جدول جو
جدول جو

معنی انعمان - جستجوی لغت در جدول جو

انعمان(اَ نُ)
نعمان. شقائق النعمان. (ازنشوء اللغه ص 120، حاشیه 1). و رجوع به نعمان شود
لغت نامه دهخدا
انعمان(اَ عَ)
بصیغۀ تثنیه، نام دو وادی که هریک را انعم گویند و یا از باب تغلیب مراد وادی انعم و وادی عاقل است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، گردو. (فرهنگ فارسی معین). گردکان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارسمان
تصویر ارسمان
(پسرانه)
نام پهلوانی در کتاب سیرت جلال الدین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اندمان
تصویر اندمان
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر طوس سردار ایرانی و از سپاهیان کیخسرو پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نعمان
تصویر نعمان
(پسرانه)
نام چندتن از پادشاهان حیره
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از الامان
تصویر الامان
پناه، زینهار، کلمه ای که هنگام ترس و وحشت و احساس خطر برای پناه جویی و کمک خواستن به کار برده می شود، برای مثال به کمندی درم که ممکن نیست / رستگاری به الامان گفتن (سعدی۲ - ۵۳۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انجدان
تصویر انجدان
گیاهی با ساقه های ستبر و میان تهی، برگ های سوراخ دار، گل های چتری، میوۀ سیاه و بدبو و ریشۀ راست و ستبر که از آن صمغی تلخ می گیرند، انگدان، انگژد، انگیان، انگژه، انگوژه، رافه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نعمان
تصویر نعمان
خون، کنایه از سرخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انجماد
تصویر انجماد
جامد شدن، افسرده و بسته شدن، یخ بستن، در علم فیزیک تغییر حالت از مایع به جامد در اثر سرما و نقصان حرارت یا تاثیرات دیگر. تمام اجسام در حالت انجماد حجمشان کوچک می شود غیر از آب و چدن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
دهی است از بخش راین شهرستان بم با 100 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تثنیۀ امام. رجوع به امام شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
افسرده و بسته شدن. (آنندراج). بستن. افسردن. بسته شدن. جامد گردیدن. (از فرهنگ فارسی معین). یخ بستن. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(نُ)
ابن منذر الغسانی، مکنی به ابوالوزیر، از متکلمان قدری مذهب دمشق و از ثقات محدثین است. به سال 132 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج 9 ص 11). رجوع به طبقات ابن سعد، قسم ثانی از ج 7 ص 167 و میزان الاعتدال ج 3 ص 237 و تهذیب التهذیب ج 10 ص 457 شود
ابن ابراهیم خلیل زرنوجی، ملقب به تاج الدین، از ادبای قرن هفتم هجری قمری بخارا است. او راست: الموضح در شرح مقامات حریری. وی به سال 640 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج 9 ص 3). رجوع به الجواهر المضیئه ج 2 ص 201 و 312 شود
ابن ایهم بن حارث غسانی، از ملوک غسان است، وی پس از جبله بن نعمان به حکمرانی شام رسید و بیست و یکسال پادشاهی کرد. (از تاریخ پادشاهان و پیامبران ص 123) (الاعلام زرکلی ج 9 ص 4). رجوع به العقود اللؤلؤیه ج 1 ص 24 شود
ابن جسربن شیعالله بن اسد بن وبره، مشهور به القین، جدی جاهلی است، قبایل زیادی در شام و اندلس بدو منسوب اند. رجوع به الاعلام زرکلی ج 9 ص 5 و جمهرهالانساب ص 424 شود
ابن حارث بن ایهم، از غسانیان شام است وی 18 سال سلطنت کرد. رجوع به تاریخ پادشاهان و پیامبران ص 123 و مجمل التواریخ ص 176 شود
لغت نامه دهخدا
(نُ)
خون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دم. (متن اللغه) (از اقرب الموارد). به وی شقایق را منسوب کنند به جهت سرخی، یا شقایق منسوب است به نعمان منذر. (منتهی الارب).
- لالۀ نعمان. رجوع به لاله شود:
شکفته لالۀ نعمان به سان خوب رخساران
به مشک اندرزده دلها به خون اندرزده سرها.
منوچهری.
به فعل بندۀ یزدان نه ای به نامی تو
خدای را تو چنانی که لاله نعمان را.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(نُ)
دهی است از دهات سدن رستاق آمل. (از ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 168) ، کنایه از راندن و دور کردن کسی را از پیش باشد. (آنندراج) (برهان قاطع). کنایه از راندن و نگاه داشتن کسی را برجای خود که تعدی نکند. (انجمن آرای ناصری). راندن و دور کردن کسی را ازپیش. (ناظم الاطباء) ، کنایه از باز داشتن و نگاه داشتن چیزی. (آنندراج) (برهان قاطع).
- بانگ بر ابلق زدن، فریاد کردن بر عدم مساعدت بخت. (ناظم الاطباء). یعنی زمانه و روزگاررا زجر کند و آزار دهد.
