به معنی اهرمن است که راهنمای بدیها باشد، چنانکه یزدان راهنمای نیکی است و شیطان و دیو و جن را هم گفته اند. (برهان). دیوو ابلیس. (اوبهی). اهرمن. اهرامن. اهرن. اهریمه. آهرن. آهریمن. آهرامن. آهرمن. آهریمه. هریمه. خرد خبیث. عقل پلید. شیطان. (فرهنگ فارسی معین) : بروز معرکه بانگشت اگر پدید آمد ز چشم برکند از دور کیک اهریمن. منجیک. بدو گفت از این شوم ده پرگزند کدامست اهریمن زورمند. فردوسی. از اهریمنست آنکه زو شاد نیست دل و مغزش از دانش آباد نیست. فردوسی. همان کرم کز مغز اهریمنست جهان آفریننده را دشمنست. فردوسی. بس نباشد تا بروشن روی و موی تیره گون مانوی را حجت اهریمن و یزدان کند. عنصری. بر بد مشتاب ازیرا شتاب بر بدی از سیرت اهریمن است. ناصرخسرو. خاصه امروز نبینی که همی ایدون بر سر خلق خدائی کند اهریمن. ناصرخسرو. سپیدروی برانگیخته شود چو به نزع ندیده چهرۀ اهریمن سیاه گلیم. سوزنی. مردم ای خاقانی اهریمن شدند از خشم وظلم در عدم نه روی کآنجا بینی انصاف و رضا. خاقانی. تیرش جبریل رنگ با دو پر از فتح ونصر خانه اهریمنان زیر و زبر درشکست. خاقانی. با دو گمره همره آمد مؤمنی چون خرد با نفس و با اهریمنی. مولوی. ما همه نفسی و نفسی میزنیم گر نخواهی ما همه اهریمنیم. مولوی. روح پاکم چند باشد منزوی در کنج خاک حور عینم تا کی آخر بار اهریمن کشم. سعدی. - اهریمن نژاد، از نژاد دیو و شیطان.
به معنی اهرمن است که راهنمای بدیها باشد، چنانکه یزدان راهنمای نیکی است و شیطان و دیو و جن را هم گفته اند. (برهان). دیوو ابلیس. (اوبهی). اهرمن. اهرامن. اهرن. اهریمه. آهرن. آهریمن. آهرامن. آهرمن. آهریمه. هریمه. خرد خبیث. عقل پلید. شیطان. (فرهنگ فارسی معین) : بروز معرکه بانگشت اگر پدید آمد ز چشم برکند از دور کیک اهریمن. منجیک. بدو گفت از این شوم ده پرگزند کدامست اهریمن زورمند. فردوسی. از اهریمنست آنکه زو شاد نیست دل و مغزش از دانش آباد نیست. فردوسی. همان کرم کز مغز اهریمنست جهان آفریننده را دشمنست. فردوسی. بس نباشد تا بروشن روی و موی تیره گون مانوی را حجت اهریمن و یزدان کند. عنصری. بر بد مشتاب ازیرا شتاب بر بدی از سیرت اهریمن است. ناصرخسرو. خاصه امروز نبینی که همی ایدون بر سر خلق خدائی کند اهریمن. ناصرخسرو. سپیدروی برانگیخته شود چو به نزع ندیده چهرۀ اهریمن سیاه گلیم. سوزنی. مردم ای خاقانی اهریمن شدند از خشم وظلم در عدم نِه ْ روی کآنجا بینی انصاف و رضا. خاقانی. تیرش جبریل رنگ با دو پر از فتح ونصر خانه اهریمنان زیر و زبر درشکست. خاقانی. با دو گمره همره آمد مؤمنی چون خرد با نفس و با اهریمنی. مولوی. ما همه نفسی و نفسی میزنیم گر نخواهی ما همه اهریمنیم. مولوی. روح پاکم چند باشد منزوی در کنج خاک حور عینم تا کی آخر بار اهریمن کشم. سعدی. - اهریمن نژاد، از نژاد دیو و شیطان.
از نواهای قدیم موسیقی ایرانی که اشعار آن را به زبان پهلوی یا لهجه های محلی به صورت دوبیتی می خواندند، برای مثال لحن اورامن و بیت پهلوی / زخمۀ رود و سماع خسروی (بندار رازی - شاعران بی دیوان - ۳۷۳)
از نواهای قدیم موسیقی ایرانی که اشعار آن را به زبان پهلوی یا لهجه های محلی به صورت دوبیتی می خواندند، برای مِثال لحن اورامن و بیت پهلوی / زخمۀ رود و سماع خسروی (بندار رازی - شاعران بی دیوان - ۳۷۳)
بهرمان، پارچۀ ابریشمی رنگارنگ در علم زیست شناسی کاجیره سرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گلگونه، غازه، غنج، غنجر، غنجار، غنجاره، گنجار، آلگونه، آلغونه، بلغونه، غلغونه، گلگونه، گلغونه، ولغونه، لغونه، والگونه
بهرمان، پارچۀ ابریشمی رنگارنگ در علم زیست شناسی کاجیره سُرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گُلگونِه، غازِه، غَنج، غَنجَر، غَنجار، غَنجارِه، گَنجار، آلگونِه، آلغونِه، بُلغونِه، غُلغونِه، گُلگونِه، گُلغونِه، وُلغونِه، لَغونِه، والگونِه
نوعی از یاقوت سرخ باشد. (برهان). یاقوت سرخ باشد و آنرا بهرمان نیز گویند. (آنندراج). یاقوت. (رشیدی). رجوع به بهرامج شود، برداشتن حاصل زراعت، سهم گرفتن، عمل بفروش رساندن محصول کارخانه یا معدن. (فرهنگ فارسی معین)
نوعی از یاقوت سرخ باشد. (برهان). یاقوت سرخ باشد و آنرا بهرمان نیز گویند. (آنندراج). یاقوت. (رشیدی). رجوع به بهرامج شود، برداشتن حاصل زراعت، سهم گرفتن، عمل بفروش رساندن محصول کارخانه یا معدن. (فرهنگ فارسی معین)
آهرمن. (شرفنامۀ منیری) (صحاح الفرس). اهریمن. (اوبهی). راهنمای بدیها باشد چنانکه یزدان راهنمای نیکیهاست وشیطان و دیو را نیز گویند و به کسر ثالث هم آمده است. (برهان) (هفت قلزم). شیطان و رهنمای بدیها و به اعتقاد مجوس فاعل شر چنانکه یزدان فاعل خیرست. (غیاث اللغات) (آنندراج). اهریمه. (آنندراج). اهریمن. آهریمن. (فرهنگ شعوری). آهرمن و راهنمای بدیها و شیطان ودیو در مقابل اورمزد. (ناظم الاطباء). دیو. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). خالق شر بزعم مجوس. (مفاتیح العلوم). روح خبیث. روح شریر. (حاشیۀ برهان چ معین). اهرامن. اهریمن. اهریمه. آهرمن. آهریمن. آهرامن. آهریمه. هریمه. خرد خبیث. عقل پلید. شیطان: جهان گشت چون چهرۀ اهرمن گشاده سیه مار گردون دهن. فردوسی. نه من با پدر بیوفائی کنم نه با اهرمن آشنائی کنم. فردوسی. که این مرترا اهرمن یاد داد در دیو هرگز نباید گشاد. فردوسی. گریزنده گشته است بخل از کفش کفش قل اعوذست و بخل اهرمن. فرخی. ازفروغ گل اگر اهرمن آید بچمن از پری باز ندانی دو رخ اهرمنا. منوچهری. از تبش گشته غدیرش همچو چشم اعمشان وز عطش گشته سهیلش چو گلوی اهرمن. منوچهری. چون ایران بن رستم اورا بر آن حال بدید و صدر او از کشتگان بازنگرید یاران را گفت، میگویند اهرمن بروز فرا دید نیاید اینک اهرمن فرا دید آمد که اندر این هیچ شک نیست. (تاریخ سیستان). چون درآمد جبرئیل آنگه برون شد اهرمن. سنائی. ز تیر و نیزۀ او دشمنان هراسانند چو اهرمن ز شهاب و چو ماهی از نشبیل. عبدالواسع جبلی. نشرۀ من مدح امام است و بس تا نرسد ز اهرمنانم زیان. خاقانی. سلیمان چو شد کشتۀ اهرمن مدد بایدی کاهرمن کشتمی. خاقانی. آنچه از من شد گر از دست سلیمان گم شدی بر سلیمان هم پری هم اهرمن بگریستی. خاقانی. از آن تیزتر خسرو پیلتن بتندی درآمد بآن اهرمن. نظامی. بانگ بر وی زدند کاین چه فنست در خصال تو این چه اهرمنست. نظامی. دیو میگفتی که حق بر شکل من صورتی کرده ست خوش بر اهرمن. مولوی. دو کس بر حدیثی گمارند گوش از این تا بدان ز اهرمن تا سروش. سعدی. رقیب کیست که در ماجرای خلوت ما فرشته ره نبرد تا به اهرمن چه رسد. سعدی. اهرمن خونم بریزد سوی آن پویم شگفت غافلم از پرسش میعاد و از روز حساب. قاآنی (از فرهنگ ضیاء). - اهرمن بند، بندکننده اهرمن. اسیرکننده شیطان: ای روح صفات اهرمن بند وی نوک سنانت آسمان رند. خاقانی. اهرمن بندی سلیمان دست کارواح القدس از ملائک چون صف مورانش لشکر ساختند. خاقانی. - اهرمن چهر، شیطان صورت. اهرمن روی. اهرمن چهره: گر این مارکتف اهرمن چهر مرد بداند، برآرد ز من وز توگرد. (گرشاسب نامه). - اهرمن چهره، شیطان صورت: از این مارخوار اهرمن چهرگان ز دانایی و شرم بی بهرگان. فردوسی. - اهرمن خوی، کسی که دارای خوی شیطان باشد. (ناظم الاطباء). - اهرمن روی، شیطان صورت. اهریمن چهره: همان اهرمن روی دژخیم رنگ درآمد چو پیلان جنگی به جنگ. نظامی. به ایلاتی اهرمن روی گفت که آمد برون آفتاب از نهفت. نظامی. - اهرمن زلف، دارای زلف سیاه و تیره: اهرمن زلفی که دارد دین یزدان بر دو رخ دین یزدان را بیاراید بکفر اهرمن. سوزنی. - اهرمن سیر، کج رفتار. کج رو. که مانند دیو کاری را وارونه انجام دهد. کج سیرت. دارای سیرت اهریمن: چون نفس میزنم کژم نگرد چرخ کژسیر کاهرمن سیر است. خاقانی. - اهرمن کردار، شیطان کردار. اهرمن خوی: زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار نگر نگردی از گرد او که گرم آئی. شهید. - اهرمن کیش، زشت دین. بدمذهب. اهرمن عقیده: چه مایه کشیدیم رنج و بلا از این اهرمن کیش دوش اژدها. فردوسی. - اهرمن منظر، اهرمن چهر. شیطان صورت. اهرمن چهره.
آهرمن. (شرفنامۀ منیری) (صحاح الفرس). اهریمن. (اوبهی). راهنمای بدیها باشد چنانکه یزدان راهنمای نیکیهاست وشیطان و دیو را نیز گویند و به کسر ثالث هم آمده است. (برهان) (هفت قلزم). شیطان و رهنمای بدیها و به اعتقاد مجوس فاعل شر چنانکه یزدان فاعل خیرست. (غیاث اللغات) (آنندراج). اهریمه. (آنندراج). اهریمن. آهریمن. (فرهنگ شعوری). آهرمن و راهنمای بدیها و شیطان ودیو در مقابل اورمزد. (ناظم الاطباء). دیو. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). خالق شر بزعم مجوس. (مفاتیح العلوم). روح خبیث. روح شریر. (حاشیۀ برهان چ معین). اهرامن. اهریمن. اهریمه. آهرمن. آهریمن. آهرامن. آهریمه. هریمه. خرد خبیث. عقل پلید. شیطان: جهان گشت چون چهرۀ اهرمن گشاده سیه مار گردون دهن. فردوسی. نه من با پدر بیوفائی کنم نه با اهرمن آشنائی کنم. فردوسی. که این مرترا اهرمن یاد داد در دیو هرگز نباید گشاد. فردوسی. گریزنده گشته است بخل از کفش کفش قل اعوذست و بخل اهرمن. فرخی. ازفروغ گل اگر اهرمن آید بچمن از پری باز ندانی دو رخ اهرمنا. منوچهری. از تبش گشته غدیرش همچو چشم اعمشان وز عطش گشته سهیلش چو گلوی اهرمن. منوچهری. چون ایران بن رستم اورا بر آن حال بدید و صدر او از کشتگان بازنگرید یاران را گفت، میگویند اهرمن بروز فرا دید نیاید اینک اهرمن فرا دید آمد که اندر این هیچ شک نیست. (تاریخ سیستان). چون درآمد جبرئیل آنگه برون شد اهرمن. سنائی. ز تیر و نیزۀ او دشمنان هراسانند چو اهرمن ز شهاب و چو ماهی از نشبیل. عبدالواسع جبلی. نشرۀ من مدح امام است و بس تا نرسد ز اهرمنانم زیان. خاقانی. سلیمان چو شد کشتۀ اهرمن مدد بایدی کاهرمن کشتمی. خاقانی. آنچه از من شد گر از دست سلیمان گم شدی بر سلیمان هم پری هم اهرمن بگریستی. خاقانی. از آن تیزتر خسرو پیلتن بتندی درآمد بآن اهرمن. نظامی. بانگ بر وی زدند کاین چه فنست در خصال تو این چه اهرمنست. نظامی. دیو میگفتی که حق بر شکل من صورتی کرده ست خوش بر اهرمن. مولوی. دو کس بر حدیثی گمارند گوش از این تا بدان ز اهرمن تا سروش. سعدی. رقیب کیست که در ماجرای خلوت ما فرشته ره نبرد تا به اهرمن چه رسد. سعدی. اهرمن خونم بریزد سوی آن پویم شگفت غافلم از پرسش میعاد و از روز حساب. قاآنی (از فرهنگ ضیاء). - اهرمن بند، بندکننده اهرمن. اسیرکننده شیطان: ای روح صفات اهرمن بند وی نوک سنانت آسمان رند. خاقانی. اهرمن بندی سلیمان دست کارواح القدس از ملائک چون صف مورانش لشکر ساختند. خاقانی. - اهرمن چهر، شیطان صورت. اهرمن روی. اهرمن چهره: گر این مارکتف اهرمن چهر مرد بداند، برآرد ز من وز توگرد. (گرشاسب نامه). - اهرمن چهره، شیطان صورت: از این مارخوار اهرمن چهرگان ز دانایی و شرم بی بهرگان. فردوسی. - اهرمن خوی، کسی که دارای خوی شیطان باشد. (ناظم الاطباء). - اهرمن روی، شیطان صورت. اهریمن چهره: همان اهرمن روی دژخیم رنگ درآمد چو پیلان جنگی به جنگ. نظامی. به ایلاتی اهرمن روی گفت که آمد برون آفتاب از نهفت. نظامی. - اهرمن زلف، دارای زلف سیاه و تیره: اهرمن زلفی که دارد دین یزدان بر دو رخ دین یزدان را بیاراید بکفر اهرمن. سوزنی. - اهرمن سیر، کج رفتار. کج رو. که مانند دیو کاری را وارونه انجام دهد. کج سیرت. دارای سیرت اهریمن: چون نفس میزنم کژم نگرد چرخ کژسیر کاهرمن سیر است. خاقانی. - اهرمن کردار، شیطان کردار. اهرمن خوی: زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار نگر نگردی از گرد او که گرم آئی. شهید. - اهرمن کیش، زشت دین. بدمذهب. اهرمن عقیده: چه مایه کشیدیم رنج و بلا از این اهرمن کیش دوش اژدها. فردوسی. - اهرمن منظر، اهرمن چهر. شیطان صورت. اهرمن چهره.
