جدول جو
جدول جو

معنی امر - جستجوی لغت در جدول جو

امر
فرمان، حکم، مفرد واژۀ اوامر
کار، مفرد واژۀ امور
حادثه
در دستور زبان علوم ادبی فعلی که با آن فرمان می دهند
در تصوف عالم ملکوت، عالم غیب
امر به معروف: مقابل نهی از منکر، در فقه وادار کردن مردم به کارهای پسندیده و خوب و تکالیف شرعی
تصویری از امر
تصویر امر
فرهنگ فارسی عمید
امر
تلخ تر، محکم تر، پابندتر به عهد و وفا
تصویری از امر
تصویر امر
فرهنگ فارسی عمید
امر
(اَ)
فرمان. (منتهی الارب) (کشاف اصطلاحات الفنون) (مهذب الاسماء) (ترجمان علامه ترتیب عادل) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء). حکم. (غیاث اللغات) (فرهنگ فارسی معین). فرمایش. (فرهنگ فارسی معین). ج، اوامر. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) :
گفتم به امر ایزد مأمور گشت خلق
گفتا به امر باشد مأمور و مؤتمر.
ناصرخسرو.
یاعلی سر من در کنار گیر که امر خدا برسد چون جانم برآید بدستش بگیر. (قصص الانبیاء).
بی امر خدا و کف موسی
نتوان کردن ز چوب ثعبان.
خاقانی.
امر امر آن فلان خواجه ست هین
چیست یعنی با جز او کمتر نشین.
مولوی.
نیم خرگوشی که باشد کو چنین
امر ما را افکند اندر زمین.
مولوی.
پرستار امرش همه چیز و کس.
سعدی.
- امر به معروف، امر کردن به کارهای نیک که در اسلام معروف شناخته شده، مانند نماز و روزه و حج و زکوه وغیره. (فرهنگ فارسی معین). وادار کردن کسی را بر اجرای ضروریات دین. (ناظم الاطباء). امر به معروف مأخوذ است از قول خداوند که فرماید: ولتکن منکم امه یدعون الی الخیر و یأمرون بالمعروف و ینهون عن المنکر و اولئک هم المفلحون. (قرآن 100/3) ، یعنی باید از شما گروهی باشند که خلق را به خیر دعوت کنند و به کار پسندیده فرمان دهند و از کار زشت باز دارنداین گروهند که رستگاری دو جهانی دارند. امر به معروف (و همچنین نهی از منکر) بر هر مسلمان بالغ و عاقل در صورت وجود چهار شرط، واجب می شود: اول آنکه امر کننده به معروف و نهی کننده از منکر خود دانا به احکام باشد. دوم آنکه به تأثیر سخن خود امیدوار باشد. سوم آنکه کسی که امر بمعروف و نهی از منکر می شود در ادامۀ عمل خود اصرار داشته باشد. چهارم آنکه امر بمعروف و نهی از منکر موجب خطر یا فسادی نگردد: چه بسیار مردم بینم که امر به معروف کنند. (تاریخ بیهقی). و رجوع به نهی و نهی از منکر شود.
- امر دادن، فرمودن.
- امر شدن به...، مأمور شدن به...
- امر صادر کردن، امر دادن. فرمودن.
- امر کردن، فرمودن.
- امر معروف، رجوع به امر به معروف در ضمن همین ترکیبات شود.
- امر ونهی، فرمودن و بازداشتن کسی را از کاری. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
امر
(اَ مَ)
موضعی است به دیار غطفان. (از مراصدالاطلاع) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جنین مشیمه و خون بسته شده انداختن ناقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خون بسته شده انداختن ناقه. (آنندراج). بچه بیفکندن اشتر. (تاج المصادر بیهقی) ، چرانیدن ستور را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). واگذاشتن ستور تا هر جا می خواهد بچرد. (از المنجد) ، واگذاشتن ستور تا هر جا می خواهد برود، آمیختن. (از اقرب الموارد) ، وفاناکردن پیمان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بعهد و پیمان وفا نکردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
امر
(اَ مَ)
کسی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و از آن است: ما بالدار امر، کسی در خانه نیست. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
جمع واژۀ امره. پشته ها. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
امر
(اَ مَرر)
تلخ تر. (منتهی الارب) (ترجمان ترتیب عادل) (مهذب الاسماء) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مقابل احلی. و قول خداوند است و الساعه ادهی و امر، قیامت فضیح تر و تلخ تراست. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
امر
(اَ مِ)
برکت یافته در مال و نسل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
امر
(اِ)
زشت و شگفت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و از آن است: جئت شیئاً امراً، ای منکراً او عجیباً. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). عجب. (ترجمان ترتیب عادل). عجیب و سخت. (مؤید الفضلاء).
