیمت، برای مِثال چو آهنگ رفتن کند جان پا ک / چه بر تخت مردن چه بر روی خا ک (سعدی - ۵۹)روش، در موسیقی آواز، لحن، نوا، آوا، در موسیقی آواز موزون، قطعۀ موسیقی، برای مِثال چو آهنگ بربط بُوَد مستقیم / کی از دست مطرب خورد گوشمال (سعدی - ۹۶) جریان تغییر، سرعت افزایش یا کاهش
چین پیشانی و روی و اندام. (برهان) (غیاث). چین که از پیری یا غضب باشد. شکنج روی. آژنگ: اگر ز طبع روان تو راستی یابد جبین آب، کجا یابد از نسیم اژنگ. منصور شیرازی. - اژنگ بر جبین افتادن، کنایه از عبوس و ترش روی شدن باشد بهنگام غضب: اگر در جبین تو افتد اژنگ فتد لرزه اندر تن شاه زنگ. ؟ (از فرهنگ سروری)
چین پیشانی و روی و اندام. (برهان) (غیاث). چین که از پیری یا غضب باشد. شکنج روی. آژنگ: اگر ز طبع روان تو راستی یابد جبین آب، کجا یابد از نسیم اژنگ. منصور شیرازی. - اژنگ بر جبین افتادن، کنایه از عبوس و ترش روی شدن باشد بهنگام غضب: اگر در جبین تو افتد اژنگ فتد لرزه اندر تن شاه زنگ. ؟ (از فرهنگ سروری)
رود ارنگ، در اوستا ((رنگها)) اسم رودی است با آنکه مکرراً در اوستا از آن اسم برده شده است و در کتب پهلوی غالباً به آن برمیخوریم باز تعیین محل آن مشکل و بطور حتم نمیدانیم که کدام از رودهای معروف حالیه در قدیم چنین نامیده میشده است. بواسطۀ قاصر بودن عبارات اوستا و درهم و برهم بودن مندرجات کتب پهلوی راجع به آن مستشرقین هر یک رود معروفی را حدس زده اند، وندیشمان گمان میکند که در اوستا از رود رنگها سند مقصود باشد. هارلز مینویسد که آمودریا (جیحون) از آن اراده شده است. اشپیگل و یوستی و گایگر به سیردریا حدس زده اند. دلاگارد بسیار دور رفته و آنرارود معروف روسیه ولگا پنداشته است. دارمستتر بکلی از مشرق منحرف گشته آن رادر مغرب عبارت از دجله دانسته است. مارکوارت می نویسد از بندهشن که ذکرش بیاید مفهوم میشود که رنگها (ارنگ) رود زرافشان باشد در سغد. بارتولومه و وست آنرا رود داستانی و افسانه ونیم افسانه تصور کرده اند. بی شک در عهد اوستا رنگها اسم رود مخصوص معروفی بوده است و بعدها بمرور زمان ازتعیین محل آن قاصر آمده اند تا آنکه در عهد تدوین کتب پهلوی که حالا در دست داریم این رود رنگ و روی رود معنوی گرفته یا بقول برخی از مستشرقین مثل رود افسانه ای شده. در میان احتمالات مذکوره سند و ولگا کمتر جالب دقت است مندرجات اوستا نیز تا بیک اندازه بر خلاف این است که رنگها در مغرب و از آن دجله مقصود باشددر بندهش بسا کلمه ارگ یا ارنگ بجای رنگهای اوستا استعمال شده است، در فصل بیستم که مخصوصاً از رودها صحبت میدارد در آغاز مفصلاً از ارنگ و وه روت یاد کرده گوید ((دو رود از شمال (اپاختر) البرز (هربورچ) یکی بسوی مغرب (خوروران) جاری است و موسوم است به ارنگ دیگری بسوی مشرق (خوراسان) جاری است و موسوم است به وه روت (ونگوهی در اوستا))). پس از آن بندهش طوری این دو رود را تعریف کرده است که قهراً باید آنها را از رودهای مینوی تصور کرد چه میگوید 18 رود دیگر که از سرچشمۀ آنها برمیخیزد دوباره به ارنگ و وه روت میریزد ارنگ و وه ورت باقصی حدود زمین میرود و بدریا ریخته میشود تمام کشورها از آنها سیراب میگردد هر دو باز در دریای فراخکرت بهم میرسد دگرباره بسرچشمه ای ازهمانجائی که آمده برمیگردد همانطوری که روشنائی از البرز بدر آمده دگرباره بسوی آن فرودمی آید آب نیز ازالبرز بیرون آمده و به آن فرومیرود... پس از شرحی از این قبیل داستان باز در فقرۀ 8 همین فصل از بندهش آمده است: ((من دوباره متذکر میشوم که ارنگ رودی است در خصوص آن گفته شده است که آن از البرز می آید و بمملکت سوراک میرود در اینجا آنرا ((آمی)) مینامند)). از این فقرۀ بندهش برمی آید که رنگ همان زرافشان باشد چه سوراک بجای کلمه سغد میباشد و از فقرۀ 29 از فصل 15 بندهش بخوبی برمی آید که سوراک بجای سغد اوستا استعمال شده است. در تفسیر پهلوی نیز در فقرۀ 4 از فرگرد اول وندیداد سغذ به سوریک ترجمه شده است ولی آمی یادآور آمودریاست. بندهش در متمم فقرۀ مذکور ارنگ را تا بمملکت مصر سیر داده و در آنجا به آن اسم نیو (نیل ؟) میدهد. چنانکه ملاحظه میشود با این بیانات درهم وبرهم تعیین محل رود بغایت دشوار است (فصل 21 فقرۀ 3 بندهش نیز ملاحظه شود) بسا در کتب پهلوی اروند بجای ارنگ آمده و این بیشتر مایۀ اشتباه شده است چه از بعضی کتب صراحهً برمی آید که اروند در پهلوی اسم دجله است از این قبیل در فصل 3 از بهمن یشت در فقرۀ 5 از اروند و فرات و اسورستان اسم برده شده است در فقرات 21 و 38 باز اسم اروند دیده میشود بهمن یشت که بخصوصه از آخرالزمان صحبت میدارد یکی از علائم ظهور سوشیانس را جنگی که در عراق واقع خواهد شد میشمارد بنابراین اروند در آنجا کلیهً به معنی دجله است. (رجوع کنید برسالۀ سوشیانس تألیف نگارنده). در فقرۀ 2 از فصل 92 دادستان دینیک آمده است: ((آبی که از اردویسور ناهید میریزد باندازۀ تمام آبهائی است که در جهان جاری است به استثنای اروند... محل اردویسور در سپهر است)). در اینجا نمیتوانیم بگوئیم که از اروند دجله اراده شده است یا آنکه بجای رنگها استعمال شده رودی در مشرق ایران مقصود است. در آفرین هفت امشاسپند آمده است: بکند که اورونت دارای تمام قوتهاشود. رجوع کنید به اوستای اشپیگل ج 3 ص 236. اشپیگل در اینجا کلمه اورونت (اروند) را همان ارنگ بندهش و رنگهای اوستا دانسته مثل انکتیل دپرون آن را با سیردریا یکی میداند. چنانکه ملاحظه میشود در کتب پهلوی اروند هم برای دجله استعمال شده است و هم برای رنگهای اوستا. فردوسی هم صراحهً میگوید: اگر پهلوانی ندانی زبان بتازی تو اروند را دجله خوان. میتوان گفت که متأخرین اشتباهاً کلمه اروند را در پهلوی بجای کلمه ((ارک)) یا ((ارنگ)) استعمال کرده اند چه ((زادسپرم)) بعینه مثل فقرۀ اول از فصل بیستم بندهش از دو رود اوستا رنگها و ونگوهی اسم برده گوید از شمال کوه البرز دو رود بیرون می آید ولی بجای آنکه مثل بندهش بیکی از این دو رود ارنگ و بدیگری اسم بدهد اولی را اروند و دومی را وه مینامد اروند همان الوند است فقط راء بلام تبدیل یافته است. یاقوت حموی در معجم البلدان و کلیۀ فرهنگها اروند ضبط کرده بجای الوند کوه معروف همدان دانسته اند اروند یا الوندصفت است به معنی تند و چالاک و توانا در اوستا ااورونت مذکور استعمال شده است از آن جمله در فقرۀ 131 آبان یشت در تفسیر پهلوی این کلمه اروند شده. در ادبیات فارسی گذشته از آنکه اروند اسم کوه و رودی است بمعانی که در اوستا آمده نیز استعمال شده است. فردوسی گوید: به ارمان و اروند مرد هنر فرازآورد گنج و زرّ و گهر. ااوروت اسپ در اوستا اسم پدر کی گشتاسب است امروز لهراسب گوئیم معنی لفظی آن دارندۀ اسب تندرو میباشد. در عهدساسانیان همین کلمه با کلمات دیگر ترکیب یافته جزو اسامی خاص آن زمان گردید مثل اروندزیک پسر خسروپرویزکه بدست شیرویه کشته شد. (حمزۀ اصفهانی چ برلن ص 42). همانطوری که ایرانیان کوه بلند و باشکوه و بزرگ همدان را اروند نامیده اند بمناسبت شکوه و بزرگی و تندی رود دجله به آن نیز اروند نام نهاده اند ولی آن مربوط برنگهای اوستا نیست. از مندرجات خود اوستا چنین برمی آید که این رود در مشرق واقع است نظر بقرائن آمودریا و سیردریا بیش از سایر رودها قابل توجه است و بخصوصه سیردریا. اینک جاهائی که در اوستا از رنگها ذکری شده است: در فرگرد اول وندیداد در فقرۀ 19 آمده است: ((سرزمینی که در سرچشمۀ رنگها واقع است شانزدهمین مملکتی است که من اهورامزدا بیافریدم. ساکنین آنجا سر و بزرگ ندارند اهریمن در آنجا زمستان دیو آفریده پدید آورد و تئوژیه را در آنجا مسلط نمود)). در این جا از سرزمین رنگها خاکی اراده شده که این رود از آنجا میگذرد. در فرگرد مذکور 16 مملکت نامیده شده است که غالباً در مشرق واقع هستند و در تعیین محل آنهاابداً اشکالی نداریم از آن جمله است سغد (سمرقند) ومرو و بلخ و هرات و جرجان و قندهار و هلمند (سیستان) و ری و هند و کابل و طبرستان در سر این ممالک اختلافی در میان نیست چه اسامی آنها در اوستا غالباً شبیه به اسامی امروزی این ممالک است یا آنکه بطور تحقیق میدانیم که این ممالک در قدیم چنین نامیده میشده اند مجموعاً از شانزده مملکت اسم برده شده آریاویچ (خوارزم - خیوه ؟) در سر آنها جای دارد و مملکت رنگها آخرین آنهاست. نظر به آنکه قسمت بزرگ این ممالک چنانکه ذکر کرده ایم معلوم و از برای قسمت دیگر حدسهای تقریباً درست میتوان زد جهت ندارد یکی دو تا از این ممالک را که از برای آنها بواسطۀ عدم اطلاع کافی خود نمی توانیم محلی معین کنیم افسانه بشماریم اگر نمی توانیم بطور یقین بگوئیم که کدام رود در مشرق ایران از رنگهااراده شده است ولی بطور حتم میتوانیم بگوئیم که این رود با دجله یکی نیست چه در فقرۀ مذکور وندیداد اززمستان آنجا صحبت شده عراق دارای زمستانی که قابل شکایت باشد نیست دیگر آنکه در آن فقره ای مندرج است که ساکنین رنگها سر و بزرگی ندارند و این مناسب تر است بحال تورانیان چادرنشین و بیابان نورد که در طرف مشرق در اقصی حدود ایران منزل داشته اند تا بحال ساکنین قدیم عراق که از سه هزار سال پیش از مسیح نوبه بنوبه در تحت سلطنت سومر و آکاد و بابل و آشور و ایران بوده اند. اما قوم تئوژیه را که بر مملکت رنگها مسلط بوده باید قومی فرض نمود مثل قوم غیرآریائی که بر مملکت وارن (طبرستان) مسلط شده بود و در فقرۀ 17 از فرگرد اول وندیداد از آن سخن رفته است. در فقرۀ 63 آبان یشت که از رنگها ذکری شده اطلاع مخصوصی بدست نمی آید چه از خود ((پااورو)) کسی که نذر کرده از برای ناهید در کنار رود رنگها قربانی کند اطلاعی نداریم ولی از فقرۀ 81 همین یشت میتوان استنباط کرد که رنگها در مشرق واقع است و احتمال دارد که سیردریا باشد چه یوایشت از خاندان فریان در جزیره موج شکن رنگها از برای ناهید قربانی کرد. فریان تورانی همان است که گاتها یسنا 46 قطعۀ 12 از او اسم برده از دوستان زرتشت شمرده شده است لابد خاندان و بازماندگان او مناسب تر است که در سرزمین خود در خاک توران قربانی کنند تا در کنار دجله، در مهریشت در فقرۀ 104 مندرج است: ((به مهر درود میفرستیم کسی که دست بلندش پیمان شکن را گرفتار سازد گرچه او در شرق باشد گرچه او در غرب باشد گرچه او در دهنۀ رنگها باشد گرچه او در مرکز زمین باشد)). در فقرات 18 و 19 از رشن یشت آمده است. ((ای رشن پاک اگر هم تو در سرچشمۀ رنگها باشی ما ترا بیاری میخوانیم ای رشن پاک اگر هم تو در دهنۀ رنگها باشی ما ترا بیاری میخوانیم.)) از فقرات فوق برمی آید که ازرنگها رودی در اقصی حدود اراده شده است و این قهراًما را به سیردریا متوجه میسازد. دیگر از جاهایی که در اوستا از رنگها ذکری شده است فقرۀ 29 بهرام یشت است از این قرار: ((بهرام (فرشتۀ پیروزی) بزرتشت نیرو و قوت در بازوان و صحت بدن و پایداری بخشید و آن قوه بینائی که ماهی در آب زندگانی کننده کر دارد که یک گرداب را بباریکی موئی در رنگهای پهن و ژرف بعمق هزار قد آدمی تواند دید)). در این فقره از وسعت و عمق و بزرگی رنگها سخن رفته است بنابراین تعریف زرافشان که نسبهً رود کوچکی است مناسبتی با آن ندارد. در رام یشت در فقرۀ 27 گوید: ((از برای او (وایو = فرشتۀ هوا) گرشاسب در گوذ در جوی رنگها در بالای تخت زرین فدیه آورد)). گوذ همین یک بار در اوستا آمده است. همینقدر میدانیم که یکی از شعبات رنگها میباشد. در این جا یادآور میشویم که کلیۀ اعمال گرشاسب در سیستان و کابل صورت گرفت لابد در کنار رود معروف سرزمین خود یا مجاور آن فدیه نثار فرشتۀ هوا کرده از او خواستار بوده که وی را به انتقام کشیدن از خون برادرش موفق بدارد هرچند که سیستان و کابل نیز از سرزمین آمودریا و زرافشان و سیردریا دور است ولی در این فقره ذکر اسم یل زابلی بکلی خیال ما را از دجله منصرف میسازد. (یشتها تألیف پورداود ج 1 صص 222- 227)