راهنمای بدیها را گویند. (برهان) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). این کلمه در پهلوی اهریمن و در فارسی بصور اهرمن، اهرامن، آهرمن، اهرن، آهرن، آهریمن، آهرامن، آهریمه و هریمن آمده است. (از حاشیۀ برهان چ معین).
راهنمای بدیها را گویند. (برهان) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). این کلمه در پهلوی اهریمن و در فارسی بصور اهرمن، اهرامن، آهرمن، اهرن، آهرن، آهریمن، آهرامن، آهریمه و هریمن آمده است. (از حاشیۀ برهان چ معین).
نسبت است به اهریمن. از اهریمن. شیطانی. منسوب به شیطان: جهان را همی داشت با ایمنی نهان گشت کردار اهریمنی. فردوسی. جهان شد پر از خوبی و ایمنی ز بد بسته شد دست اهریمنی. فردوسی. به پیمان نباشد بر او ایمنی بپوید همی راه اهریمنی. فردوسی. چون که نشویی بخرد روی جهل برنکشی از سرت اهریمنی. عنصری. - تیغ اهریمنی، شمشیر بسیار بران: به دست چپش نامدار ارمنی ابا جوشن و تیغ اهریمنی. فردوسی. - دام اهریمنی، دام شیطانی: به بهرام گفت از چه سخت ایمنی نگه کن بدین دام اهریمنی. فردوسی. - دست اهریمنی، نیروی شیطانی: ابا شادمانی و با ایمنی ز بد دور وز دست اهریمنی. فردوسی (شاهنامه چ مسکو ج 7 ص 199). - کردار اهریمنی، رفتار و عمل شیطانی: چه دیدی ز من تا تو یار منی ز گفتار و کردار اهریمنی. فردوسی، موافق بودن. ، باشنده. مقیم. ساکن. ساکن محلی. مقیم جایی. مردم سرزمین. کسان جایی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ج، اهالی: اهل جمله آن ولایات گردن بر...تا نام ما بر آن نشیند و بضبط ما آراسته گردد. (تاریخ بیهقی). ز شاه بینم دلهای اهل حضرت شاد هزار رحمت بر شاه و اهل حضرت باد. مسعودسعد. نازم به خرابات که اهلش اهل است گر نیک نظر کنی بدش هم سهل است. (منسوب به خیام). چون ظن افتاد که اهل خانه را خواب ربود مقدم دزدان بگفت شولم شولم. (کلیله و دمنه). و بزرجمهر بحضور برزویه و تمامی اهل مملکت این باب بخواند. (کلیله و دمنه). آفتاب شرف و حشمت وسلطان شرف نورگسترد و ضیا بر نسف و اهل نسف. سوزنی. سخنش معجز دهر آمد، از این به سخنان بخدا گر شنوند اهل عجم یا یابند. خاقانی. اهل صفاهان مرا بدی ز چه گویند من چه خطا کرده ام بجای صفاهان. خاقانی. گوهر بمیان زر برآمیخت چون ریگ بر اهل مکه میریخت. نظامی. چو بدعهد را نیک خواهی به دهر بدی خواستی برهمه اهل شهر. سعدی. زورمندی مکن بر اهل زمین تا دعایی بر آسمان نرود. سعدی. چه نیکبخت کسانی که اهل شیرازند که زیر بال همای بلندپروازند. سعدی. کسی کو بتابد ز محراب روی به کفرش گواهی دهند اهل کوی. سعدی. دعای صالح و صادق رفیق جان توباد که اهل فارس بصدق و صلاح ممتازند. سعدی. - اهل بهشت، ساکنان بهشت. - اهل جنت، ساکنین بهشت. (ناظم الاطباء). - اهل جهنم، دوزخی. (از ناظم الاطباء). - اهل حصار، مردم قلعه: در همین ایام فتنه و اضطرار اهل حصار... (انیس الطالبین ص 118). - اهل روزگار، مردم این جهان. (ناظم الاطباء). - اهل قبور، مردگان. (ناظم الاطباء). - اهل قریه، دهاتیان. (ناظم الاطباء). مردم ده و سکنۀ آن. - اهل گیتی، مردم جهان. اهل دنیا: تا کی گویی که اهل گیتی در هستی و نیستی لئیمند. ؟ - اهل محشر، مردم روز رستخیز. (ناظم الاطباء). - اهل مدر، تازیان شهرنشین. (ناظم الاطباء). - اهل مدر و حضر، ساکنان خانه ها. شهرنشینان. (از اقرب الموارد). - اهل وبر، تازیان چادرنشین. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ، کسان. (غیاث اللغات) (از آنندراج). خویشاوند. (ناظم الاطباء). کسان و خویشان مرد. اهل الرجل. (منتهی الارب). قوم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اصحاب. پیروان و یاران: تو ای جاهل برو با اهل هامان مرا بگذار با اولاد هارون. ناصرخسرو. زیرا که براندند مصطفی را ذریۀ شیطان از اهل و اوطان. ناصرخسرو. - اهل النبی {{صفت}} ، ازواج و دختران و صهر آن حضرت که علی بن ابی طالب است یا زنان آن حضرت و اولیای وی از مردان. (منتهی الارب). ازواج و فاطمه و صهر آن حضرت که علی بن ابی طالب (ع) باشد. - اهل بیت کسی، زن و فرزند وی: من ندیدم نه اهل بیتم دید کاهل حسن المآب دیدستند. خاقانی. ، مردمان خانه. (از آنندراج). اهل البیت. کسان خانه و ساکنان آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کسان سرای. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ج، اهلون، اهال، آهال، اهلات، اهلات. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). باشندگان خانه. (مؤید الفضلا) : در این اهل منزل وفایی نیابی مجوی اهل کامروز جایی نیابی. خاقانی. گریان همه اهل خانه او از گم شدن نشانۀ او. نظامی. ، زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از کشاف اصطلاحات الفنون). عیال. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). زن (زوجه). (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : اهل الرجل، زوجته عرفاً و لغهً. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : و نیز شاید بود که کسی را برای فراغ اهل و فرزندان... بجمع مال حاجت افتد. (کلیله و دمنه). و فرزندان و اهل و نزدیکان را بدرود باید کرد. (کلیله و دمنه). هر که با اهل کسان شد فسق جو اهل خود را دان که قوادست او. (از فیه مافیه). ، صاحبان. مفرد و جمع هر دو آید. (آنندراج) (غیاث اللغات). صاحب و خداوند. (ناظم الاطباء). صاحب. دارای... دارندۀ... (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : اهل تنعم که از دارو گریزان باشند... (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بی یاد حق مباش که بی ذکر و یاد حق نزدیک اهل عقل چه مردم چه استرنگ. سوزنی. کوشش اهل علم در ادراک سه مرادستوده است، ساختن توشۀ آخرت... (کلیله و دمنه). هندو گفت هیچ چیز نزدیک اهل خرد در منزلت دوستی نرسد. (کلیله و دمنه). همیشه حکمای هر صنف از اهل علم می کوشیدند... (کلیله و دمنه). گرچه تیر از کمان همی گذرد از کماندار بیند اهل خرد. (گلستان). یکی گفت از آن حلقۀ اهل رای عجب دارم ای مرد راه خدای. سعدی. در سخن بدو مصرع چنان لطیف ببندم که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را. سعدی. اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی. حافظ. و اهل کرم از اهل لئام و محامد از مذام و فاضل از مفضول جدا نشدی. (تاریخ قم ص 11). - اهل الامر، والیان امر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). - اهل المذهب، صاحب دین و ملت. (ناظم الاطباء). - اهل ایمان، مردم باایمان. مؤمنان. صاحبان ایمان: ناصر اهل ایمان. (گلستان). - اهل بصر، بابصیرت. بامعرفت. زیرک. بافراست و دوراندیش. (ناظم الاطباء). صاحب بصر. - اهل بیان، صاحب بیان: ازیرا حکیم است و صنع است و حکمت مگو این سخن جز مر اهل بیان را. ناصرخسرو. - اهل پرهیز، پرهیزگار و زاهد. (ناظم الاطباء). صاحب پرهیز و زهد. - اهل تحقیق، حکیم. دانا. - اهل تقوی، پارسا و خداترس. (ناظم الاطباء). - اهل تمیز، اهل خرد. باتمیز. ممیز. صاحب تمیز: دگر بر تکلف زید مالدار که زینت براهل تمیز است عار. سعدی. - اهل تواضع،فروتن. (ناظم الاطباء). - اهل حال، واقف بر چگونگی چیزها. (ناظم الاطباء). - ، موافق. (ناظم الاطباء). - اهل حجاب، پرده دار. (ناظم الاطباء). - ، باحیا. (ناظم الاطباء). - اهل حرفت، پیشه ور. اهل صنعت. (ناظم الاطباء). - اهل حکمت، حکیم. دانای حکمت. (ناظم الاطباء). - اهل خبرت، واقف بر کار. آگاه. نکته دان. (ناظم الاطباء). کارشناس. - اهل خرد، خردمند. باعقل. دانا: اهل خرد گرچه در این ره بسند در همه چیزی نه به تنها رسند. خواجو. - اهل دانش، دانشمند. (ناظم الاطباء). - اهل درد، دردمند. صاحب درد: سخنی کان ز اهل درد آید همچو جان در ضمیر مرد آید. اوحدی. بیا و حال اهل درد بشنو به لفظ اندک و معنی بسیار. حافظ. - اهل دکان، دکان دار. (ناظم الاطباء). - اهل دل، دلاور. بهادر. (ناظم الاطباء). - ، زنده دل. جوانمرد. موافق. (ناظم الاطباء) : برآور دمی چون دمت داده اند که بس اهل دل کز دم افتاده اند. فردوسی ؟ دل رفت گر اهل دل بیابم زین مرهم زخم آن ببستم. خاقانی. چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست سخن شناس نه ای دلبرا خطااینجاست. حافظ. - اهل دنیا، دنیاپرست. (ناظم الاطباء). - اهل دولت، مقبل. نیکبخت. صاحب بخت و اقبال: بسا اهل دولت ببازی نشست که دولت ببازی برفتش ز دست. سعدی. - اهل رای، صاحب رای. بخرد. دوراندیش: دو کس پرور ای شاه کشورگشای یکی اهل رزم و یکی اهل رای. سعدی. - ، اهل قیاس. که در احکام به قیاس عمل کند. صاحب رأی. - اهل رزم، جنگجو. سلحشور. جنگ آور: دو کس پرور ای شاه کشورگشای یکی اهل رزم و یکی اهل رای. سعدی. - اهل زهد و ورع، پارسا و خداپرست. (ناظم الاطباء). - اهل سخاوت، جوانمرد و سخی. (ناظم الاطباء). - اهل سخن، سخنور. سخندان. سخنگو: گروهی برآنند ز اهل سخن که حاتم اصم بود باور مکن. سعدی. - اهل سیاحت، مسافر. (ناظم الاطباء). جهانگرد. سیاح. - اهل شقاق، فتنه انگیز. مخالف. (ناظم الاطباء). آشوبگر. آنکه اختلاف بر پا کند. - اهل شناخت، شناسنده. اهل خبرت. آگاه. کاردان: در اینان نبندد دل اهل شناخت که پیوسته با هم نخواهند ساخت. سعدی. - اهل شوکت، خداوندان قوت و قدرت. (ناظم الاطباء). - اهل صفا، صاف دل. عیاش. (ناظم الاطباء). باصفا. صمیمی. - اهل صنعت، پیشه ور. صنعت کار. (ناظم الاطباء). - اهل طاعت، متدین. مطیع اوامر خداوند. (ناظم الاطباء). - اهل علم،علماء. (ناظم الاطباء). باعلم. دانشمند. - ، در تداول مردم، عالم دینی. روحانی. - اهل عیال، پدر وخداوند خانه. (ناظم الاطباء). - اهل غدر، غدار. مکار. (ناظم الاطباء). غدرپیشه. فریب کار. - اهل فساد، مفسد. (ناظم الاطباء). - اهل فضل، دانشمند. بافضل. حکیم. عالم: دینار کیسه کیسه دهد اهل فضل را دیباج سله سله بر از طاقت و یسار. عسجدی. دینوران شهرکی است کی از آنجا چند کس از اهل فضل خاسته اند... و اهل فضل از آنجا (غندجان) بسیار خیزد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 143). تو قدر فضل شناسی که اهل فضلی و دانش شبه فروش چه داند بهای درّ ثمین را. سعدی. ندانید که اهل فضل همیشه محروم باشند. (گلستان). - اهل قلم، کاتب. منشی. (ناظم الاطباء). نویسنده. اهل نگارش. - اهل کام، کام طلب. جویندۀ کام: اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست ریش باد آن دل که با درد تو جویدمرهمی. حافظ. - اهل کرم، جوانمرد و سخی. (ناظم الاطباء). باکرم: جوینی که از سعی بازو خوری به از میده بر خوان اهل کرم. سعدی. کرم کن بجای من ای محترم که مولای من بود زاهل کرم. سعدی. - اهل کلام، فصیح. سخن ران. (ناظم الاطباء). - اهل کین، دشمن. (ناظم الاطباء). کینه کش. انتقامجو. - اهل معرفت،صاحبان بینش. بامعرفت: گر اهل معرفتی دل در آخرت بندی نه در خرابۀ دنیا که محنت آباد است. سعدی. جهان و هرچه در او هست سهل و مختصرست ز اهل معرفت این مختصر دریغمدار. حافظ. - اهل نعیم، بهشتیان. (ناظم الاطباء). ارباب نعمت. - اهل نفاق، منافق. (ناظم