جدول جو
جدول جو

معنی انضج - جستجوی لغت در جدول جو

انضج
(اَ ضَ)
پخته تر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نضج
تصویر نضج
پدید آمدن و حرکت به سوی کمال، پختگی، رسیدگی، پخته شدن گوشت، رسیدن میوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انبج
تصویر انبج
انبه، درختی تناور با برگ های دراز و نوک تیز و گل های خوشه ای که بلندیش به ده متر می رسد و در هندوستان می روید، میوۀ این درخت که بزرگ و گوشتی است و هسته ای بزرگ دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انضاج
تصویر انضاج
پختن، پختن گوشت یا میوه، رسانیدن میوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منضج
تصویر منضج
دارویی که موجب تسهیل خروج خلط از بدن می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناضج
تصویر ناضج
پخته، رسیده
فرهنگ فارسی عمید
(خِ ضِ)
آب تیره. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ ضَ)
تازه و آبدار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ حَ)
پختن گوشت و جز آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پختن گوشت و میوه را. (از اقرب الموارد). بپزانیدن و بریان کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ نضج. (یادداشت مؤلف). رجوع به نضج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ضِ)
پخته کننده و پزندۀ میوه. (غیاث) (آنندراج). نضج دهنده و پزنده و پخته کننده میوه و گوشت و جز آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رساننده. پزاننده. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، پخته کننده ریش و خلط و ماده را. (غیاث) (آنندراج) ، (اصطلاح طب) هر دارویی که خلط را پخته کند وآماده کند برای دفع و نیز دارویی که ریش را پخته کند. (ناظم الاطباء). آنچه خلط را قابل دفع سازد اعم ازآنکه رقیق را غلیظ کند چون خشخاش یا به عکس آن مانند طبیخ حاشا، یا منجمد را نرم کند چون حلبه. (تحفۀ حکیم مؤمن). پزنده. رساننده، چنانکه قرحۀ سخت را. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی است از دهستان برده سرۀ بخش اشترینان شهرستان بروجرد با 582 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات و محصول آنجا غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6) ، مرغ مردارخوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رخمه. ذات اسمین. (المزهر ص 339).
- امثال:
اعز من بیض الانوق، کمیاب تر از تخم مرغ مردارخوار و این مثل را در چیز محال گویند. (ناظم الاطباء). گویند انوق را ده خصلت است حفاظت بیضه و حمایت چوزه و الفت بچه و صیانت فرخ از غیر جفت و رفتن از زمین سردسیر به گرمسیر پیش از همه قواطع و بازآمدن پیش از همه رواجع و نپریدن در ایام گریز و فریفته نشدن به پرهای ریزۀ نو و نبودن پیوسته در آشیانه و نپریدن بپرهای ریزه و منتظر بودن تا دراز و سخت گردد. (از ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَضْ ضِ)
ناقه منضج، ناقه که تا یک سال بچه نیاورد. ج، منضجات. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ نِضْ ضَ)
جمع واژۀ نضیضه، بارانها. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به نضیضه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ)
نضج داده شده و پخته شده، بار رسیده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
گوشت پخته و میوۀ رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه که رسیده و پخته است و خوردنش مطبوع باشد. (از اقرب الموارد). نضیج. (المنجد). رسیده، مقابل کال به معنی ناپخته و نارس
لغت نامه دهخدا
(اَ ضُ)
جمع واژۀ نضر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به نضر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
دهی است از بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین با 182 تن سکنه. آب آن از رود خانه محلی و محصول آن غلات، برنج، انگور، بادام و کرچک است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(حِ ضِ)
مرد سست که بکسی منفعت از او نرسد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دهی است از بخش وفس شهرستان اراک با 772 تن سکنه. آب آن از رود خانه شراء و محصول آن غلات، چغندر، بنشن، قلمستان و انگور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
ناحیه ای است از اعمال زوزان بین موصل و ارمینیه. (از معجم البلدان) ، واشدن آسمان از ابر، یقال: انجمت السماء ایاماً ثم انجمت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). واشدن آسمان از ابر. (آنندراج). بازشدن آسمان و آشکار گردیدن ستاره ها. (از اقرب الموارد) ، رفتن سرما و باران و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
منتج تر. (یادداشت مؤلف) ، مانستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شبیه بودن. (از اقرب الموارد) : یقال انتخطه، ای اشبهه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ بَ)
معرب از انبۀ فارسی. (از غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مانجه. (یادداشت مؤلف). ج، انبجات. رجوع به انبه و انبجات شود، اسب و شتر آبکش. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شتر آبکش. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء) ، درۀ کوه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (مؤیدالفضلاء) ، لولۀ چپق. (ناظم الاطباء) ، در عربی شکنبه را گویند. (برهان قاطع) (از شرفنامۀ منیری) (از شعوری ج 1 ورق 129 ب) ، در ادات بمعنی آسیاکش آورده است. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از انبج
تصویر انبج
سنسکریت تازی شده انبه نغزک منجو منجه انبه، جمع انبجات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناضج
تصویر ناضج
گوشت پخته، میوه رسیده آنچه که رسیده وپخته (میوه گوشت)
فرهنگ لغت هوشیار
رسیده پخته: میوه، استوار: کار پخته شده، بار رسیده شده. پزنده، دوایی که خلط و ماده را بپزد و مهیای دفع کند
فرهنگ لغت هوشیار
پختن گوشت، رساندن میوه، استوار کردن پخش گوشت و جز آنرا، رسانیدن میوه را، صلاحیت پیدا کردن خلط فاسد جهت دفع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انضر
تصویر انضر
تازه، آبدار، زر و سیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نضج
تصویر نضج
پخته شدن گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناضج
تصویر ناضج
((ض))
آن چه که رسیده و پخته (میوه، گوشت)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منضج
تصویر منضج
((مُ ض))
پزنده، دوایی که خلط و ماده را بپزد و مهیای دفع کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منضج
تصویر منضج
((مُ ضَ))
پخته شده، بار رسیده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نضج
تصویر نضج
((نُ))
رسیدگی، پختگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انضاج
تصویر انضاج
((اِ))
پختن گوشت و جز آن را، رسانیدن میوه را، در پزشکی صلاحیت پیدا کردن خلط فاسد جهت دفع
فرهنگ فارسی معین
کارکن، مسهل، منجز
فرهنگ واژه مترادف متضاد