- ، اسب را تیز کردن. (از آنندراج) :
چون قدمت بانگ بر ابلق زند
جزتو که یارد که اناالحق زند.
نظامی.
- بانگ برزدن، نهر. انتهار. (ترجمان القرآن). هبهبه. نبر. (منتهی الارب). تشر زدن. فریاد کردن برای تنبیه وترساندن کسی:
یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانه صدستون.
فردوسی.
بدو بانگ برزد یل اسفندیار
که بسیار گفتن نیاید بکار.
فردوسی.
یکی بانگ برزد برو مادرش
که آسیمه ترگشت جنگی سرش.
فردوسی.
و نزدیک بود که خللی افتادی جامه دار را اما خود پیش رفت و بانگ بر لشکر زد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244). خوارزمشاه بانگ برزد و مددی فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 352). و حاسدان و دشمنان ماکه به حیلت و تعریض اندر آن سخن پیوستند ایشان را بانگ برزد و ما صبر میکردیم. (تاریخ بیهقی ص 214).
ازچهارسو بانگ برزدند... (فارسنامۀ ابن بلخی ص 81).
ولی چون کرد حیرت تیزگامی
عنایت بانگ برزد کای نظامی.
نظامی.
شه در او دید خشمناک و درشت
بانگ برزد چنانکه او را کشت.
نظامی.
طوطی اندر گفت آمد در زمان
بانگ بر درویش برزد کای فلان.
مولوی.
شبی برزدم بانگ بر وی درشت
همو گفت مسکین به جورش بکشت.
سعدی (بوستان).
...بانگ برزد که خاموش کن
به مقدار خود گفت باید سخن.
امیرخسرو.
- بانگ برقدم زدن، جلد و تیز رفتن. (آنندراج). هی برقدم زدن. بتندی روبراه نهادن. تیز رفتن:
ز مسجد نعرۀمستان علم زد
مؤذن بانگ از آنجا برقدم زد.
محمدقلی سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
درخزیدن بزمین و درآمدن در آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). داخل شدن در زمین و غایب شدن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نِ مَتُلْ لا)
دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد، در 11هزارگزی شمال غربی فریمان در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 1099 تن سکنه دارد. آبش از قنات تأمین می شود. محصولش غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 421)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
عمامه بستن دور سر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
در دباغ نهاده شدن پوست و آب پاشیده شدن بر آن تا بدبوی و گرم گردد و پشم کنده شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). در دباغ گذاشته شدن پوست تا فاسد و بدبوی شود. (از اقرب الموارد). گندا شدن پوست. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
به عمان روی آوردن یا داخل شدن در آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). روی آوردن به عمان و وارد شدن در آن. (از اقرب الموارد). تعمین. (اقرب الموارد). به عمان شدن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
تصویری از استمان
تصویر استمان
زنهار خواهی، پناه خواهی
فرهنگ لغت هوشیار
به زنهار گرفتن، استوانی (اعتماد کردن)، پیش پرداخت استوار داشتن امین کردن
فرهنگ لغت هوشیار
باز بستن، افزون شدن، بالیدگی، بالا رفتن، پریدن به جای دگر نسبت دادن بکسی باز بستن، منسوب شدن، وابستگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبخان
تصویر انبخان
ورآمده خاسته خاز ورآمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انثمام
تصویر انثمام
به باد دشنام گرفتن، پیر گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انثیان
تصویر انثیان
دو گوش دوخایه (بیضه)
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده انگدان از گیاهان دارویی اشتر غاز گلوپر، نام روستایی است نزدیک کاشان انگدان
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی از تیره ّ چتریان که علفی است و پایا میباشد. این گیاه در اکثر صحاری ایران فراوانست. ارتفاعش 2 تا 5، 2 متر و ریشه اش راست و ستبر است ابر کبیر حلتیت انجدان انگوزاکما انگیان
فرهنگ لغت هوشیار
پناه زینهار به دادم برس به فریادم برس زینهارخ پناه (کلمه ای که وقت نزول حوادث گویند) : (هرلحظه ها تفی بتو آواز میدهد کاین دامگه نه جای امانست الامان) (خاقانی) یاالامان گفتن، کلمه (الامان) را بر زبان راندن زینهار خواستن: بکمندی درم که ممکن نیست رستگاری بالامان گفتن، (سعدی) پناه، هنگام ترس و وحشت و تسلیم گفته میشود
فرهنگ لغت هوشیار
فسردن بسته شدن ماسیدن هسیرش: تنها برای آب یخ بستن افسردن بسته شدن جامد گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادهمان
تصویر ادهمان
((اَ هَ))
اسب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الامان
تصویر الامان
((اَ اَ))
زینهار! پناه !
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انجماد
تصویر انجماد
((اِ جِ))
یخ بستن، جامد گردیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انتماء
تصویر انتماء
((اِ تِ))
خود را به کسی نسبت دادن، منسوب شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انجماد
تصویر انجماد
بستناکی، یخ زدن، بستانکی
فرهنگ واژه فارسی سره