جدول جو
جدول جو

معنی اندخو

اندخو(اَ)
اندخود. رجوع به اندخود و انتخد شود، داخل کردن. وارد کردن. (فرهنگ فارسی معین). بدرون آوردن. (یادداشت مؤلف) :
همی گفت با وی گزاف و دروغ
مگر کاندرآرد سرش را به یوغ.
ابوشکور.
ور ایدون که پیش تو گویم دروغ
دروغ اندرآرد سر من به یوغ.
ابوشکور.
یکی را ز ماه اندرآری بچاه
یکی را ز چاه اندرآری بماه.
فردوسی.
پدر گر بمغز اندرآرد خرد
همانا سخن بر سخن نگذرد.
فردوسی.
برنج اندرآری تنت را رواست
که خود رنج بردن بدانش سزاست.
فردوسی.
مهرگان آمد در بگشاییدش
اندرآرید و تواضع بنماییدش.
منوچهری.
او را به سیستان اندر آوردند. (تاریخ سیستان). بیشتری اسیر کردند و بشهر اندر آوردند. (تاریخ سیستان). پیغامبر صلی الله علیه و سلم انگشتری بانگشت اندر آورد. (نوروزنامه).
- بجنگ اندرآوردن، داخل جنگ کردن. بجنگ برخیزانیدن. بجنگ واداشتن. متعدی بجنگ اندرآمدن:
سپه را بجنگ اندرآورد شاه
بجنبید ناچار دیگر سپاه.
فردوسی.
از آنجایگه شد به آوردگاه
بجنگ اندرآورد یکسر سپاه.
فردوسی.
وزآن پس یلان را همه همگروه
بجنگ اندرآریم برسان کوه.
فردوسی.
به انبوه لشکر بجنگ اندرآر
سخن بگسل از گفتۀ نابکار.
فردوسی.
- بگفتار اندرآوردن، بسخن آوردن. بحرف آوردن:
کسی کزو هنر و عیب بازخواهی جست
بهانه ساز و بگفتارش اندرآر نخست.
رشید سمرقندی.
، شروع کردن. آغازیدن. (یادداشت مؤلف) :
گر از کیقباد اندرآری شمار
براین تخمه بر سالیان شد هزار
که باتاج بودند و بر تخت زر
سرآمد کنون نام ایشان مبر.
فردوسی.
و رجوع به آوردن شود
لغت نامه دهخدا