جدول جو
جدول جو

معنی اندخود - جستجوی لغت در جدول جو

اندخود
(اَ دَ)
شهری است کوچک در قسمت شمالی افغانستان میان بلخ و مرو بر کنار بیابان. نزدیک شبورقان. (فرهنگ فارسی معین، اعلام). اندخوی. اندخوذ. انتخذ: دیگر آنکه از پاریاب سوی اندخود رفتن نزدیک است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 78). گورخان او راده هزار مرد مدد فرستاد و بر در اندخود مصاف دادند. (جهانگشای جوینی). و رجوع به اندخوذ و انتخذ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اندروا
تصویر اندروا
آویخته، سرنگون، سرگردان، سرگشته، درواژ، درواه، دروا، معلق، برای مثال ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست / یک سر موی تو را هر دو جهان نیم بهاست (کمال الدین اسماعیل - ۲۸۰)، سرگشته، سرگردان، حیران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندودن
تصویر اندودن
پوشاندن چیزی با مالیدن چیز دیگر به روی آن، مثل کاهگل مالیدن به بام یا دیوار، آب زر یا آب نقره دادن به فلزات و شیره یا روغن مالیدن به چیزی، اندود کردن، برای مثال چو خرما به شیرینی اندوده پوست / چو بازش کنی استخوانی در اوست (سعدی۱ - ۳۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندرون
تصویر اندرون
درون، میان و داخل چیزی، باطن، ضمیر، خانه و حیاطی که عقب حیاط بیرونی ساخته شده و مخصوص زن و فرزند و سایر افراد خانوادۀ صاحبخانه بود، اندرونی، (حرف اضافه) در
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندرورد
تصویر اندرورد
شلوار کوتاه که تا زانو را بپوشاند، تنبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندوده
تصویر اندوده
اندود شده، کاهگل مالی شده، آب زرداده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندود
تصویر اندود
ماده ای مثل کاهگل، گچ یا سیمان که روی بام یا دیوار مالیده شود، (بن ماضی اندودن) اندودن، اندوده، پسوند متصل به واژه به معنای مالیده شده مثلاً زراندود، سیم اندود، گل اندود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انداوش
تصویر انداوش
انداییدن، اندودن، کاهگل کردن بام یا دیوار، گل مالی کردن، آلوده کردن، انداییدن، انداویدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انبرود
تصویر انبرود
گلابی، میوۀ آبدار شیرین و مخروطی شکل به اندازۀ سیب، امرود، مرود، امبرود، مل، کمّثری، لکل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندیوم
تصویر اندیوم
فلزی نرم، نقره ای رنگ، سمّی و قابل تورق و مفتول شدن که در حرارت ۱۵۵ درجۀ سانتی گراد ذوب می شود و در تهیۀ مواد نیمه رسانا و مواد دندان سازی به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انداوه
تصویر انداوه
ماله، مالۀ بنایی که با آن گل یا گچ به دیوار می مالند، شکوه، شکایت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندروب
تصویر اندروب
جرب، نوعی بیماری پوستی واگیردار که باعث سوزش و خارش پوست بدن و پیدا شدن جوش های بسیار ریز روی پوست می شود، انگل آن در زیر پوست بدن سوراخ هایی ایجاد می کند، گر، گال، گری، اندوب، انروب
فرهنگ فارسی عمید
(اَ خوَرْ / خُرْ)
شایسته و مناسب و سزاوار و لایق. (ناظم الاطباء). ظاهراً محرف اندرخور است. رجوع به اندرخور شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اندخود. رجوع به اندخود و انتخد شود، داخل کردن. وارد کردن. (فرهنگ فارسی معین). بدرون آوردن. (یادداشت مؤلف) :
همی گفت با وی گزاف و دروغ
مگر کاندرآرد سرش را به یوغ.
ابوشکور.
ور ایدون که پیش تو گویم دروغ
دروغ اندرآرد سر من به یوغ.
ابوشکور.
یکی را ز ماه اندرآری بچاه
یکی را ز چاه اندرآری بماه.
فردوسی.
پدر گر بمغز اندرآرد خرد
همانا سخن بر سخن نگذرد.
فردوسی.