رودِ ارنگ، در اوستا ((رَنگها)) اسم رودی است با آنکه مکرراً در اوستا از آن اسم برده شده است و در کتب پهلوی غالباً به آن برمیخوریم باز تعیین محل آن مشکل و بطور حتم نمیدانیم که کدام از رودهای معروف حالیه در قدیم چنین نامیده میشده است. بواسطۀ قاصر بودن عبارات اوستا و درهم و برهم بودن مندرجات کتب پهلوی راجع به آن مستشرقین هر یک رود معروفی را حدس زده اند، وندیشمان گمان میکند که در اوستا از رود رنگها سند مقصود باشد. هارلز مینویسد که آمودریا (جیحون) از آن اراده شده است. اشپیگل و یوستی و گایگر به سیردریا حدس زده اند. دُلاگارد بسیار دور رفته و آنرارود معروف روسیه وُلگا پنداشته است. دارمستتر بکلی از مشرق منحرف گشته آن رادر مغرب عبارت از دجله دانسته است. مارکوارت می نویسد از بندهشن که ذکرش بیاید مفهوم میشود که رنگها (ارنگ) رود زرافشان باشد در سغد. بارتولومه و وست آنرا رود داستانی و افسانه ونیم افسانه تصور کرده اند. بی شک در عهد اوستا رنگها اسم رود مخصوص معروفی بوده است و بعدها بمرور زمان ازتعیین محل آن قاصر آمده اند تا آنکه در عهد تدوین کتب پهلوی که حالا در دست داریم این رود رنگ و روی رود معنوی گرفته یا بقول برخی از مستشرقین مثل رود افسانه ای شده. در میان احتمالات مذکوره سِند و وُلگا کمتر جالب دقت است مندرجات اوستا نیز تا بیک اندازه بر خلاف این است که رنگها در مغرب و از آن دجله مقصود باشددر بندهش بسا کلمه اَرَگ یا ارنگ بجای رنگهای اوستا استعمال شده است، در فصل بیستم که مخصوصاً از رودها صحبت میدارد در آغاز مفصلاً از ارنگ و وه روت یاد کرده گوید ((دو رود از شمال (اپاختر) البرز (هربورچ) یکی بسوی مغرب (خوروران) جاری است و موسوم است به ارنگ دیگری بسوی مشرق (خوراسان) جاری است و موسوم است به وه روت (ونگوهی در اوستا))). پس از آن بندهش طوری این دو رود را تعریف کرده است که قهراً باید آنها را از رودهای مینوی تصور کرد چه میگوید 18 رود دیگر که از سرچشمۀ آنها برمیخیزد دوباره به ارنگ و وه روت میریزد ارنگ و وه ورت باقصی حدود زمین میرود و بدریا ریخته میشود تمام کشورها از آنها سیراب میگردد هر دو باز در دریای فراخکرت بهم میرسد دگرباره بسرچشمه ای ازهمانجائی که آمده برمیگردد همانطوری که روشنائی از البرز بدر آمده دگرباره بسوی آن فرودمی آید آب نیز ازالبرز بیرون آمده و به آن فرومیرود... پس از شرحی از این قبیل داستان باز در فقرۀ 8 همین فصل از بندهش آمده است: ((من دوباره متذکر میشوم که ارنگ رودی است در خصوص آن گفته شده است که آن از البرز می آید و بمملکت سوراک میرود در اینجا آنرا ((آمی)) مینامند)). از این فقرۀ بندهش برمی آید که رنگ همان زرافشان باشد چه سوراک بجای کلمه سغد میباشد و از فقرۀ 29 از فصل 15 بندهش بخوبی برمی آید که سوراک بجای سُغد اوستا استعمال شده است. در تفسیر پهلوی نیز در فقرۀ 4 از فرگرد اول وندیداد سُغذ به سوریک ترجمه شده است ولی آمی یادآور آمودریاست. بندهش در متمم فقرۀ مذکور ارنگ را تا بمملکت مصر سیر داده و در آنجا به آن اسم نیو (نیل ؟) میدهد. چنانکه ملاحظه میشود با این بیانات درهم وبرهم تعیین محل رود بغایت دشوار است (فصل 21 فقرۀ 3 بندهش نیز ملاحظه شود) بسا در کتب پهلوی اروند بجای ارنگ آمده و این بیشتر مایۀ اشتباه شده است چه از بعضی کتب صراحهً برمی آید که اروند در پهلوی اسم دجله است از این قبیل در فصل 3 از بهمن یشت در فقرۀ 5 از اروند و فرات و اسورستان اسم برده شده است در فقرات 21 و 38 باز اسم اروند دیده میشود بهمن یشت که بخصوصه از آخرالزمان صحبت میدارد یکی از علائم ظهور سوشیانس را جنگی که در عراق واقع خواهد شد میشمارد بنابراین اروند در آنجا کلیهً به معنی دجله است. (رجوع کنید برسالۀ سوشیانس تألیف نگارنده). در فقرۀ 2 از فصل 92 دادستان دینیک آمده است: ((آبی که از اردویسور ناهید میریزد باندازۀ تمام آبهائی است که در جهان جاری است به استثنای اروند... محل اردویسور در سپهر است)). در اینجا نمیتوانیم بگوئیم که از اروند دجله اراده شده است یا آنکه بجای رنگها استعمال شده رودی در مشرق ایران مقصود است. در آفرین هفت امشاسپند آمده است: بکند که اُوْروَنت دارای تمام قوتهاشود. رجوع کنید به اوستای اشپیگل ج 3 ص 236. اشپیگل در اینجا کلمه اوْروَنت (اروند) را همان ارنگ بندهش و رنگهای اوستا دانسته مثل انکتیل دُپرون آن را با سیردریا یکی میداند. چنانکه ملاحظه میشود در کتب پهلوی اروند هم برای دجله استعمال شده است و هم برای رنگهای اوستا. فردوسی هم صراحهً میگوید: اگر پهلوانی ندانی زبان بتازی تو اروند را دجله خوان. میتوان گفت که متأخرین اشتباهاً کلمه اروند را در پهلوی بجای کلمه ((اَرَک)) یا ((ارنگ)) استعمال کرده اند چه ((زادسپرم)) بعینه مثل فقرۀ اول از فصل بیستم بندهش از دو رود اوستا رنگها و ونگوهی اسم برده گوید از شمال کوه البرز دو رود بیرون می آید ولی بجای آنکه مثل بندهش بیکی از این دو رود ارنگ و بدیگری اسم بدهد اولی را اروند و دومی را وه مینامد اروند همان الوند است فقط راء بلام تبدیل یافته است. یاقوت حموی در معجم البلدان و کلیۀ فرهنگها اروند ضبط کرده بجای الوند کوه معروف همدان دانسته اند اروند یا الوندصفت است به معنی تند و چالاک و توانا در اوستا اَاُورونت مذکور استعمال شده است از آن جمله در فقرۀ 131 آبان یشت در تفسیر پهلوی این کلمه اروند شده. در ادبیات فارسی گذشته از آنکه اروند اسم کوه و رودی است بمعانی که در اوستا آمده نیز استعمال شده است. فردوسی گوید: به ارمان و اروند مرد هنر فرازآورد گنج و زرّ و گهر. اَاُوروت اسپ در اوستا اسم پدر کی گشتاسب است امروز لهراسب گوئیم معنی لفظی آن دارندۀ اسب تندرو میباشد. در عهدساسانیان همین کلمه با کلمات دیگر ترکیب یافته جزو اسامی خاص آن زمان گردید مثل اروندزیک پسر خسروپرویزکه بدست شیرویه کشته شد. (حمزۀ اصفهانی چ برلن ص 42). همانطوری که ایرانیان کوه بلند و باشکوه و بزرگ همدان را اروند نامیده اند بمناسبت شکوه و بزرگی و تندی رود دجله به آن نیز اروند نام نهاده اند ولی آن مربوط برنگهای اوستا نیست. از مندرجات خود اوستا چنین برمی آید که این رود در مشرق واقع است نظر بقرائن آمودریا و سیردریا بیش از سایر رودها قابل توجه است و بخصوصه سیردریا. اینک جاهائی که در اوستا از رنگها ذکری شده است: در فرگرد اول وندیداد در فقرۀ 19 آمده است: ((سرزمینی که در سرچشمۀ رنگها واقع است شانزدهمین مملکتی است که من اهورامزدا بیافریدم. ساکنین آنجا سر و بزرگ ندارند اهریمن در آنجا زمستان دیو آفریده پدید آورد و تئوژیه را در آنجا مسلط نمود)). در این جا از سرزمین رنگها خاکی اراده شده که این رود از آنجا میگذرد. در فرگرد مذکور 16 مملکت نامیده شده است که غالباً در مشرق واقع هستند و در تعیین محل آنهاابداً اشکالی نداریم از آن جمله است سغد (سمرقند) ومرو و بلخ و هرات و جرجان و قندهار و هلمند (سیستان) و ری و هند و کابل و طبرستان در سر این ممالک اختلافی در میان نیست چه اسامی آنها در اوستا غالباً شبیه به اسامی امروزی این ممالک است یا آنکه بطور تحقیق میدانیم که این ممالک در قدیم چنین نامیده میشده اند مجموعاً از شانزده مملکت اسم برده شده آریاویچ (خوارزم - خیوه ؟) در سر آنها جای دارد و مملکت رنگها آخرین آنهاست. نظر به آنکه قسمت بزرگ این ممالک چنانکه ذکر کرده ایم معلوم و از برای قسمت دیگر حدسهای تقریباً درست میتوان زد جهت ندارد یکی دو تا از این ممالک را که از برای آنها بواسطۀ عدم اطلاع کافی خود نمی توانیم محلی معین کنیم افسانه بشماریم اگر نمی توانیم بطور یقین بگوئیم که کدام رود در مشرق ایران از رنگهااراده شده است ولی بطور حتم میتوانیم بگوئیم که این رود با دجله یکی نیست چه در فقرۀ مذکور وندیداد اززمستان آنجا صحبت شده عراق دارای زمستانی که قابل شکایت باشد نیست دیگر آنکه در آن فقره ای مندرج است که ساکنین رنگها سر و بزرگی ندارند و این مناسب تر است بحال تورانیان چادرنشین و بیابان نورد که در طرف مشرق در اقصی حدود ایران منزل داشته اند تا بحال ساکنین قدیم عراق که از سه هزار سال پیش از مسیح نوبه بنوبه در تحت سلطنت سومر و آکاد و بابل و آشور و ایران بوده اند. اما قوم تئوژیه را که بر مملکت رنگها مسلط بوده باید قومی فرض نمود مثل قوم غیرآریائی که بر مملکت وارِن (طبرستان) مسلط شده بود و در فقرۀ 17 از فرگرد اول وندیداد از آن سخن رفته است. در فقرۀ 63 آبان یشت که از رنگها ذکری شده اطلاع مخصوصی بدست نمی آید چه از خود ((پااورو)) کسی که نذر کرده از برای ناهید در کنار رود رنگها قربانی کند اطلاعی نداریم ولی از فقرۀ 81 همین یشت میتوان استنباط کرد که رنگها در مشرق واقع است و احتمال دارد که سیردریا باشد چه یواِیشت از خاندان فریان در جزیره موج شکن رنگها از برای ناهید قربانی کرد. فریان تورانی همان است که گاتها یسنا 46 قطعۀ 12 از او اسم برده از دوستان زرتشت شمرده شده است لابد خاندان و بازماندگان او مناسب تر است که در سرزمین خود در خاک توران قربانی کنند تا در کنار دجله، در مهریشت در فقرۀ 104 مندرج است: ((به مهر درود میفرستیم کسی که دست بلندش پیمان شکن را گرفتار سازد گرچه او در شرق باشد گرچه او در غرب باشد گرچه او در دهنۀ رنگها باشد گرچه او در مرکز زمین باشد)). در فقرات 18 و 19 از رشن یشت آمده است. ((ای رشن پاک اگر هم تو در سرچشمۀ رنگها باشی ما ترا بیاری میخوانیم ای رشن پاک اگر هم تو در دهنۀ رنگها باشی ما ترا بیاری میخوانیم.)) از فقرات فوق برمی آید که ازرنگها رودی در اقصی حدود اراده شده است و این قهراًما را به سیردریا متوجه میسازد. دیگر از جاهایی که در اوستا از رنگها ذکری شده است فقرۀ 29 بهرام یشت است از این قرار: ((بهرام (فرشتۀ پیروزی) بزرتشت نیرو و قوت در بازوان و صحت بدن و پایداری بخشید و آن قوه بینائی که ماهی در آب زندگانی کننده کَرَ دارد که یک گرداب را بباریکی موئی در رنگهای پهن و ژرف بعمق هزار قد آدمی تواند دید)). در این فقره از وسعت و عمق و بزرگی رنگها سخن رفته است بنابراین تعریف زرافشان که نسبهً رود کوچکی است مناسبتی با آن ندارد. در رام یشت در فقرۀ 27 گوید: ((از برای او (وایو = فرشتۀ هوا) گرشاسب در گوذ در جوی رنگها در بالای تخت زرین فدیه آورد)). گوذَ همین یک بار در اوستا آمده است. همینقدر میدانیم که یکی از شعبات رنگها میباشد. در این جا یادآور میشویم که کلیۀ اعمال گرشاسب در سیستان و کابل صورت گرفت لابد در کنار رود معروف سرزمین خود یا مجاور آن فدیه نثار فرشتۀ هوا کرده از او خواستار بوده که وی را به انتقام کشیدن از خون برادرش موفق بدارد هرچند که سیستان و کابل نیز از سرزمین آمودریا و زرافشان و سیردریا دور است ولی در این فقره ذکر اسم یل زابُلی بکلی خیال ما را از دجله منصرف میسازد. (یشتها تألیف پورداود ج 1 صص 222- 227)
قصبه ای از بدخشان. (جهانگیری). و در آن قصبه زیارتگاهی است و باعتقاد مردم آنجا سر امام حسین علیه السلام درآنجا مدفون است و آنرا ارهنگ حسین هم میگویند. (برهان) (شعوری) (آنندراج) (مؤید الفضلاء). و رجوع بحبیب السیر جزو 3 از ج 3 ص 195 و 214 و 224 شود، باران بزرگ قطره: القت السحابه علی الارض ارواقها، ابر آنچه باران داشت بر زمین فروریخت، آب صافی. (منتهی الارب) : کاینچنین اندر همه آفاق نیست جز رحیق و مایۀ ارواق نیست. مولوی. ، ارواق لیل، اثنای تاریک شب، ارواق عین، جوانب چشم، اسبال ارواق، جاری شدن اشکهای چشم، رمی بارواقه علی الدّابه، سوار ستور شد، رمی بارواقه عن الدابه، فرودآمد از ستور، القی ارواقه، سخت دوید و آرمید بجائی. کأنّه من الاضداد، القی فلان علیک ارواقه، نیک دوست میداری تو او را. (منتهی الارب)
قصبه ای از بدخشان. (جهانگیری). و در آن قصبه زیارتگاهی است و باعتقاد مردم آنجا سر امام حسین علیه السلام درآنجا مدفون است و آنرا ارهنگ حسین هم میگویند. (برهان) (شعوری) (آنندراج) (مؤید الفضلاء). و رجوع بحبیب السیر جزو 3 از ج 3 ص 195 و 214 و 224 شود، باران بزرگ قطره: القت السحابه علی الارض ارواقها، ابر آنچه باران داشت بر زمین فروریخت، آب صافی. (منتهی الارب) : کاینچنین اندر همه آفاق نیست جز رحیق و مایۀ ارواق نیست. مولوی. ، اَرواق لیل، اثنای تاریک شب، ارواق عین، جوانب چشم، اِسبال ارواق، جاری شدن اشکهای چشم، رمی بارواقه علی الدّابه، سوار ستور شد، رمی بارواقه عن الدابه، فرودآمد از ستور، القی ارواقه، سخت دوید و آرمید بجائی. کأنّه من الاضداد، القی فلان علیک ارواقه، نیک دوست میداری تو او را. (منتهی الارب)
