چیدن، چیدن گل، بالای هم چیدن، روی هم گذاشتن، انباشتن، فراهم آوردن، کنایه از آفریدن، آفرینش، برای مثال بودنت در خاک باشد یافتی / همچنان کز خاک بود انبودنت (رودکی - ۵۲۱)
چیدن، چیدن گل، بالای هم چیدن، روی هم گذاشتن، انباشتن، فراهم آوردن، کنایه از آفریدن، آفرینش، برای مِثال بودنت در خاک باشد یافتی / همچنان کز خاک بود انبودنت (رودکی - ۵۲۱)
اصل کاینات و آفرینش. (برهان قاطع) (انجمن آرا). اصل آفرینش و حقیقت کاینات. (ناظم الاطباء). مصحف، و صحیح، همان انبودن است و به معنی اصل کائنات و آفرینش نوشته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به انبودن شود
اصل کاینات و آفرینش. (برهان قاطع) (انجمن آرا). اصل آفرینش و حقیقت کاینات. (ناظم الاطباء). مصحف، و صحیح، همان انبودن است و به معنی اصل کائنات و آفرینش نوشته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به انبودن شود
فراوانی و افزونی و بسیاری و کثرت و جمعیت و جماعت. (ناظم الاطباء). بسیاری. تعدد. تکثر. کثرت. جمعیت. (فرهنگ فارسی معین). کثافت. زحام. ازدحام. تزاحم. گشنی. (یادداشت مؤلف) : چون کشف انبوهی غوغا بدید بانگ و ژخ ّ مردمان خشم آورید. رودکی (از صحاح الفرس) (احوال و اشعار رودکی ص 184). هنوز روز نبود که همه کوفه سیاه پوشیدند و مردمان بمزگت جامع آمدند و از انبوهی بر یکدیگر نشستند. (ترجمه تاریخ طبری). تا نماز پیشین انبوهی بودی. (تاریخ بیهقی ص 256). انبوهی یاران که دوربین و کاردان نباشند عین مضرتست. (کلیله و دمنه). از ترکستان بحکم انبوهی خانه و تنگی چراخور بولایت ماوراءالنهر آمدند. (راحهالصدور راوندی). خمر، جماعت مردم و انبوهی آنها. دیب، انبوهی موی. دأداءه، انبوهی. لکاک، انبوهی. خمر، تمامی موی سر و انبوهی آن. غنثره، انبوهی...و بسیاری موی سر. غمره، انبوهی مردم. (منتهی الارب).
فراوانی و افزونی و بسیاری و کثرت و جمعیت و جماعت. (ناظم الاطباء). بسیاری. تعدد. تکثر. کثرت. جمعیت. (فرهنگ فارسی معین). کثافت. زحام. ازدحام. تزاحم. گشنی. (یادداشت مؤلف) : چون کَشَف انبوهی غوغا بدید بانگ و ژخ ّ مردمان خشم آورید. رودکی (از صحاح الفرس) (احوال و اشعار رودکی ص 184). هنوز روز نبود که همه کوفه سیاه پوشیدند و مردمان بمزگت جامع آمدند و از انبوهی بر یکدیگر نشستند. (ترجمه تاریخ طبری). تا نماز پیشین انبوهی بودی. (تاریخ بیهقی ص 256). انبوهی یاران که دوربین و کاردان نباشند عین مضرتست. (کلیله و دمنه). از ترکستان بحکم انبوهی خانه و تنگی چراخور بولایت ماوراءالنهر آمدند. (راحهالصدور راوندی). خمر، جماعت مردم و انبوهی آنها. دیب، انبوهی موی. دأداءه، انبوهی. لکاک، انبوهی. خمر، تمامی موی سر و انبوهی آن. غنثره، انبوهی...و بسیاری موی سر. غمره، انبوهی مردم. (منتهی الارب).
سیاه شدن گوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، پر ومملو. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). پر. (انجمن آرا) : یکی قلعه بالای آن کوه بود که آن حصن ازمردم انبوه بود. فردوسی. ، از بسیاری بهم پیوسته. (مؤید الفضلاء). پیچیده و درهم. (ناظم الاطباء). یک جا جمعشده و بهم پیوسته. (فرهنگ فارسی معین). کثیف و غلیظ. (آنندراج) (انجمن آرا). متکاثف. ملتف ّ. درهم. مقابل تنک. (یادداشت مؤلف) : بابر اندر آمد ز هر سو غریو بسان شب تار و انبوه دیو. فردوسی. وزآن دشت گریان سر اندرکشید بانبوه گردان ترکان رسید. فردوسی. بازارها همه ناچیز شد و آب تا زیر انبوه زره قلعت آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). درختی کشن شاخ بر شخ ّ کوه از انبوه شاخش ستاره ستوه. اسدی (گرشاسب نامه ص 115). از خلایق که گشته بود انبوه بی عمارت نه دشت ماند و نه کوه. نظامی. انبوه و گران و زشت وناخوش مانندۀ ابر مهرجانی. کمال (از آنندراج). عیکه، انبوه از هر درخت. غمیس، هر چیز درهم و انبوه. جثل، انبوه و درهم شده. دیجور، انبوه از نبات خشک. (منتهی الارب). - انبوه ابرو، آنکه ابروی پرپشت دارد. (یادداشت مؤلف). - انبوه دم، حیوانی که دم پرمو دارد: اهلب، اسب انبوه دم. (منتهی الارب). - انبوه ریش،مردم ریش پهن و ریش بزرگ. (ناظم الاطباء) : الکثاثه، انبوه ریش شدن. (تاج المصادر بیهقی). کث اللحیه، مرد انبوه ریش. (منتهی الارب). - انبوه گن، بهم پیوسته و درهم: اشب، درختستانی انبوه گن. (دستوراللغه از یادداشت مؤلف). - انبوه موی، آنکه موی بسیار و درهم شده دارد: امراءه فنواء، زن بسیار و انبوه موی. (منتهی الارب). ، کثرت. (فرهنگ فارسی معین). بسیاری. فراوانی: بدو هفته در پیش درگاه شاه از انبوه بخشش ندیدند راه. فردوسی. که هر کس که دید آن دوال و رکیب نپیچد دل اندر فراز و نشیب نترسد از انبوه مردم کشان گر از ابر باشد بر او سرفشان. فردوسی. کز انبوه دشمن نترسد بجنگ بکوه از پلنگ و به تاب از نهنگ. فردوسی. ز دروازۀ شهر بیرون شدیم ز انبوه مردم بهامون شدیم. فردوسی. خویشتن را بمیان سپه اندر فکند نه ز انبوهش اندیشه نه از خصم حذر. فرخی. بدشت آمد از قیروان لشکری که بگرفت از انبوهشان کشوری. اسدی (گرشاسب نامه). وزآن سو شد آگه بهو از نهان کز انبوه جنگی سیه شد جهان. اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 84). خضراء، سیاهی قوم و انبوه آنها. دحبه، انبوه گوسفند. (منتهی الارب). - بانبوه اندیشه نشستن (اندرنشستن، درنشستن) ، فکرهای بسیار و گوناگون از خاطر گذشتن. در بحر تفکر غرق شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : دبیر بزرگ آن زمان لب ببست بانبوه اندیشه اندرنشست. فردوسی. در شارسان را بآهن ببست بانبوه اندیشگان درنشست. فردوسی. ، پرجمعیت. (فرهنگ فارسی معین). بسیارمردم: دینور، شهرزور شهرهایی اند انبوه و بسیارنعمت و مردمانی آمیزنده. (حدود العالم). خواکند، رشتان، زندرامش شهرهایی اند انبوه با کشت و برز بسیار. (حدود العالم). و او را [بردع را] سوادیست خرم و کشت و برز و میوه های بسیار و انبوه و آنجا درختان تود سبیل است. (حدود العالم). ساوه، آوه، بوسته، روده شهرکهایی اند انبوه و آبادان و با نعمت بسیار و خرم. (حدود العالم). کرمانشاهان، مرج شهر کهاییند بر ره حجاج انبوه و آبادان و بانعمت. (حدود العالم)، مجمع و جمعیت. (ناظم الاطباء). مردم بسیار. (فرهنگ سروری). گروه. جمعیت: چون کشف انبوه غوغایی بدید بانگ و ژخ ّ مردمان خشم آورید. رودکی (اشعار... چ مسکو ص 226). وزآن دشت گریان سر اندرکشید بانبوه گردان ترکان رسید. فردوسی. چنان گشت از انبوه درگاه شاه که بستند بر مور و بر پشّه راه. فردوسی. یکی تخت زرین بر آن تیغ کوه از انبوه یک سوی و دور از گروه. فردوسی. دو دل یک شود بشکند کوه را پراکندگی آرد انبوه را. فردوسی. خلق ز هر سو نهاده رو بدر او راه ز انبوه گشته چون ره بازار. فرخی. شبستان پر شد از انبوه ماهان چو ایوان پر شد از انبوه شاهان. (ویس و رامین). سخت آسانست بر من که این خزانه و فیلان و فوجی قوی از هندوان و از هر دستی پیش کنم و غلام و انبوه که دارم با تبع و حاشیت راه سیستان گیرم. (تاریخ بیهقی). پر از چیز و انبوه مردان مرد سپاهی ّ و شهری یلان نبرد. اسدی (گرشاسب نامه ص 16). خدم و حرس با او بمانند و دیگر انبوه و گروه با سر کار و معیشت خود شوند. (تاریخ طبرستان، نامۀ تنسر). و چون انبوه قارن با کثرت و شوکت شد عنان مرکب را تیز کرد و اشارت فرمود که در پس من... بیارند. (تاریخ طبرستان). بر در سمنان تاخت و او را آنجا دریافت مصاف دادند قطری از میان انبوه اسب برانگیخت. (تاریخ طبرستان). گویی کانبوه حافظان مناسک گرد در مسجدالحرام برآمد. خاقانی. جمع کرد از خلایق انبوهی برکشید از نظارگان کوهی. نظامی. همان کهبد که ناپیداست در کوه بپرواز قناعت رست از انبوه. نظامی. چون مانده شد از عذاب اندوه سجاده برون فکند از انبوه. نظامی. بانبوه می با جوانان گرفت بخلوت ره کاردانان گرفت. نظامی. او بدین دعوت مغرور شد و طمعدر ملک مستحکم کرد و با انبوهی بسیار عزم بخارا مصمم گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 83). تا تو اندر میان انبوهی روز و شب در عذاب و اندوهی. اوحدی. ملول از خود و از همه کس نفور باندوه نزدیک از انبوه دور. نزاری قهستانی. بگفت این و انبوه خرم شدند بیکباره بی شغل و بی غم شدند. ؟ بنزدیک چاه انبهی یافتند بدیدار انبوه بشتافتند. ؟ بدیدند انبوه و در انبهی نشسته ستوده رسول چهی. ؟ - بانبوه، دسته جمعی. با همه عده. جمعاً. جنگ بانبوه، برابر جنگ تن بتن: سپه را همه پیش باید شدن بانبوه زخمی بباید زدن. فردوسی. بانبوه رزمی بسازیم سخت اگر یار باشد جهاندار و بخت. فردوسی. بانبوه لشکر بجنگ اندرآر سخن بگسل از گفتۀ نابکار. فردوسی. بانبوه لشکر بجنگ آورید بر ایشان جهان تار و تنگ آورید. فردوسی. بانبوه جستن نه نیک است جنگ شکستی بود باد ماند بچنگ. فردوسی. شوم خود را بیندازم از آن کوه که چون جشنی بود مرگ بانبوه. (ویس و رامین). سخنگو سخن سخت پاکیزه راند که مرگ بانبوه را جشن خواند. نظامی. - ، بسیار. کثیر. فراوان: از بهر آنکه دانستند که هرچه آبادانی بیشتر ولایت ایشان بیشتر ورعیت بانبوه تر. (نصیحهالملوک غزالی). موی سیاه داشت [نبی اکرم صلوات اﷲعلیه] و گرد روی [یعنی ریش و محاسن] بانبوه. (مجمل التواریخ). موی سیاه خرد و بانبوه رسته. (مجمل التواریخ). از حشم ترک خلفی بانبوه فراهم آورد و بحدود سمرقند آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 186). از ترکان خلخ جمعی بانبوه و لشکری باشکوه فراهم آورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 246). قلعۀ او در واسطۀ بیشه های بانبوه بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 415). درآوردندش از در چون یکی کوه فتاده از پسش خلقی بانبوه. نظامی. - بی انبوه، بدون جمعیت. خلوت: همیشه جای بی انبوه جستی که بنشستی به تنهایی گرستی. (ویس و رامین). - ، بدون همراهی جمعیت. تنها. منفرد: همی راند تا بر سر کوه شد بدیدار رستم بی انبوه شد. فردوسی. - پرانبوه، پرجمعیت. بسیارمردم: پس کوه شهری پرانبوه بود بسی ده به پیرامن کوه بود. اسدی (گرشاسب نامه ص 173). ، فروریختن دیوار. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). فروریختگی دیوار خانه. (ناظم الاطباء)، قوت شامه را نیز گفته اند، همچو انبوه کردن به معنی بوییدن. (آنندراج)، {{اسم خاص}} گویند نام موضعی است که شراب نیکو دارد. (یادداشت مؤلف). نام قصبه ایست در بالای کوهی از مضافات دیلمان گیلان، و انبه مخفف انبوه است در معنی انبوه منسوب به کوه دیلمان، این بیت معروف است که گفته اند: گر بنگ خوری بنگ قزل کوه بخور ور باده خوری بادۀ انبوه بخور. ؟ (از آنندراج)
سیاه شدن گوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، پر ومملو. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). پر. (انجمن آرا) : یکی قلعه بالای آن کوه بود که آن حصن ازمردم انبوه بود. فردوسی. ، از بسیاری بهم پیوسته. (مؤید الفضلاء). پیچیده و درهم. (ناظم الاطباء). یک جا جمعشده و بهم پیوسته. (فرهنگ فارسی معین). کثیف و غلیظ. (آنندراج) (انجمن آرا). متکاثف. ملتف ّ. درهم. مقابل تُنُک. (یادداشت مؤلف) : بابر اندر آمد ز هر سو غریو بسان شب تار و انبوه دیو. فردوسی. وزآن دشت گریان سر اندرکشید بانبوه گردان ترکان رسید. فردوسی. بازارها همه ناچیز شد و آب تا زیر انبوه زره قلعت آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). درختی کشن شاخ بر شخ ّ کوه از انبوه شاخش ستاره ستوه. اسدی (گرشاسب نامه ص 115). از خلایق که گشته بود انبوه بی عمارت نه دشت ماند و نه کوه. نظامی. انبوه و گران و زشت وناخوش مانندۀ ابر مهرجانی. کمال (از آنندراج). عیکه، انبوه از هر درخت. غمیس، هر چیز درهم و انبوه. جثل، انبوه و درهم شده. دیجور، انبوه از نبات خشک. (منتهی الارب). - انبوه ابرو، آنکه ابروی پرپشت دارد. (یادداشت مؤلف). - انبوه دم، حیوانی که دم پرمو دارد: اهلب، اسب انبوه دم. (منتهی الارب). - انبوه ریش،مردم ریش پهن و ریش بزرگ. (ناظم الاطباء) : الکثاثه، انبوه ریش شدن. (تاج المصادر بیهقی). کث اللحیه، مرد انبوه ریش. (منتهی الارب). - انبوه گن، بهم پیوسته و درهم: اَشِب، درختستانی انبوه گن. (دستوراللغه از یادداشت مؤلف). - انبوه موی، آنکه موی بسیار و درهم شده دارد: امراءه فنواء، زن بسیار و انبوه موی. (منتهی الارب). ، کثرت. (فرهنگ فارسی معین). بسیاری. فراوانی: بدو هفته در پیش درگاه شاه از انبوه بخشش ندیدند راه. فردوسی. که هر کس که دید آن دوال و رکیب نپیچد دل اندر فراز و نشیب نترسد از انبوه مردم کشان گر از ابر باشد بر او سرفشان. فردوسی. کز انبوه دشمن نترسد بجنگ بکوه از پلنگ و به تاب از نهنگ. فردوسی. ز دروازۀ شهر بیرون شدیم ز انبوه مردم بهامون شدیم. فردوسی. خویشتن را بمیان سپه اندر فکنَد نه ز انبوهش اندیشه نه از خصم حذر. فرخی. بدشت آمد از قیروان لشکری که بگرفت از انبوهشان کشوری. اسدی (گرشاسب نامه). وزآن سو شد آگه بهو از نهان کز انبوه جنگی سیه شد جهان. اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 84). خضراء، سیاهی قوم و انبوه آنها. دحبه، انبوه گوسفند. (منتهی الارب). - بانبوه اندیشه نشستن (اندرنشستن، درنشستن) ، فکرهای بسیار و گوناگون از خاطر گذشتن. در بحر تفکر غرق شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : دبیر بزرگ آن زمان لب ببست بانبوه اندیشه اندرنشست. فردوسی. در شارسان را بآهن ببست بانبوه اندیشگان درنشست. فردوسی. ، پرجمعیت. (فرهنگ فارسی معین). بسیارمردم: دینور، شهرزور شهرهایی اند انبوه و بسیارنعمت و مردمانی آمیزنده. (حدود العالم). خواکند، رشتان، زندرامش شهرهایی اند انبوه با کشت و برز بسیار. (حدود العالم). و او را [بردع را] سوادیست خرم و کشت و برز و میوه های بسیار و انبوه و آنجا درختان تود سبیل است. (حدود العالم). ساوه، آوه، بوسته، روده شهرکهایی اند انبوه و آبادان و با نعمت بسیار و خرم. (حدود العالم). کرمانشاهان، مرج شهر کهاییند بر ره حجاج انبوه و آبادان و بانعمت. (حدود العالم)، مجمع و جمعیت. (ناظم الاطباء). مردم بسیار. (فرهنگ سروری). گروه. جمعیت: چون کَشَف انبوه غوغایی بدید بانگ و ژخ ّ مردمان خشم آورید. رودکی (اشعار... چ مسکو ص 226). وزآن دشت گریان سر اندرکشید بانبوه گردان ترکان رسید. فردوسی. چنان گشت از انبوه درگاه شاه که بستند بر مور و بر پشّه راه. فردوسی. یکی تخت زرین بر آن تیغ کوه از انبوه یک سوی و دور از گروه. فردوسی. دو دل یک شود بشکند کوه را پراکندگی آرد انبوه را. فردوسی. خلق ز هر سو نهاده رو بدر او راه ز انبوه گشته چون ره بازار. فرخی. شبستان پر شد از انبوه ماهان چو ایوان پر شد از انبوه شاهان. (ویس و رامین). سخت آسانست بر من که این خزانه و فیلان و فوجی قوی از هندوان و از هر دستی پیش کنم و غلام و انبوه که دارم با تبع و حاشیت راه سیستان گیرم. (تاریخ بیهقی). پر از چیز و انبوه مردان مرد سپاهی ّ و شهری یلان نبرد. اسدی (گرشاسب نامه ص 16). خدم و حرس با او بمانند و دیگر انبوه و گروه با سر کار و معیشت خود شوند. (تاریخ طبرستان، نامۀ تنسر). و چون انبوه قارن با کثرت و شوکت شد عنان مرکب را تیز کرد و اشارت فرمود که در پس من... بیارند. (تاریخ طبرستان). بر در سمنان تاخت و او را آنجا دریافت مصاف دادند قطری از میان انبوه اسب برانگیخت. (تاریخ طبرستان). گویی کانبوه حافظان مناسک گرد در مسجدالحرام برآمد. خاقانی. جمع کرد از خلایق انبوهی برکشید از نظارگان کوهی. نظامی. همان کهبد که ناپیداست در کوه بپرواز قناعت رست از انبوه. نظامی. چون مانده شد از عذاب اندوه سجاده برون فکند از انبوه. نظامی. بانبوه می با جوانان گرفت بخلوت ره کاردانان گرفت. نظامی. او بدین دعوت مغرور شد و طمعدر ملک مستحکم کرد و با انبوهی بسیار عزم بخارا مصمم گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 83). تا تو اندر میان انبوهی روز و شب در عذاب و اندوهی. اوحدی. ملول از خود و از همه کس نفور باندوه نزدیک از انبوه دور. نزاری قهستانی. بگفت این و انبوه خرم شدند بیکباره بی شغل و بی غم شدند. ؟ بنزدیک چاه انبهی یافتند بدیدار انبوه بشتافتند. ؟ بدیدند انبوه و در انبهی نشسته ستوده رسول چهی. ؟ - بانبوه، دسته جمعی. با همه عده. جمعاً. جنگ بانبوه، برابر جنگ تن بتن: سپه را همه پیش باید شدن بانبوه زخمی بباید زدن. فردوسی. بانبوه رزمی بسازیم سخت اگر یار باشد جهاندار و بخت. فردوسی. بانبوه لشکر بجنگ اندرآر سخن بگسل از گفتۀ نابکار. فردوسی. بانبوه لشکر بجنگ آورید بر ایشان جهان تار و تنگ آورید. فردوسی. بانبوه جستن نه نیک است جنگ شکستی بود باد ماند بچنگ. فردوسی. شوم خود را بیندازم از آن کوه که چون جشنی بود مرگ بانبوه. (ویس و رامین). سخنگو سخن سخت پاکیزه راند که مرگ بانبوه را جشن خواند. نظامی. - ، بسیار. کثیر. فراوان: از بهر آنکه دانستند که هرچه آبادانی بیشتر ولایت ایشان بیشتر ورعیت بانبوه تر. (نصیحهالملوک غزالی). موی سیاه داشت [نبی اکرم صلوات اﷲعلیه] و گرد روی [یعنی ریش و محاسن] بانبوه. (مجمل التواریخ). موی سیاه خرد و بانبوه