الاطباء). دوروی. آنکه برخلاف آنچه معتقد است نماید. - اهل نیاز، حاجتمند. محتاج. فقیر: آنکه تا شد بر سریر بی نیازی متکی شد سریرجود او تکیه گه اهل نیاز. سوزنی. - اهل وفا، وفاداران. آنانکه پیمان بسر برند. که بعهد خود وفا کند: ز اهل وفا هر که بجایی رسید بیشتر از راه عنایی رسید. نظامی. - اهل وقوف، کارآزموده. باوقوف. (ناظم الاطباء). آگاه. اهل خبرت. - اهل هنر، باهنر. هنردار. باقوت. (ناظم الاطباء). هنرمند. هنرپیشه. - اهل یقین، خردمند و پارسا. (ناظم الاطباء). - ، مؤمنان. آنانکه به علم یقین رسیده اند: اهل یقین طایفۀ دیگرند ما همه پاییم گر ایشان سرند. نظامی. ، سربزیر. مقابل سرکش. ، خودی. مقابل نااهل. (یادداشت مؤلف). محرم. همراز. انیس. موافق. سازگار: من می خورم و هر که چو من اهل بود می خوردن او نزد خدا سهل بود. خیام. کردم طلب و نیافتم اهل اکنون قدم از طلب کشیدم. خاقانی. نیست در ایام چیزی از وفا نایاب تر کیمیا شد اهل، بل کز کیمیا نایاب تر. خاقانی. دست از دو جهان کشیده خواهم یک اهل بجان خریده خواهم. خاقانی. اهل خواهی ز اهل عصر ببر انس خواهی میان انس مپوی. خاقانی. جستم سراپای جهان شیب و فراز آسمان گر هیچ اهلی در جهان دیدم مسلمان نیستم. خاقانی. خواجه زان بی خبر که یار اهل است یار او اهل و کار او سهل است. نظامی. حریفان جنس و یاران اهل بودند به هر حرفی که میشد دست سودند. نظامی. بوالحکم نامش بد و بوجهل شد ای بسا اهل از حسد نااهل شد. مولوی. بگویند ازین حرف گیران هزار که سعدی نه اهلست و آموزگار. سعدی. اگر یار اهل است، کار سهل است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، اهل هر نبی، امت وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). امت هر پیغمبر. پیرو کیشی یا عقیده یا نظر یا طریقۀ خاصی مانند: اهل اسلام. اهل کفر و جز اینها: موج دریا چون به امرحق بتاخت اهل موسی را ز قبطی واشناخت. مولوی. - اهل اسلام، مسلمانان و مردمان پارسا. (ناظم الاطباء) : همه آن باد که در بند رضای تو روند اهل اسلام و تو در بند رضای معبود. سعدی. اهل اسلام از آن درماندگی خلاص یافتند. (انیس الطالبین ص 118). - اهل الاهواء، آن کسان از اهل قبله که اعتقاد آنان موافق با معتقدات اهل سنت نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین کلمه شود. - اهل الرده، کسانی که بعد از وفات پیغمبر (ص) از دین برگشتند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). - اهل القرآن، حافظ قرآن و عامل به آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). - اهل الکتاب،جهودان و ترسایان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). - اهل اﷲ، اهل مکۀ معظمه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). - ، مردان خدا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بندگان خوب خدا و متدین و پارسا. (ناظم الاطباء). - اهل باطل، گمراه. مقابل اهل حق: چون بخت ملک تیغ سپارد به شاه حق جانهای اهل باطل زیبد نثار تیغ. مسعودسعد. نیارستم از حق دگر هیچ گفت که حق ز اهل باطل بباید نهفت. سعدی. - اهل باطن، مردم مقدس و روحانی. (ناظم الاطباء). - اهل تعدی، بیدادگر و ستمگر. (ناظم الاطباء). - اهل تفسیر، مجتهد در علم الهی و مفسرکتب مقدسه. (ناظم الاطباء) : اهل ثنا و مدحت ارباب نظم و نثر مطلق توئی و نیست دراین باب ریو و رنگ. سوزنی. - اهل جماعت، جزء و داخل در جمهور. (ناظم الاطباء). - اهل چیزی بودن و یا نبودن، معتاد بدان بودن و معتاد نبودن:فلان اهل دود هست، یعنی معتاد بدان است، فلان اهل قمار نیست، عادت بقمار ندارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - اهل حق، خردمند پارسا. (ناظم الاطباء). - ، فرقۀ علی اللهی. - اهل دیوان، نوکرهای دولت. وزرای دولت. (ناظم الاطباء). کارمندان دستگاههای دولتی. - اهل ذکر، واقف و آگاه بر اذکار و اوراد. (ناظم الاطباء). - اهل ذمه، مردمان ذمی از یهود و نصاری و مجوس. (ناظم الاطباء). - اهل رده، مردمان مرتد و ملحد. (ناظم الاطباء). - اهل سنت، گروه سنی. مقابل شیعه. (ناظم الاطباء). - اهل صورت، کسانی که صورت ظاهر هر چیزی را مینگرند و غوررسی نمیکنند. (ناظم الاطباء). ظاهربین. مقابل اهل باطن: ولی اهل صورت کجا پی برند که ارباب معنی به ملکی درند. سعدی. - اهل ضلال، ملحد و کافر. (ناظم الاطباء). گمراه. آنکه در ضلالت باشد. - اهل ظاهر، کسانی که نیکویی ظاهری دارا می باشند. ریاکار. (ناظم الاطباء). - ، ظاهربین. آنکه ظاهر کار را میبیند و غوررسی نمیکند. - اهل فراش، در بستر افتاده. (ناظم الاطباء). - اهل قیاس، ارباب منطق. پیروان عقل و استدلال منطقی: توان گفتن این با حقیقت شناس ولی خرده گیرند اهل قیاس. سعدی. - ، کسی که در فروع به قیاس عمل کند. - اهل کتاب،یهود و نصاری. (ناظم الاطباء). کتابی. - اهل کفر، کافران. آنانکه پیرو اسلام نیستند: پار دیدی کاین سر سلجوقیان بر اهل کفر چون شبیخون ساخت کایشان غول رهبر ساختند. خاقانی. - اهل مذهب، دین دار. (ناظم الاطباء). صاحب دین و ملت. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). - اهل نشست، گوشه نشینان. درویشان تارک دنیا. (ناظم الاطباء) : چو کالیده دانندم اهل نشست بگویند نیک و بدم هرچه هست. سعدی. - اهل نفس، نفس پرست. (ناظم الاطباء). ، بمعنی اهلی یا شهری. مقابل وحشی و روستائی: عن عوف:... کان رسول اﷲ {{صفت}} اذا اتاه الفی ٔ قسمه من یومه فیعطی الاهل حظین و یعطی العرب حظاً. (تاریخ ابن عساکر ج 1 ص 95 س 15، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) .، در اصطلاح حقوقی، به معنی اهلیت یعنی آنکه آدمی حق تصرف در اموال خود را دارا باشد گویند وآن در صورتی است که بسن بلوغ رسیده و عاقل و رشید باشد. و رجوع به اهلیت شود