قصد. عزم. عزیمت. عمد. (ادیب نطنزی). تعمد. نیت. بسیج. تأمیم. استواء. اندیشه.توجه به. برفتن بسوی. حرد. نحو. اراده: خسرو غازی آهنگ بخارا دارد زده از غزنین تا جیحون تاژ و خرگاه. بهرامی. بد گشت چرخ با من بیچاره وآهنگ جنگ دارد و پتیاره. کسائی. نوروز و گل و نبید چون زنگ ما شادو بسبزه کرده آهنگ. عماره. گرفتی ز کردار گیتی شتاب چو شب تیره شد کرد آهنگ خواب. فردوسی. به بیداد جوئی همی جنگ من چنین با سپه کردن آهنگ من. فردوسی. بیفشرد ران رخش را تیز کرد [رستم] برآشفت و آهنگ آویز کرد. فردوسی. وزآن پس که او [کاوس] شد بهاماوران ببستند پایش به بند گران کس آهنگ آن تخت شاهی نکرد جز از گرم و تیمار ایشان نخورد. فردوسی. ولیکن چو رای تو با جنگ نیست مرا نیز با جنگ آهنگ نیست. فردوسی. ور ایدون که رایت جز از جنگ نیست بخوبی ّ و پیوندت آهنگ نیست. فردوسی. تن آسان بدی شادو پیروزبخت چرا کردی آهنگ این تاج و تخت ؟ فردوسی. همه آشتی گردد این جنگ ما بدین رزمگه کردن آهنگ ما. فردوسی. بدان حد کشان بود نیرو بجای سوی گوشت کردند آهنگ و رای. فردوسی. بلند آسمان را که فرسنگ نیست کسی را بدو راه آهنگ نیست. فردوسی. همان ماده [شیر] آهنگ بهرام کرد بغرید و چنگش باندام کرد. فردوسی. یکی بانگ برزد بدان نره شیر چو آهنگ اوکرد شیر دلیر ز بیشه بیک سو جهانید اسب برافروخت برسان آذرگشسب. فردوسی. چو هنگام فرهنگ باشد ترا بدانائی آهنگ باشد ترا بایوان نمانم که بازی کنی ببازی چنین سرفرازی کنی. فردوسی. کنون از خردمندی اردشیر سخن بشنو و یک بیک یاد گیر هم از داد و آئین و فرهنگ اوی بنیکی بهرجای آهنگ اوی. فردوسی. بخوردند و کردند آهنگ خواب بسی مار پیچان برآمد ز آب. فردوسی. بسوگ اندر آهنگ شادی کنم نه از پارسائی ّ و رادی کنم. فردوسی. جهاندار [یزدگرد] چون کرد آهنگ مرو بماهوی سوری کنارنگ مرو یکی نامه بنوشت، با درد و خشم پر از آرزو دل، پر از آب چشم. فردوسی. چو آهنگ میدان کند در نبرد سر نرّه دیوان برآرد بگرد. فردوسی. دگرگونه آهنگ بدکامه کرد به پیروز خسرو یکی نامه کرد. فردوسی. و از آنجایگه شد سوی جنگ کرم سپاهش همه کرده آهنگ کرم. فردوسی. بجوشید و رخسارگان کرد زرد بدرد دل آهنگ آورد کرد. فردوسی. ز عشق بندۀ رومی ّو خادم زنگی سوی عنا و بلا چون همی کنی آهنگ ؟ عنصری. شیر بنیزه درآمد و قوت کرد تا نیزه بشکست و آهنگ امیر کرد. (تاریخ بیهقی). اگر کوچکم کار مردان کنم ببینی چو آهنگ میدان کنم... اسدی. دگر ره شد آهنگ آویز کرد برآورد گرد اسب را تیز کرد. اسدی. نایدش بچنگ آنکه سوی وی کند آهنگ آن نیز که دارد شود از چنگش کوتاه. ناصرخسرو. کنون که کردی شاها سوی هزاردرخت بشادکامی و پیروزی و نشاط آهنگ. مسعودسعد. ماری دید در گردن همای پیچیده و سرش درآویخته و آهنگ آن میکرد که همای را بگزد. (نوروزنامه). پس بترسیدند عظیم، و آهنگ آن کردند که بازگردند. (مجمل التواریخ). و چون سر سال بود با هزار مرد آهنگ راه کرد. (مجمل التواریخ). مرا با ملک طاقت جنگ نیست بصلح ویم نیز آهنگ نیست. آتسزبن قطب الدین محمد. سوزنی تیز درگرفته بچنگ کرد زی خایه های خویش آهنگ. سنائی. چو آهنگ رفتن کند جان پاک چه بر تخت مردن چه بر روی خاک. سعدی. خشکسالی در اسکندریه پدید آمده بود. در چنین سالی محتشمی... نعمت بیکران داشت تنگدستان را زر و سیم دادی... طایفۀ درویشان از جور فاقه بجان آمده بودند... آهنگ دعوت او کردند. (گلستان). آورده اند که سپاه دشمن بیقیاس بود و اینان اندک و جماعتی آهنگ گریز کردند. (گلستان). ما در این حالت که دو هندو از پس سنگی سر برآوردند و آهنگ قتال ما کردند. (گلستان). گر آید گل زبانگ بلبلان تنگ مگر کرکس کند سوی وی آهنگ. امیرخسرو. ، مقصد. مقصود. راه. سبیل: بسا نامداران که در جنگ من بدادند جان را بر آهنگ من. فردوسی. ، قصد جان. سوء قصد: جهان ننگ دارد همی زآن پسر که آهنگ دارد بجان پدر. دقیقی. جهاندار گفتا که اینت پسر که آهنگ دارد بجان پدر. فردوسی. چون پند فرومایه سوی جوژه گراید شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ. جلاب بخاری. فلک بین چه ظلم آشکارا کند که اسکندر آهنگ دارا کند. نظامی. ، حمله. صولت. صیال: بدو [برستم] گفت پولادوند ای دلیر جهاندیده و نامبردار شیر... نگه کن کنون آتش جنگ من کمند و دل و زور و آهنگ من. فردوسی. تو دانی که شاهی دل و چنگ من بجنگ اندرون زور و آهنگ من. فردوسی. بکردار شیر است آهنگ اوی نه پیچد کسی گردن از چنگ اوی. فردوسی. تو آهنگ کردی بدیشان نخست کسی با تو پیکار و کینه نجست. فردوسی. اگر بچۀ شیر ناخورده شیر بپوشد کسی در میان حریر... بگوهر شود باز چون شد بزرگ نترسد ز آهنگ پیل سترگ. فردوسی. که جز مرگ را کس ز مادر نزاد ز دهقان و تازی ّ و رومی نژاد دو لشکر نظاره بر این جنگ ما بدین گرز و شمشیر و آهنگ ما. فردوسی. ، سیما. قیافه. ملامح: یکی شارسانست آن چون بهشت که گوئی نه از خاک دارد سرشت نبینی همی اندر ایوان و خان مگر پوشش او همه استخوان بر ایوانها جنگ افراسیاب نگاریده روشنتر از آفتاب همان چهر کیخسروجنگجوی بزرگی ّ و مردی ّ و آهنگ اوی بر آن استخوانها نگاریده پاک نبینی بشهر اندرون گرد و خاک. فردوسی. ، نوا. آواز. لحن صوت. راه. ره. پرده. آوا: یک بریشم کم کن از آهنگ جور گر نه با ایّام در یک پرده ای. انوری. چو زهره وقت صبوح از افق بسازد چنگ زمانه تیز کند نالۀ مرا آهنگ. ظهیر فاریابی. هر شبی زاویۀ مدح گهربار تو باد روشن از شمع رخ مطرب ناهیدآهنگ. سیف اسفرنگ. تو نیکوروش باش تا بدسگال به نقص تو گفتن نیابد مجال چو آهنگ بربط بود مستقیم کی از دست مطرب خورد گوشمال ؟ سعدی (گلستان). ره بط باز تیزآهنگ میزد برقص کبک شاهین چنگ میزد. ؟ - آهنگ حجاز. آهنگ حصار و غیره. ، چم. فحوی ̍: از آهنگ گفتار او، از لحن، از فحوای کلام او، سان. گونه. کردار. طرز. روش. صفت. رفتار: چه بد کردم بتو ای شوخ دلبر که محزونم بدین آهنگ داری ؟ حکاک. ، خمیدگی طاق و سقف ایوان و امثال آن، و آن را باصطلاح بنّایان لنگر خوانند: جلالت ار بفلک بر بصدر بنشیند شکسته گردد طاق سپهر را آهنگ. رفیع لنبانی (از فرهنگها). لکن آهنگ در این بیت به معنی لنگر و خمیدگی نمینماید، کنار صفه و حوض. (برهان) : ز ناتوانی جائی رسیده ام که مرا مسافتی است ز آهنگ صفه تا پرده. کمال اسماعیل. در این بیت معنی آهنگ نیز روشن نیست و به تبعیت فرهنگها نقل شد، صف مردمان و جانوران. (برهان). و در بعض فرهنگها بیت ذیل را شاهد این معنی آورده اند: زمین پیکر از یکدگر بگسلاند بروز نبرد تو زآهنگ لشکر. ازرقی. لکن معنی صف در این بیت مناسب نمیآید، و با معنی قصد یا حمله یا آواز بیشتر تناسب دارد، طویله. شترخان. پاگاه. اخته خانه، عمارت دراز و طولانی که به عربی ازج و به فارسی اوستان و سغ خوانند، مقام و مکان حیوان. (برهان)، توجه. تمایل. یازش. چسبیدن. گرایش: بود آهنگ نعمتها همه ساله بسوی تو بود آهنگ کشتیها همه ساله