لغت نامه دهخدا
امر
(اِ)
فرمودن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامه ترتیب عادل) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). ضد نهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دستور دادن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
امر
(اِمْ مَ)
برۀ خرد. مؤنث آن امره است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
امر
(اِمْ مَ)
مرد سست رای و فرمانبردار هرکس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و از آن است: من یطع امره لایأکل ثمره. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
امر
((اَ))
فرمان دادن، دستور، حکم، مفرد اوامر
امر و نهی کردن: کسی را به اطاعت از خود واداشتن
تصویری از امر
تصویر امر
فرهنگ فارسی معین
امر
فرمایش
تصویری از امر
تصویر امر
فرهنگ واژه فارسی سره
امر
قضا، کار، جریان، حادثه، قضیه، مسئله، تحکم، حکم، دستور، فرمان، فرمایش، فقره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
امر
دره ای در کلاردشت چالوس، دستور، فرمان، کار
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از امرا
تصویر امرا
امیرها، فرمانده ها، فرمانرواها، در امور نظامی صاحبان منصب ارتشی دارای درجات بالاتر از سرهنگ، جمع واژۀ امیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امرد
تصویر امرد
جوانی که هنوز صورتش مو درنیاورده باشد، ساده زنخ، بی ریش
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
امنا. امرا. پهلوی خر. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بلغت زند و پازند خر. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خر یا اسب یا الاغ. (آنندراج). خر الاغ. (هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ تَ)
از رودهای 2هندوستان است که بیرونی در تحقیق ماللهند (ص 131) از آنها نام برده است
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ مریع. چراگاههای فراخ آب و علف. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ژفگن (چرکین). (مصادر زوزنی). در مصادر زوزنی چ تقی بینش این لغت نیست در ص 203 همین کتاب غمص راژفگن شدن معنی کرده است در اقرب المواردو منتهی الارب در معانی مرص معنی مناسبی پیدا نشد
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
سخت بد و شریر. (ناظم الاطباء). سخت بد. (منتهی الارب). شریر. (اقرب الموارد). ج، مرش. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بنا بروایت استرابون از طوایف قدیم ایرانی است که در ناحیۀ شمالی ماد (آذربایجان) سکونت داشته اند. (از کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 162 و 163)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ساده زنخ. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). بی ریش. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (غیاث اللغات) (فرهنگ فارسی معین). جوانی که شاربش دمیده ولی ریش نیاورده باشد. (از اقرب الموارد). جوان بی ریش و ساده زنخ. (آنندراج). بیموی. ساده روی. ساده. (فرهنگ فارسی معین). پروند و چره یعنی پسر ساده زنخ که هنوز ریش برنیاورده باشد. (ناظم الاطباء) :
امردی و کوسه ای در انجمن
آمدند و مجمعی بد در وطن.
مولوی (مثنوی).
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ثور امرخ، گاو نر که بر آن خجکهای سپید و سرخ باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). گاو نری که دارای نقطه های سفید و سیاه باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اُ مَ)
جمع واژۀ امیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پادشاهان. (منتهی الارب) : ماوراءالنهر ولایتی بزرگ است سامانیان که امرای خراسان بودند حضرت خود را آنجای ساختند. (تاریخ بیهقی). امرای اطراف هرکس خوابکی دید. (تاریخ بیهقی).
بر حکمت میری ز چه پایید چو از حرص
ف تنه غزل و عاشق مدح امرایید.
ناصرخسرو.
سکه تو زن تا امرا کم کنند
خطبه تو خوان تا خطبا دم زنند.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
سبک اندام.
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
بلغت زند و پازند شراب انگوری. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم). شراب انگوری. (ناظم الاطباء) ، ناصواب بسیار گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیار ناصواب گفتن. (آنندراج). بسیار سخن ناصواب گفتن. (از اقرب الموارد). بیهوده گفتن. (تاج المصادر بیهقی) ، سست و نرم گردانیدن خمیر را و تنک کردن آنرا از بسیاری آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بسیار کردن آب خمیر و رقیق کردن آن. (از اقرب الموارد). امراخ، آلوده کردن عرض کسی. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
اخصب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
جمع امیر، پارسی تازی گشته میران، میرکان، فرماندهان، امیران، فرماندهان، سرداران، گوارا کردن، سود رساندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امرء
تصویر امرء
مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امرط
تصویر امرط
سبک اندام، تنک ابرو، تنک ریش، ریزه چشم، گرگ گر، تیر بی پر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امرء
تصویر امرء
((اَ رَ))
مرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امرد
تصویر امرد
((اَ رَ))
بی ریش، پسر، پسر بدکار، مفعول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امرد
تصویر امرد
خنثی
فرهنگ واژه فارسی سره