برنج اندرآری تنت را رواست
که خود رنج بردن بدانش سزاست.
فردوسی.
مهرگان آمد در بگشاییدش
اندرآرید و تواضع بنماییدش.
منوچهری.
او را به سیستان اندر آوردند. (تاریخ سیستان). بیشتری اسیر کردند و بشهر اندر آوردند. (تاریخ سیستان). پیغامبر صلی الله علیه و سلم انگشتری بانگشت اندر آورد. (نوروزنامه).
- بجنگ اندرآوردن، داخل جنگ کردن. بجنگ برخیزانیدن. بجنگ واداشتن. متعدی بجنگ اندرآمدن:
سپه را بجنگ اندرآورد شاه
بجنبید ناچار دیگر سپاه.
فردوسی.
از آنجایگه شد به آوردگاه
بجنگ اندرآورد یکسر سپاه.
فردوسی.
وزآن پس یلان را همه همگروه
بجنگ اندرآریم برسان کوه.
فردوسی.
به انبوه لشکر بجنگ اندرآر
سخن بگسل از گفتۀ نابکار.
فردوسی.
- بگفتار اندرآوردن، بسخن آوردن. بحرف آوردن:
کسی کزو هنر و عیب بازخواهی جست
بهانه ساز و بگفتارش اندرآر نخست.
رشید سمرقندی.
، شروع کردن. آغازیدن. (یادداشت مؤلف) :
گر از کیقباد اندرآری شمار
براین تخمه بر سالیان شد هزار
که باتاج بودند و بر تخت زر
سرآمد کنون نام ایشان مبر.
فردوسی.
و رجوع به آوردن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
زینت و آرایش.
لغت نامه دهخدا
(اَدَ)
دهی است از بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد با 313 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوب و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، رسن ستبر درشت. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به اندرین شود
لغت نامه دهخدا
(اَ خُ)
شهری است بین بلخ و مرو در طرف بیابان و منسوب بدان انخذی و نخذی است. (از معجم البلدان). و نیز منسوب بدان اندخوذی است. (سمعانی). و رجوع به انتخذ و اندخود و معجم البلدان شود، پریشان و پراکنده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). انتشار. (ازاقرب الموارد). اندراءالحریق، پراکنده شد. (ناظم الاطباء) ، دور رفتن سیل. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء) (آنندراج). یقال اندراءالسیل. (ناظم الاطباء) ، ناگاه آمدن بر کسی. (تاج المصادر بیهقی نسخۀ خطی ورق 232 ب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ءِ کَ دَ)
کاه گل و گل آوه (گلابه) مالیدن بر بام ودیوار. (انجمن آرا) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناشخود
تصویر ناشخود
خارش، بی نقصان، بی ضرر، سالم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندرون
تصویر اندرون
باطن، درون، داخل چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندرخور
تصویر اندرخور
سزاوار لایق شایسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندرخورد
تصویر اندرخورد
سزاوار لایق شایسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندروا
تصویر اندروا
در هوا، معلق آویخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندودن
تصویر اندودن
مالیدن چیزی روی چیز دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندوده
تصویر اندوده
اندود کرده انداییده، مطلا و مفضض شده، تدهین شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انداوه
تصویر انداوه
ماله بنایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندخال
تصویر اندخال
درآمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبرود
تصویر انبرود
گلابی
فرهنگ لغت هوشیار
کاهگل که بر بام و دیوار کشند گلابه، در ترکیب بمعنی (اندوده) آید: زر اندود سیم اندود گل اندود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندود
تصویر اندود
ماده ای که به چیزی بمالند، مانند کاهگل که روی بام یا دیوار مالند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندودن
تصویر اندودن
((اَ دَ))
آلودن، آب دادن فلزات، شیره و روغن مالیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندرون
تصویر اندرون
((اَ دَ))
داخل، درون، باطن، ضمیر، حرمسرا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندروا
تصویر اندروا
((اَ دَ))
سرگشته، معلق، آویخته، دروا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تندخوی
تصویر تندخوی
آتش مزاج
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اندرون
تصویر اندرون
ضمیر، داخل
فرهنگ واژه فارسی سره