بمعبرها. منوچهری. ، صوت. آواز: چو برزد سر از برج خرچنگ هور جهان شد پر از جنگ و آهنگ و شور. فردوسی. بانگ و آهنگ او بنصرت و فتح در عراقین و در خراسان باد. مسعودسعد. وآهنگ در کلمه مرکبۀ هم آهنگ از همین معنی است. - به آهنگ برخاستن، شتاب گرفتن: سگی بیامد و سر در دیگ کرد و پاره ای گوشت برداشت دهنش بسوخت سبک سر برآورد حلقۀ دیگ در گردنش افتاد از سوزش به آهنگ خاست و دیگ را ببرد. (سیاست نامۀ منسوب بنظام الملک). ، {{نعت فاعلی مرخم}} در کلمات مرکبه، آهنگ غالباً بمعنای کشنده و کش مخفف کشنده آید. - آب آهنگ، آب کش. ناضح. نازح: کرده شیران حضرت تو مرا سرزده همچو گاو آب آهنگ. سنائی. - بدآهنگ، بدلحن. بدقصد. بدنیت: ز بس کینه جوی و بدآهنگ بود فراخای گیتی بر او تنگ بود. عنصری. - بسترآهنگ، از بستر، جامۀ خواب و آهنگ. چادرشب که بر بستر کشند: خوشا حال لحاف و بسترآهنگ که میگیرند هر شب در برت تنگ. لبیبی. - پالاهنگ، از پالا، اسب جنیبت و آهنگ بمعنی مذکور: کشی ز روم بخوارزم بت پرستان را فسار در سر و در دست نیز پالاهنگ. معزی. - پس آهنگ، از پس، مقابل پیش و آهنگ. آهنی که کفشگران در پس کفش نهند تا بدان کفش را فراخ کنند و قالب را در آن نهند. پاشنه کش. - پیش آهنگ، نهاز. نخراز. تکه. برون. باژن. کراز.پیشهنگ: الا یا خیمگی خیمه فروهل که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل. منوچهری. پیشرو. قائد. پیشوا. - خوش آهنگ، خوش لحن. نیکونیّت. - درازآهنگ، بدرازاکشیده. مطول. طویل: ز صحرا سیلها برخاست هر سو درازآهنگ و پیچان و زمین کن. منوچهری. سنت حجت خراسان گیر کار کوته مکن درازآهنگ. ناصرخسرو. دراز آهنگ شد این کار با تو ندانم چون کنم ای یار با تو. جامی. - دژآهنگ، بدقصد. بدنیت. مخوف. تند. صعب: بیک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریابار. عنصری. - دودآهنگ، دودکش. - سرآهنگ، قائد. پیشوا: نوشته در آن نامۀ شهریار سرآهنگ مردان نبرده سوار. فردوسی. طلایه نگه کن که از خیل کیست سرآهنگ این دوده را نام چیست. فردوسی. و کلمه سرهنگ مخفف سرآهنگ است. - شب آهنگ، شعری ̍. کاروان کش: بگفت این و بر پشت شبرنگ شد بچهره بسان شباهنگ شد. فردوسی. چویک بهره زآن تیره شب درگذشت شباهنگ بر چرخ گردان بگشت. فردوسی. شه شرق بر که کشیده سرادق رمیده شباهنگ از صبح کاذب. حسن متکلم. در شب تاریک حیرت کاروان صبح را صد شباهنگ است در یک آه آتشبار من. سیف اسفرنگ. - ، مرغ حق گوی. شب آویز. -، بلبل. عندلیب. هزار. هزاردستان: مغنی نوائی بده چنگ را بدل آتشی زن شباهنگ را. فخر گرگانی. - ، اسب سیاه زیور. شبدیز: به پشت شباهنگ بربسته تنگ چو جنگی پلنگی گرازان بجنگ. فردوسی. - ، و در بیت ذیل ظاهراً شب آهنگ هنگام شب است: شب آهنگ چون برزد از کوه دود برآهنگ شب مرغ دستان نمود. نظامی. - ، شوغا. شبگاه. جایگاه چهارپایان در شب. لغت نامه ها برای این معنی بیت ذیل را شاهد آورده اند (؟) : از حوصلۀ زمانۀ تنگ بر فرق فلک زده شباهنگ. - شفشاهنگ، از شفشفه، شوشه و آهنگ بمعنی کش و کشنده. صرمه کش. صورت دیگر آن شفشاهنج است: بفرمودش که خواهر را بفرهنج بشفشاهنگ فرهنگش بیاهنج. (ویس و رامین). کوه محروق است همچون زر بشفشاهنج در دیو را زو در شکنجه حبس خذلان دیده اند. خاقانی. ز زخم ناوگ مژگان او بود هر شب بسیط چرخ مشبک بسان شفشاهنگ. نجیب جرفادقانی. - کبوترآهنگ، از کبوتر به معنی حمامه و آهنگ. کبوترکش. برج کبوتر. - سیم آهنگ، شاید از سیم به معنی ستیم و ریم و آهنگ. - هم آهنگ، هم آواز. متوافق. هم لحن. هم داستان. هم عقیده: گر سیاهست و هم آهنگ تو است تو سفیدش خوان که هم رنگ تو است. مولوی. - ، هم وزن. هم بحر. ، {{اسم}} چگونگی و کیفیت تصویت که با گوش آواز کسی را از دیگری تمیز دهند: آهنگی زنانه. آهنگی لطیف. چگونگی تصویت که بسامعه آواز مردم ولایت و ناحیتی را که بیک زبان تکلم کنند از دیگران فرق توان کردن، راه. پرده در موسیقی: آهنگ عراق، راه عراق. یکی از نواهای موسیقی: عراقی وار بانگ از چرخ بگذاشت به آهنگ عراق این بانگ برداشت. نظامی. ، وزن، (اصطلاح عروض) بحر، موزونی آواز و ساز. (برهان)، آواز نرم در پردۀ سرود و ساز. (مؤید). وزن اغانی، و آن را دراصطلاح موسیقی دانان، برداشت آواز نیز گویند، آوازی که در اول گویندگی و قوالی برکشند، شتاب. (برهان)، در بیت ذیل فردوسی معنی آهنگ معلوم نیست: درم نام را باید و ننگ را دگر بخشش و بزم و آهنگ را. وشاید به معنی مقاصد مهمه باشد
قصد. عزم. عزیمت. عمد. (ادیب نطنزی). تعمد. نیت. بسیج. تأمیم. استواء. اندیشه.توجه به. برفتن بسوی. حرد. نحو. اراده: خسرو غازی آهنگ بخارا دارد زده از غزنین تا جیحون تاژ و خرگاه. بهرامی. بد گشت چرخ با من بیچاره وآهنگ جنگ دارد و پتیاره. کسائی. نوروز و گل و نبید چون زنگ ما شادو بسبزه کرده آهنگ. عماره. گرفتی ز کردار گیتی شتاب چو شب تیره شد کرد آهنگ خواب. فردوسی. به بیداد جوئی همی جنگ من چنین با سپه کردن آهنگ من. فردوسی. بیفشرد ران رخش را تیز کرد [رستم] برآشفت و آهنگ آویز کرد. فردوسی. وزآن پس که او [کاوس] شد بهاماوران ببستند پایش به بند گران کس آهنگ آن تخت شاهی نکرد جز از گرم و تیمار ایشان نخورد. فردوسی. ولیکن چو رای تو با جنگ نیست مرا نیز با جنگ آهنگ نیست. فردوسی. ور ایدون که رایت جز از جنگ نیست بخوبی ّ و پیوندت آهنگ نیست. فردوسی. تن آسان بدی شادو پیروزبخت چرا کردی آهنگ این تاج و تخت ؟ فردوسی. همه آشتی گردد این جنگ ما بدین رزمگه کردن آهنگ ما. فردوسی. بدان حد کشان بود نیرو بجای سوی گوشت کردند آهنگ و رای. فردوسی. بلند آسمان را که فرسنگ نیست کسی را بدو راه آهنگ نیست. فردوسی. همان ماده [شیر] آهنگ بهرام کرد بغرید و چنگش باندام کرد. فردوسی. یکی بانگ برزد بدان نره شیر چو آهنگ اوکرد شیر دلیر ز بیشه بیک سو جهانید اسب برافروخت برسان آذرگشسب. فردوسی. چو هنگام فرهنگ باشد ترا بدانائی آهنگ باشد ترا بایوان نمانم که بازی کنی ببازی چنین سرفرازی کنی. فردوسی. کنون از خردمندی اردشیر سخن بشنو و یک بیک یاد گیر هم از داد و آئین و فرهنگ اوی بنیکی بهرجای آهنگ اوی. فردوسی. بخوردند و کردند آهنگ خواب بسی مار پیچان برآمد ز آب. فردوسی. بسوگ اندر آهنگ شادی کنم نه از پارسائی ّ و رادی کنم. فردوسی. جهاندار [یزدگرد] چون کرد آهنگ مرو بماهوی سوری کنارنگ مرو یکی نامه بنوشت، با درد و خشم پر از آرزو دل، پر از آب چشم. فردوسی. چو آهنگ میدان کند در نبرد سر نرّه دیوان برآرد بگرد. فردوسی. دگرگونه آهنگ بدکامه کرد به پیروز خسرو یکی نامه کرد. فردوسی. و از آنجایگه شد سوی جنگ کرم سپاهش همه کرده آهنگ کرم. فردوسی. بجوشید و رخسارگان کرد زرد بدرد دل آهنگ آورد کرد. فردوسی. ز عشق بندۀ رومی ّو خادم زنگی سوی عنا و بلا چون همی کنی آهنگ ؟ عنصری. شیر بنیزه درآمد و قوت کرد تا نیزه بشکست و آهنگ امیر کرد. (تاریخ بیهقی). اگر کوچکم کار مردان کنم ببینی چو آهنگ میدان کنم... اسدی. دگر ره شد آهنگ آویز کرد برآورد گرد اسب را تیز کرد. اسدی. نایدْش بچنگ آنکه سوی وی کند آهنگ آن نیز که دارد شود از چنگش کوتاه. ناصرخسرو. کنون که کردی شاها سوی هزاردرخت بشادکامی و پیروزی و نشاط آهنگ. مسعودسعد. ماری دید در گردن همای پیچیده و سرش درآویخته و آهنگ آن میکرد که همای را بگزد. (نوروزنامه). پس بترسیدند عظیم، و آهنگ آن کردند که بازگردند. (مجمل التواریخ). و چون سر سال بود با هزار مرد آهنگ راه کرد. (مجمل التواریخ). مرا با ملک طاقت جنگ نیست بصلح ویم نیز آهنگ نیست. آتسزبن قطب الدین محمد. سوزنی تیز درگرفته بچنگ کرد زی خایه های خویش آهنگ. سنائی. چو آهنگ رفتن کند جان پاک چه بر تخت مردن چه بر روی خاک. سعدی. خشکسالی در اسکندریه پدید آمده بود. در چنین سالی محتشمی... نعمت بیکران داشت تنگدستان را زر و سیم دادی... طایفۀ درویشان از جور فاقه بجان آمده بودند... آهنگ دعوت او کردند. (گلستان). آورده اند که سپاه دشمن بیقیاس بود و اینان اندک و جماعتی آهنگ گریز کردند. (گلستان). ما در این حالت که دو هندو از پس سنگی سر برآوردند و آهنگ قتال ما کردند. (گلستان). گر آید گل زبانگ بلبلان تنگ مگر کرکس کند سوی وی آهنگ. امیرخسرو. ، مقصد. مقصود. راه. سبیل: بسا نامداران که در جنگ من بدادند جان را بر آهنگ من. فردوسی. ، قصد جان. سوء قصد: جهان ننگ دارد همی زآن پسر که آهنگ دارد بجان پدر. دقیقی. جهاندار گفتا که اینت پسر که آهنگ دارد بجان پدر. فردوسی. چون پَنْد فرومایه سوی جوژه گراید شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ. جلاب بخاری. فلک بین چه ظلم آشکارا کند که اسکندر آهنگ دارا کند. نظامی. ، حمله. صولت. صیال: بدو [برستم] گفت پولادوند ای دلیر جهاندیده و نامبردار شیر... نگه کن کنون آتش جنگ من کمند و دل و زور و آهنگ من. فردوسی. تو دانی که شاهی دل و چنگ من بجنگ اندرون زور و آهنگ من. فردوسی. بکردار شیر است آهنگ اوی نه پیچد کسی گردن از چنگ اوی. فردوسی. تو آهنگ کردی بدیشان نخست کسی با تو پیکار و کینه نجست. فردوسی. اگر بچۀ شیر ناخورده شیر بپوشد کسی در میان حریر... بگوهر شود باز چون شد بزرگ نترسد ز آهنگ پیل سترگ. فردوسی. که جز مرگ را کس ز مادر نزاد ز دهقان و تازی ّ و رومی نژاد دو لشکر نظاره بر این جنگ ما بدین گرز و شمشیر و آهنگ ما. فردوسی. ، سیما. قیافه. ملامح: یکی شارسانست آن چون بهشت که گوئی نه از خاک دارد سرشت نبینی همی اندر ایوان و خان مگر پوشش او همه استخوان بر ایوانها جنگ افراسیاب نگاریده روشنتر از آفتاب همان چهر کیخسروجنگجوی بزرگی ّ و مردی ّ و آهنگ اوی بر آن استخوانها نگاریده پاک نبینی بشهر اندرون گرد و خاک. فردوسی. ، نوا. آواز. لحن صوت. راه. ره. پرده. آوا: یک بریشم کم کن از آهنگ جور گر نه با ایّام در یک پرده ای. انوری. چو زهره وقت صبوح از افق بسازد چنگ زمانه تیز کند نالۀ مرا آهنگ. ظهیر فاریابی. هر شبی زاویۀ مدح گهربار تو باد روشن از شمع رخ مطرب ناهیدآهنگ. سیف اسفرنگ. تو نیکوروش باش تا بدسگال به نقص تو گفتن نیابد مجال چو آهنگ بربط بود مستقیم کی از دست مطرب خورد گوشمال ؟ سعدی (گلستان). ره بط باز تیزآهنگ میزد برقص کبک شاهین چنگ میزد. ؟ - آهنگ حجاز. آهنگ حصار و غیره. ، چَم. فَحوی ̍: از آهنگ گفتار او، از لحن، از فحوای کلام او، سان. گونه. کردار. طرز. روش. صفت. رفتار: چه بد کردم بتو ای شوخ دلبر که محزونم بدین آهنگ داری ؟ حکاک. ، خمیدگی طاق و سقف ایوان و امثال آن، و آن را باصطلاح بنّایان لنگر خوانند: جلالت ار بفلک بر بصدر بنشیند شکسته گردد طاق سپهر را آهنگ. رفیع لنبانی (از فرهنگها). لکن آهنگ در این بیت به معنی لنگر و خمیدگی نمینماید، کنار صفه و حوض. (برهان) : ز ناتوانی جائی رسیده ام که مرا مسافتی است ز آهنگ صُفه تا پرده. کمال اسماعیل. در این بیت معنی آهنگ نیز روشن نیست و به تبعیت فرهنگها نقل شد، صف مردمان و جانوران. (برهان). و در بعض فرهنگها بیت ذیل را شاهد این معنی آورده اند: زمین پیکر از یکدگر بگسلاند بروز نبرد تو زآهنگ لشکر. ازرقی. لکن معنی صف در این بیت مناسب نمیآید، و با معنی قصد یا حمله یا آواز بیشتر تناسب دارد، طویله. شترخان. پاگاه. اخته خانه، عمارت دراز و طولانی که به عربی ازج و به فارسی اوستان و سغ خوانند، مقام و مکان حیوان. (برهان)، توجه. تمایل. یازش. چسبیدن. گرایش: بود آهنگ نعمتها همه ساله بسوی تو بود آهنگ کشتیها همه ساله بمعبرها. منوچهری. ، صوت. آواز: چو برزد سر از برج خرچنگ هور جهان شد پر از جنگ و آهنگ و شور. فردوسی. بانگ و آهنگ او بنصرت و فتح در عراقین و در خراسان باد. مسعودسعد. وآهنگ در کلمه مرکبۀ هم آهنگ از همین معنی است. - به آهنگ برخاستن، شتاب گرفتن: سگی بیامد و سر در دیگ کرد و پاره ای گوشت برداشت دهنش بسوخت سبک سر برآورد حلقۀ دیگ در گردنش افتاد از سوزش به آهنگ خاست و دیگ را ببرد. (سیاست نامۀ منسوب بنظام الملک). ، {{نعت فاعِلی مرخم}} در کلمات مرکبه، آهنگ غالباً بمعنای کشنده و کش مخفف کشنده آید. - آب آهنگ، آب کش. ناضح. نازح: کرده شیران حضرت تو مرا سرزده همچو گاو آب آهنگ. سنائی. - بدآهنگ، بدلحن. بدقصد. بدنیت: ز بس کینه جوی و بدآهنگ بود فراخای گیتی بر او تنگ بود. عنصری. - بسترآهنگ، از بستر، جامۀ خواب و آهنگ. چادرشب که بر بستر کشند: خوشا حال لحاف و بسترآهنگ که میگیرند هر شب در برت تنگ. لبیبی. - پالاهنگ، از پالا، اسب جنیبت و آهنگ بمعنی مذکور: کشی ز روم بخوارزم بت پرستان را فسار در سر و در دست نیز پالاهنگ. معزی. - پس آهنگ، از پس، مقابل پیش و آهنگ. آهنی که کفشگران در پس کفش نهند تا بدان کفش را فراخ کنند و قالب را در آن نهند. پاشنه کش. - پیش آهنگ، نهاز. نخراز. تکه. برون. باژن. کراز.