نسبت است به اهریمن. از اهریمن. شیطانی. منسوب به شیطان: جهان را همی داشت با ایمنی نهان گشت کردار اهریمنی. فردوسی. جهان شد پر از خوبی و ایمنی ز بد بسته شد دست اهریمنی. فردوسی. به پیمان نباشد بر او ایمنی بپوید همی راه اهریمنی. فردوسی. چون که نشویی بخرد روی جهل برنکشی از سرت اهریمنی. عنصری. - تیغ اهریمنی، شمشیر بسیار بران: به دست چپش نامدار ارمنی ابا جوشن و تیغ اهریمنی. فردوسی. - دام اهریمنی، دام شیطانی: به بهرام گفت از چه سخت ایمنی نگه کن بدین دام اهریمنی. فردوسی. - دست اهریمنی، نیروی شیطانی: ابا شادمانی و با ایمنی ز بد دور وز دست اهریمنی. فردوسی (شاهنامه چ مسکو ج 7 ص 199). - کردار اهریمنی، رفتار و عمل شیطانی: چه دیدی ز من تا تو یار منی ز گفتار و کردار اهریمنی. فردوسی، موافق بودن. ، باشنده. مقیم. ساکن. ساکن محلی. مقیم جایی. مردم سرزمین. کسان جایی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ج، اهالی: اهل جمله آن ولایات گردن بر...تا نام ما بر آن نشیند و بضبط ما آراسته گردد. (تاریخ بیهقی). ز شاه بینم دلهای اهل حضرت شاد هزار رحمت بر شاه و اهل حضرت باد. مسعودسعد. نازم به خرابات که اهلش اهل است گر نیک نظر کنی بدش هم سهل است. (منسوب به خیام). چون ظن افتاد که اهل خانه را خواب ربود مقدم دزدان بگفت شولم شولم. (کلیله و دمنه). و بزرجمهر بحضور برزویه و تمامی اهل مملکت این باب بخواند. (کلیله و دمنه). آفتاب شرف و حشمت وسلطان شرف نورگسترد و ضیا بر نسف و اهل نسف. سوزنی. سخنش معجز دهر آمد، از این به سخنان بخدا گر شنوند اهل عجم یا یابند. خاقانی. اهل صفاهان مرا بدی ز چه گویند من چه خطا کرده ام بجای صفاهان. خاقانی. گوهر بمیان زر برآمیخت چون ریگ بر اهل مکه میریخت. نظامی. چو بدعهد را نیک خواهی به دهر بدی خواستی برهمه اهل شهر. سعدی. زورمندی مکن بر اهل زمین تا دعایی بر آسمان نرود. سعدی. چه نیکبخت کسانی که اهل شیرازند که زیر بال همای بلندپروازند. سعدی. کسی کو بتابد ز محراب روی به کفرش گواهی دهند اهل کوی. سعدی. دعای صالح و صادق رفیق جان توباد که اهل فارس بصدق و صلاح ممتازند. سعدی. - اهل بهشت، ساکنان بهشت. - اهل جنت، ساکنین بهشت. (ناظم الاطباء). - اهل جهنم، دوزخی. (از ناظم الاطباء). - اهل حصار، مردم قلعه: در همین ایام فتنه و اضطرار اهل حصار... (انیس الطالبین ص 118). - اهل روزگار، مردم این جهان. (ناظم الاطباء). - اهل قبور، مردگان. (ناظم الاطباء). - اهل قریه، دهاتیان. (ناظم الاطباء). مردم ده و سکنۀ آن. - اهل گیتی، مردم جهان. اهل دنیا: تا کی گویی که اهل گیتی در هستی و نیستی لئیمند. ؟ - اهل محشر، مردم روز رستخیز. (ناظم الاطباء). - اهل مدر، تازیان شهرنشین. (ناظم الاطباء). - اهل مدر و حضر، ساکنان خانه ها. شهرنشینان. (از اقرب الموارد). - اهل وبر، تازیان چادرنشین. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ، کسان. (غیاث اللغات) (از آنندراج). خویشاوند. (ناظم الاطباء). کسان و خویشان مرد. اهل الرجل. (منتهی الارب). قوم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اصحاب. پیروان و یاران: تو ای جاهل برو با اهل هامان مرا بگذار با اولاد هارون. ناصرخسرو. زیرا که براندند مصطفی را ذریۀ شیطان از اهل و اوطان. ناصرخسرو. - اهل النبی {{صِفَت}} ، ازواج و دختران و صهر آن حضرت که علی بن ابی طالب است یا زنان آن حضرت و اولیای وی از مردان. (منتهی الارب). ازواج و فاطمه و صهر آن حضرت که علی بن ابی طالب (ع) باشد. - اهل بیت کسی، زن و فرزند وی: من ندیدم نه اهل بیتم دید کاهل حسن المآب دیدستند. خاقانی. ، مردمان خانه. (از آنندراج). اهل البیت. کسان خانه و ساکنان آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کسان سرای. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ج، اَهلون، اَهال، آهال، اَهلات، اَهَلات. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). باشندگان خانه. (مؤید الفضلا) : در این اهل منزل وفایی نیابی مجوی اهل کامروز جایی نیابی. خاقانی. گریان همه اهل خانه او از گم شدن نشانۀ او. نظامی. ، زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از کشاف اصطلاحات الفنون). عیال. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). زن (زوجه). (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : اهل الرجل، زوجته عرفاً و لغهً. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : و نیز شاید بود که کسی را برای فراغ اهل و فرزندان... بجمع مال حاجت افتد. (کلیله و دمنه). و فرزندان و اهل و نزدیکان را بدرود باید کرد. (کلیله و دمنه). هر که با اهل کسان شد فسق جو اهل خود را دان که قوادست او. (از فیه مافیه). ، صاحبان. مفرد و جمع هر دو آید. (آنندراج) (غیاث اللغات). صاحب و خداوند. (ناظم الاطباء). صاحب. دارای... دارندۀ... (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : اهل تنعم که از دارو گریزان باشند... (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بی یاد حق مباش که بی ذکر و یاد حق نزدیک اهل عقل چه مردم چه استرنگ. سوزنی. کوشش اهل علم در ادراک سه مرادستوده است، ساختن توشۀ آخرت... (کلیله و دمنه). هندو گفت هیچ چیز نزدیک اهل خرد در منزلت دوستی نرسد. (کلیله و دمنه). همیشه حکمای هر صنف از اهل علم می کوشیدند... (کلیله و دمنه). گرچه تیر از کمان همی گذرد از کماندار بیند اهل خرد. (گلستان). یکی گفت از آن حلقۀ اهل رای عجب دارم ای مرد راه خدای. سعدی. در سخن بدو مصرع چنان لطیف ببندم که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را. سعدی. اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی. حافظ. و اهل کرم از اهل لئام و محامد از مذام و فاضل از مفضول جدا نشدی. (تاریخ قم ص 11). - اهل الامر، والیان امر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). - اهل المذهب، صاحب دین و ملت. (ناظم الاطباء). - اهل ایمان، مردم باایمان. مؤمنان. صاحبان ایمان: ناصر اهل ایمان. (گلستان). - اهل بصر، بابصیرت. بامعرفت. زیرک. بافراست و دوراندیش. (ناظم الاطباء). صاحب بصر. - اهل بیان، صاحب بیان: ازیرا حکیم است و صنع است و حکمت مگو این سخن جز مر اهل بیان را. ناصرخسرو. - اهل پرهیز، پرهیزگار و زاهد. (ناظم الاطباء). صاحب پرهیز و زهد. - اهل تحقیق، حکیم. دانا. - اهل تقوی، پارسا و خداترس. (ناظم الاطباء). - اهل تمیز، اهل خرد. باتمیز. ممیز. صاحب تمیز: دگر بر تکلف زید مالدار که زینت براهل تمیز است عار. سعدی. - اهل تواضع،فروتن. (ناظم الاطباء). - اهل حال، واقف بر چگونگی چیزها. (ناظم الاطباء). - ، موافق. (ناظم الاطباء). - اهل حجاب، پرده دار. (ناظم الاطباء). - ، باحیا. (ناظم الاطباء). - اهل حرفت، پیشه ور. اهل صنعت. (ناظم الاطباء). - اهل حکمت، حکیم. دانای حکمت. (ناظم الاطباء). - اهل خبرت، واقف بر کار. آگاه. نکته دان. (ناظم الاطباء). کارشناس. - اهل خرد، خردمند. باعقل. دانا: اهل خرد گرچه در این ره بسند در همه چیزی نه به تنها رسند. خواجو. - اهل دانش، دانشمند. (ناظم الاطباء). - اهل درد، دردمند. صاحب درد: سخنی کان ز اهل درد آید همچو جان در ضمیر مرد آید. اوحدی. بیا و حال اهل درد بشنو به لفظ اندک و معنی بسیار. حافظ. - اهل دکان، دکان دار. (ناظم الاطباء). - اهل دل، دلاور. بهادر. (ناظم الاطباء). - ، زنده دل. جوانمرد. موافق. (ناظم الاطباء) : برآور دمی چون دمت داده اند که بس اهل دل کز دم افتاده اند. فردوسی ؟ دل رفت گر اهل دل بیابم زین مرهم زخم آن ببستم. خاقانی. چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست سخن شناس نه ای دلبرا خطااینجاست. حافظ. - اهل دنیا، دنیاپرست. (ناظم الاطباء). - اهل دولت، مقبل. نیکبخت. صاحب بخت و اقبال: بسا اهل دولت ببازی نشست که دولت ببازی برفتش ز دست. سعدی. - اهل رای، صاحب رای. بخرد. دوراندیش: دو کس پرور ای شاه کشورگشای یکی اهل رزم و یکی اهل رای. سعدی. - ، اهل قیاس. که در احکام به قیاس عمل کند. صاحب رأی. - اهل رزم، جنگجو. سلحشور. جنگ آور: دو کس پرور ای شاه کشورگشای یکی اهل رزم و یکی اهل رای. سعدی. - اهل زهد و ورع، پارسا و خداپرست. (ناظم الاطباء). - اهل سخاوت، جوانمرد و سخی. (ناظم الاطباء). - اهل سخن، سخنور. سخندان. سخنگو: گروهی برآنند ز اهل سخن که حاتم اصم بود باور مکن. سعدی. - اهل سیاحت، مسافر. (ناظم الاطباء). جهانگرد. سیاح. - اهل شقاق، فتنه انگیز. مخالف. (ناظم الاطباء). آشوبگر. آنکه اختلاف بر پا کند. - اهل شناخت، شناسنده. اهل خبرت. آگاه. کاردان: در اینان نبندد دل اهل شناخت که پیوسته با هم نخواهند ساخت. سعدی. - اهل شوکت، خداوندان قوت و قدرت. (ناظم الاطباء). - اهل صفا، صاف دل. عیاش. (ناظم الاطباء). باصفا. صمیمی. - اهل صنعت، پیشه ور. صنعت کار. (ناظم الاطباء). - اهل طاعت، متدین. مطیع اوامر خداوند. (ناظم الاطباء). - اهل علم،علماء. (ناظم الاطباء). باعلم. دانشمند. - ، در تداول مردم، عالم دینی. روحانی. - اهل عیال، پدر وخداوند خانه. (ناظم الاطباء). - اهل غدر، غدار. مکار. (ناظم الاطباء). غدرپیشه. فریب کار. - اهل فساد، مفسد. (ناظم الاطباء). - اهل فضل، دانشمند. بافضل. حکیم. عالم: دینار کیسه کیسه دهد اهل فضل را دیباج سله سله بر از طاقت و یسار. عسجدی. دینوران شهرکی است کی از آنجا چند کس از اهل فضل خاسته اند... و اهل فضل از آنجا (غندجان) بسیار خیزد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 143). تو قدر فضل شناسی که اهل فضلی و دانش شبه فروش چه داند بهای دُرّ ثمین را. سعدی. ندانید که اهل فضل همیشه محروم باشند. (گلستان). - اهل قلم، کاتب. منشی. (ناظم الاطباء). نویسنده. اهل نگارش. - اهل کام، کام طلب. جویندۀ کام: اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست ریش باد آن دل که با درد تو جویدمرهمی. حافظ. - اهل کرم، جوانمرد و سخی. (ناظم الاطباء). باکرم: جوینی که از سعی بازو خوری به از میده بر خوان اهل کرم. سعدی. کرم کن بجای من ای محترم که مولای من بود زاهل کرم. سعدی. - اهل کلام، فصیح. سخن ران. (ناظم الاطباء). - اهل کین، دشمن. (ناظم الاطباء). کینه کش. انتقامجو. - اهل معرفت،صاحبان بینش. بامعرفت: گر اهل معرفتی دل در آخرت بندی نه در خرابۀ دنیا که محنت آباد است. سعدی. جهان و هرچه در او هست سهل و مختصرست ز اهل معرفت این مختصر دریغمدار. حافظ. - اهل نعیم، بهشتیان. (ناظم الاطباء). ارباب نعمت. - اهل نفاق، منافق. (ناظم الاطباء). دوروی. آنکه برخلاف آنچه معتقد است نماید. - اهل نیاز، حاجتمند. محتاج. فقیر: آنکه تا شد بر سریر بی نیازی متکی شد سریرجود او تکیه گه اهل نیاز. سوزنی. - اهل وفا، وفاداران. آنانکه پیمان بسر برند. که بعهد خود وفا