رسته. (مجمل التواریخ). از حشم ترک خلفی بانبوه فراهم آورد و بحدود سمرقند آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 186). از ترکان خلخ جمعی بانبوه و لشکری باشکوه فراهم آورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 246). قلعۀ او در واسطۀ بیشه های بانبوه بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 415). درآوردندش از در چون یکی کوه فتاده از پسش خلقی بانبوه. نظامی. - بی انبوه، بدون جمعیت. خلوت: همیشه جای بی انبوه جستی که بنشستی به تنهایی گرستی. (ویس و رامین). - ، بدون همراهی جمعیت. تنها. منفرد: همی راند تا بر سر کوه شد بدیدار رستم بی انبوه شد. فردوسی. - پرانبوه، پرجمعیت. بسیارمردم: پس کوه شهری پرانبوه بود بسی ده به پیرامن کوه بود. اسدی (گرشاسب نامه ص 173). ، فروریختن دیوار. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). فروریختگی دیوار خانه. (ناظم الاطباء)، قوت شامه را نیز گفته اند، همچو انبوه کردن به معنی بوییدن. (آنندراج)، {{اِسمِ خاص}} گویند نام موضعی است که شراب نیکو دارد. (یادداشت مؤلف). نام قصبه ایست در بالای کوهی از مضافات دیلمان گیلان، و انبه مخفف انبوه است در معنی انبوه منسوب به کوه دیلمان، این بیت معروف است که گفته اند: گر بنگ خوری بنگ قزل کوه بخور ور باده خوری بادۀ انبوه بخور. ؟ (از آنندراج)
مردن و منقبض گردیدن، و هو لاینباش، او نمی میرد و منقبض نمی گردد. (ناظم الاطباء). هو لاینباش، یعنی نمی رمد و منقبض نمیگردد. (منتهی الارب). نمی رمد و گرفته نمی شود. (شرح قاموس). رمیدن، و گویند گرفته شدن. (از اقرب الموارد) ، دریاچۀ مزبور نام خود را بغنی ترین ایالت کانادا داده. ایالت انتاریو 5/5 میلیون سکنه دارد، کرسی آن تورنتو و شهرهای عمده آن هامیلتون، اتاوا، ویندسور، و لندن است. (از فرهنگ فارسی معین، اعلام)
مردن و منقبض گردیدن، و هو لاینباش، او نمی میرد و منقبض نمی گردد. (ناظم الاطباء). هو لاینباش، یعنی نمی رمد و منقبض نمیگردد. (منتهی الارب). نمی رمد و گرفته نمی شود. (شرح قاموس). رمیدن، و گویند گرفته شدن. (از اقرب الموارد) ، دریاچۀ مزبور نام خود را بغنی ترین ایالت کانادا داده. ایالت انتاریو 5/5 میلیون سکنه دارد، کرسی آن تورنتو و شهرهای عمده آن هامیلتون، اتاوا، ویندسور، و لندن است. (از فرهنگ فارسی معین، اعلام)
بیخ ترۀ برکنده یا درخت برکنده مع بیخ و ریشه آن. (منتهی الارب) .بیخ ترۀ برکنده و درخت برکنده با بیخ و ریشه. (ناظم الاطباء). بیخ تره. (مهذب الاسماء) (از شعوری ج 1 ورق 112 الف). انبوت. (شعوری). بیخ ترۀ کنده شده. و گفته اند: درختی که با بیخ و ریشه کنده شده باشد، و در ’لسان’ آمده: انبوش و انبوشه، درخت که با بیخ و ریشه برکنند و همچنین گیاه. (از اقرب الموارد). ج، انابیش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). - انابیش العنصل، ریشه عنصل (پیاز دشتی) در زیر زمین. (از اقرب الموارد).
بیخ ترۀ برکنده یا درخت برکنده مع بیخ و ریشه آن. (منتهی الارب) .بیخ ترۀ برکنده و درخت برکنده با بیخ و ریشه. (ناظم الاطباء). بیخ تره. (مهذب الاسماء) (از شعوری ج 1 ورق 112 الف). انبوت. (شعوری). بیخ ترۀ کنده شده. و گفته اند: درختی که با بیخ و ریشه کنده شده باشد، و در ’لسان’ آمده: انبوش و انبوشه، درخت که با بیخ و ریشه برکنند و همچنین گیاه. (از اقرب الموارد). ج، انابیش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). - انابیش العنصل، ریشه عنصل (پیاز دشتی) در زیر زمین. (از اقرب الموارد).