پیشهنگ: الا یا خیمگی خیمه فروهل که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل. منوچهری. پیشرو. قائد. پیشوا. - خوش آهنگ، خوش لحن. نیکونیّت. - درازآهنگ، بدرازاکشیده. مطول. طویل: ز صحرا سیلها برخاست هر سو درازآهنگ و پیچان و زمین کن. منوچهری. سنت حجت خراسان گیر کارِ کوته مکن درازآهنگ. ناصرخسرو. دراز آهنگ شد این کار با تو ندانم چون کنم ای یار با تو. جامی. - دژآهنگ، بدقصد. بدنیت. مخوف. تند. صعب: بیک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریابار. عنصری. - دودآهنگ، دودکش. - سرآهنگ، قائد. پیشوا: نوشته در آن نامۀ شهریار سرآهنگ مردان نبرده سوار. فردوسی. طلایه نگه کن که از خیل کیست سرآهنگ این دوده را نام چیست. فردوسی. و کلمه سرهنگ مخفف سرآهنگ است. - شب آهنگ، شِعْری ̍. کاروان کش: بگفت این و بر پشت شبرنگ شد بچهره بسان شباهنگ شد. فردوسی. چویک بهره زآن تیره شب درگذشت شباهنگ بر چرخ گردان بگشت. فردوسی. شه شرق بر کُه کشیده سرادق رمیده شباهنگ از صبح کاذب. حسن متکلم. در شب تاریک حیرت کاروان صبح را صد شباهنگ است در یک آه آتشبار من. سیف اسفرنگ. - ، مرغ حق گوی. شب آویز. -، بلبل. عندلیب. هزار. هزاردستان: مغنی نوائی بده چنگ را بدل آتشی زن شباهنگ را. فخر گرگانی. - ، اسب سیاه زیور. شبدیز: به پشت شباهنگ بربسته تنگ چو جنگی پلنگی گرازان بجنگ. فردوسی. - ، و در بیت ذیل ظاهراً شب آهنگ هنگام شب است: شب آهنگ چون برزد از کوه دود برآهنگ شب مرغ دستان نمود. نظامی. - ، شوغا. شبگاه. جایگاه چهارپایان در شب. لغت نامه ها برای این معنی بیت ذیل را شاهد آورده اند (؟) : از حوصلۀ زمانۀ تنگ بر فرق فلک زده شباهنگ. - شفشاهنگ، از شفشفه، شوشه و آهنگ بمعنی کش و کشنده. صرمه کش. صورت دیگر آن شفشاهنج است: بفرمودش که خواهر را بفرهنج بشفشاهنگ فرهنگش بیاهنج. (ویس و رامین). کوه محروق است همچون زر بشفشاهنج در دیو را زو در شکنجه حبس خذلان دیده اند. خاقانی. ز زخم ناوگ مژگان او بود هر شب بسیط چرخ مشبک بسان شفشاهنگ. نجیب جرفادقانی. - کبوترآهنگ، از کبوتر به معنی حمامه و آهنگ. کبوترکش. برج کبوتر. - سیم آهنگ، شاید از سیم به معنی ستیم و ریم و آهنگ. - هم آهنگ، هم آواز. متوافق. هم لحن. هم داستان. هم عقیده: گر سیاهست و هم آهنگ تو است تو سفیدش خوان که هم رنگ تو است. مولوی. - ، هم وزن. هم بحر. ، {{اِسم}} چگونگی و کیفیت تصویت که با گوش آواز کسی را از دیگری تمیز دهند: آهنگی زنانه. آهنگی لطیف. چگونگی تصویت که بسامعه آواز مردم ولایت و ناحیتی را که بیک زبان تکلم کنند از دیگران فرق توان کردن، راه. پرده در موسیقی: آهنگ عراق، راه عراق. یکی از نواهای موسیقی: عراقی وار بانگ از چرخ بگذاشت به آهنگ عراق این بانگ برداشت. نظامی. ، وَزن، (اصطلاح عَروض) بحر، موزونی آواز و ساز. (برهان)، آواز نرم در پردۀ سرود و ساز. (مؤید). وزن اغانی، و آن را دراصطلاح موسیقی دانان، برداشت آواز نیز گویند، آوازی که در اول گویندگی و قوالی برکشند، شتاب. (برهان)، در بیت ذیل فردوسی معنی آهنگ معلوم نیست: درم نام را باید و ننگ را دگر بخشش و بزم و آهنگ را. وشاید به معنی مقاصد مهمه باشد
بزبان ترکی بمعنی سبزه زار. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (هفت قلزم). چمن و سبزه زار. لغت ترکی است. (انجمن آرا). مرغزار و چمن و سبزه زار. (آنندراج). مرتع. و رجوع به مادۀ بعدی شود، سخت شدن جزع کسی بر دیگری. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغه) ، ترسیدن و پناه گرفتن کسی بسوی دیگری. (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء) ، اقامت کردن در جایی. (از متن اللغه)
بزبان ترکی بمعنی سبزه زار. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (هفت قلزم). چمن و سبزه زار. لغت ترکی است. (انجمن آرا). مرغزار و چمن و سبزه زار. (آنندراج). مرتع. و رجوع به مادۀ بعدی شود، سخت شدن جزع کسی بر دیگری. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغه) ، ترسیدن و پناه گرفتن کسی بسوی دیگری. (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء) ، اقامت کردن در جایی. (از متن اللغه)
پاسنگ. پاچنگ. چیزی که در یک پلۀ ترازو آویزند تا با پلۀ دیگر برابر شود. (برهان) ، و پاهنگ مرادف پاشنگ مخفف پادآهنگ مرکب از پای بمعنی پاینده و محفوظو آهنگ بمعنی قصد و چون آنرا بجهت تخم نگاهدارند گویا آهنگ حفظ آن کرده اند. (رشیدی) ، خلخال. پاآورنجن، دریچۀ کوچک. (برهان) ، شکنجه بود. و این مصحف پاهک و باهک است وآن نیز نه بمعنی شکنجه بلکه بمعنی مردمک چشم است
پاسنگ. پاچنگ. چیزی که در یک پلۀ ترازو آویزند تا با پلۀ دیگر برابر شود. (برهان) ، و پاهنگ مرادف پاشنگ مخفف پادآهنگ مرکب از پای بمعنی پاینده و محفوظو آهنگ بمعنی قصد و چون آنرا بجهت تخم نگاهدارند گویا آهنگ حفظ آن کرده اند. (رشیدی) ، خلخال. پاآورنجن، دریچۀ کوچک. (برهان) ، شکنجه بود. و این مصحف پاهک و باهک است وآن نیز نه بمعنی شکنجه بلکه بمعنی مردمک چشم است
نام قصبه ای است در سیام واقع در 375هزارگزی شمال باختری بانکوک، چون اطراف این قصبه بسیار سبز و خرم و حاصلخیز است از اینروی راه آهنی آنرا به ساحل مربوط می کند و از این رهگذر بر رونق بازرگانی آن افزوده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
نام قصبه ای است در سیام واقع در 375هزارگزی شمال باختری بانکوک، چون اطراف این قصبه بسیار سبز و خرم و حاصلخیز است از اینروی راه آهنی آنرا به ساحل مربوط می کند و از این رهگذر بر رونق بازرگانی آن افزوده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
هر یک از حلقه های چوبین یا از شاخه های درخت که در سر ریسمان بندند و موقع بستن بار سر ریسمان را از آن گذرانند و بدین وسیله بار را محکم کنند، رکاب چوبین، کمندی که به وسیله آن انسان یا حیوانی را گیرند
هر یک از حلقه های چوبین یا از شاخه های درخت که در سر ریسمان بندند و موقع بستن بار سر ریسمان را از آن گذرانند و بدین وسیله بار را محکم کنند، رکاب چوبین، کمندی که به وسیله آن انسان یا حیوانی را گیرند