کند: ز اهل وفا هر که بجایی رسید بیشتر از راه عنایی رسید. نظامی. - اهل وقوف، کارآزموده. باوقوف. (ناظم الاطباء). آگاه. اهل خبرت. - اهل هنر، باهنر. هنردار. باقوت. (ناظم الاطباء). هنرمند. هنرپیشه. - اهل یقین، خردمند و پارسا. (ناظم الاطباء). - ، مؤمنان. آنانکه به علم یقین رسیده اند: اهل یقین طایفۀ دیگرند ما همه پاییم گر ایشان سرند. نظامی. ، سربزیر. مقابل سرکش. ، خودی. مقابل نااهل. (یادداشت مؤلف). محرم. همراز. انیس. موافق. سازگار: من می خورم و هر که چو من اهل بود می خوردن او نزد خدا سهل بود. خیام. کردم طلب و نیافتم اهل اکنون قدم از طلب کشیدم. خاقانی. نیست در ایام چیزی از وفا نایاب تر کیمیا شد اهل، بل کز کیمیا نایاب تر. خاقانی. دست از دو جهان کشیده خواهم یک اهل بجان خریده خواهم. خاقانی. اهل خواهی ز اهل عصر ببر انس خواهی میان انس مپوی. خاقانی. جستم سراپای جهان شیب و فراز آسمان گر هیچ اهلی در جهان دیدم مسلمان نیستم. خاقانی. خواجه زان بی خبر که یار اهل است یار او اهل و کار او سهل است. نظامی. حریفان جنس و یاران اهل بودند به هر حرفی که میشد دست سودند. نظامی. بوالحکم نامش بد و بوجهل شد ای بسا اهل از حسد نااهل شد. مولوی. بگویند ازین حرف گیران هزار که سعدی نه اهلست و آموزگار. سعدی. اگر یار اهل است، کار سهل است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، اهل هر نبی، امت وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). امت هر پیغمبر. پیرو کیشی یا عقیده یا نظر یا طریقۀ خاصی مانند: اهل اسلام. اهل کفر و جز اینها: موج دریا چون به امرحق بتاخت اهل موسی را ز قبطی واشناخت. مولوی. - اهل اسلام، مسلمانان و مردمان پارسا. (ناظم الاطباء) : همه آن باد که در بند رضای تو روند اهل اسلام و تو در بند رضای معبود. سعدی. اهل اسلام از آن درماندگی خلاص یافتند. (انیس الطالبین ص 118). - اهل الاهواء، آن کسان از اهل قبله که اعتقاد آنان موافق با معتقدات اهل سنت نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین کلمه شود. - اهل الرده، کسانی که بعد از وفات پیغمبر (ص) از دین برگشتند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). - اهل القرآن، حافظ قرآن و عامل به آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). - اهل الکتاب،جهودان و ترسایان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). - اهل اﷲ، اهل مکۀ معظمه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). - ، مردان خدا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بندگان خوب خدا و متدین و پارسا. (ناظم الاطباء). - اهل باطل، گمراه. مقابل اهل حق: چون بخت ملک تیغ سپارد به شاه حق جانهای اهل باطل زیبد نثار تیغ. مسعودسعد. نیارستم از حق دگر هیچ گفت که حق ز اهل باطل بباید نهفت. سعدی. - اهل باطن، مردم مقدس و روحانی. (ناظم الاطباء). - اهل تعدی، بیدادگر و ستمگر. (ناظم الاطباء). - اهل تفسیر، مجتهد در علم الهی و مفسرکتب مقدسه. (ناظم الاطباء) : اهل ثنا و مدحت ارباب نظم و نثر مطلق توئی و نیست دراین باب ریو و رنگ. سوزنی. - اهل جماعت، جزء و داخل در جمهور. (ناظم الاطباء). - اهل چیزی بودن و یا نبودن، معتاد بدان بودن و معتاد نبودن:فلان اهل دود هست، یعنی معتاد بدان است، فلان اهل قمار نیست، عادت بقمار ندارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - اهل حق، خردمند پارسا. (ناظم الاطباء). - ، فرقۀ علی اللهی. - اهل دیوان، نوکرهای دولت. وزرای دولت. (ناظم الاطباء). کارمندان دستگاههای دولتی. - اهل ذکر، واقف و آگاه بر اذکار و اوراد. (ناظم الاطباء). - اهل ذمه، مردمان ذمی از یهود و نصاری و مجوس. (ناظم الاطباء). - اهل رده، مردمان مرتد و ملحد. (ناظم الاطباء). - اهل سنت، گروه سنی. مقابل شیعه. (ناظم الاطباء). - اهل صورت، کسانی که صورت ظاهر هر چیزی را مینگرند و غوررسی نمیکنند. (ناظم الاطباء). ظاهربین. مقابل اهل باطن: ولی اهل صورت کجا پی برند که ارباب معنی به ملکی درند. سعدی. - اهل ضلال، ملحد و کافر. (ناظم الاطباء). گمراه. آنکه در ضلالت باشد. - اهل ظاهر، کسانی که نیکویی ظاهری دارا می باشند. ریاکار. (ناظم الاطباء). - ، ظاهربین. آنکه ظاهر کار را میبیند و غوررسی نمیکند. - اهل فراش، در بستر افتاده. (ناظم الاطباء). - اهل قیاس، ارباب منطق. پیروان عقل و استدلال منطقی: توان گفتن این با حقیقت شناس ولی خرده گیرند اهل قیاس. سعدی. - ، کسی که در فروع به قیاس عمل کند. - اهل کتاب،یهود و نصاری. (ناظم الاطباء). کتابی. - اهل کفر، کافران. آنانکه پیرو اسلام نیستند: پار دیدی کاین سر سلجوقیان بر اهل کفر چون شبیخون ساخت کایشان غول رهبر ساختند. خاقانی. - اهل مذهب، دین دار. (ناظم الاطباء). صاحب دین و ملت. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). - اهل نشست، گوشه نشینان. درویشان تارک دنیا. (ناظم الاطباء) : چو کالیده دانندم اهل نشست بگویند نیک و بدم هرچه هست. سعدی. - اهل نفس، نفس پرست. (ناظم الاطباء). ، بمعنی اهلی یا شهری. مقابل وحشی و روستائی: عن عوف:... کان رسول اﷲ {{صِفَت}} اذا اتاه الفی ٔ قسمه من یومه فیعطی الاهل حظین و یعطی العرب حظاً. (تاریخ ابن عساکر ج 1 ص 95 س 15، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) .، در اصطلاح حقوقی، به معنی اهلیت یعنی آنکه آدمی حق تصرف در اموال خود را دارا باشد گویند وآن در صورتی است که بسن بلوغ رسیده و عاقل و رشید باشد. و رجوع به اهلیت شود