جدول جو
جدول جو

معنی انگن - جستجوی لغت در جدول جو

انگن
ساس
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بنگن
تصویر بنگن
بیل پهن با دستۀ چوبی که ریسمانی به آن می بندند و یک نفر دسته را می گیرد و یک نفر سر ریسمان را و با آن زمین شیار کرده را پل کشی می کنند، پل کش، گراز، بنکن، فه، کتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگه
تصویر انگه
ینگه، زنی که شب زفاف همراه عروس به خانۀ داماد می رود، یدک، دنباله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگل
تصویر انگل
انگشت دست
فرهنگ فارسی عمید
مادۀ چسبناک که از تنه و شاخۀ برخی درختان میوه دار بیرون می آید و سفت می شود، صمغ درخت زنج، ازدو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انین
تصویر انین
آه و ناله، آه سوزناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگل
تصویر انگل
جانداری که تمام یا قسمتی از عمرش را به موجود دیگری بچسبد و از جسم او غذا دریافت کند، پارازیت، کنایه از کسی که سربار سایرین شود و به هزینۀ دیگران روز بگذراند، طفیلی
انگله، دکمه، منگوله، حلقه، جادکمه، انگول، انگیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگژ
تصویر انگژ
بیل پهن که با آن زمین را هموار کنند، آلتی آهنی که پیلبانان با آن پیل را می رانند، کجک، برای مثال پیل مستم مغزم از انگژ بیاشوبید از آنک / گر بیاسایم دمی هندوستان یادآورم (خاقانی - ۲۵۰ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
(اَ تَ نَ)
ما انتنه،چه بدبوی است آن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ تُنْ نَ)
جمع مؤنث ضمیر مخاطب، یعنی شما جماعت زنان. شما زنان
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
کوبنده و نرم کننده.
لغت نامه دهخدا
(اُ)
مرد بسیار ناله کننده. (ناظم الاطباء). بسیار ناله کننده. (آنندراج). کثیرالانین. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَنْ نا)
مرد بسیار ناله کننده. (ناظم الاطباء) (آنندراج). کثیرالانین. (از اقرب الموارد). بسیار نالنده. بسیارنال. بیش نالنده. (فرهنگ فارسی معین) ، بیخ بردی خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج). نبخ (ریشه بردی که در قحط خورند) خوردن. (از اقرب الموارد) ، خمیر خاسته و ترش ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج). خمیر فاسد و ترش ساختن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
کوزپشت (گوژپشت). (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
یا انیدن علامت تعدیۀ فعل است در زبان فارسی. (یادداشت مؤلف). در دستور پنج استاد ج 1 ص 112 آمده: ’طریق متعدی ساختن فعل آن است که به آخر صیغۀ امر حاضر مفرد (آنید) یا (اند) افزوده و ماضی فعل را بوجود آورند و سایر صیغه ها را از آن بسازند: گری - گریانید و گریاند، خند- خندانید و خنداند، سوز - سوزانید و سوزاند...’ پیداست که این شیوه متعدی ساختن سماعی است نه قیاسی
لغت نامه دهخدا
(اَ گَ نِ)
دهی از بخش حومه شهرستان ارومیه است که 551 تن سکنه دارد. آب آن از نازلوچای و چشمه و محصول آنجا غلات، توتون، چغندر و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اَ گَ)
اندازنده. افگننده. (یادداشت مؤلف). بیخ افگن، تاب افگن، سنگ افگن، شیرافگن، کوه افگن، بساطافگن، بارافگن، پرتوافگن، پس افگن، پلنگ افگن، پیل افگن، خصم افگن، دست افگن، زورافگن، رمزافگن، سایه افگن و سرافگن از ترکیب آن مستعمل است. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
عرض. مقابل طول. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
أن ّ المریض اناً و انیناً و اناناًو تأناناً، نالید. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(گُنْیْ)
نام کرسی از ولایت (ژیرند) در فرانسه، بساحل گارن. دارای راه آهن و 4661 تن سکنه است
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
گنده تر. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
انتن من الجورب.
انتن من العذره.
انتن من مرقات الغنم
لغت نامه دهخدا
تصویری از اوگن
تصویر اوگن
افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
بیلی پهن که با آن زمین را هموار کنند بیل، آلتی که پیلبانان با آن پیل را برانند کجک
فرهنگ لغت هوشیار
بیلی پهن که با آن زمین را هموار کنند بیل، آلتی که پیلبانان با آن پیل را برانند کجک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگل
تصویر انگل
مرد ناشناس، گستاخ، سرخر، موی دماغ، طفیلی، سربار
فرهنگ لغت هوشیار
صمغ و ماده چسبنده لزجی که از درختان مخصوصا درختان آلو و آلوچه و گوجه خارج میشود و در برابر هوا انجماد می یابد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انحن
تصویر انحن
کوژ پشت، خمیده تر
فرهنگ لغت هوشیار
در کلمات مرکب بمعنی افکننده آید: مرد افکن کوه افکن شیر افکن پرتوافکن
فرهنگ لغت هوشیار
آهنی باشد پهن با دسته ای چوبی که بهر دو طرف آن دو ریسمان بندند. یک شخص دسته آنرا و دیگری ریسمانهارا بگیرد و زمین را بدان هموار کنند، کج بیل باغبانی، قلابی که بدان علف هرزه را از کشتزار بر کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگل
تصویر انگل
((اَ گُ))
انگشت، اصبع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انین
تصویر انین
((اَ نِ))
ناله، آواز سوزناک، آنین هم گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انان
تصویر انان
((اَ نّ))
بسیار نالنده، بسیار نال، بیش نالنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انگژ
تصویر انگژ
((اَ گَ))
بیل، آلتی که پیل بانان با آن پیل را برانند، کجک. انگز هم گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انگل
تصویر انگل
((اَ گَ))
گیاه یا جانوری که تمام یا قسمتی از عمرش را به موجود دیگری بچسبد و از جسم او تغذیه کند، موجود زنده ای که روی پوست، داخل بدن انسان یا حیوانی زندگی کند، طفیلی، سرخر، مزاحم، سربار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انگه
تصویر انگه
((اِ گَ))
زنی که شب زفاف همراه عروس به خانه داماد می رود، زن برادر، دایه خاتون. ینگه و ینگا، هم گویند
فرهنگ فارسی معین