جدول جو
جدول جو

معنی النز - جستجوی لغت در جدول جو

النز
کوهی است در شمال قزوین که بکوههای دیگر این دیار پیوسته است. مستوفی در نزهه القلوب آرد:کوه النز، عوام گویند که اصل نامش اعلی نز است و بکثرت استعمال النز شد و این سخن بی بنیاد است و النز اسم علم او است. و رجوع بهمین کتاب چ لیدن ص 192 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از الناز
تصویر الناز
(دخترانه)
محبوب مردم، عشق مردم، ایل ناز، موجب نازش ایل، ال (ترکی) + ناز (فارسی)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از النا
تصویر النا
(دخترانه)
نورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از النگ
تصویر النگ
سبزه زار، مرغزار، چراگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الیز
تصویر الیز
جفته، جفتک، لگد، جست و خیز چهارپایان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از النج
تصویر النج
ریشه ای شبیه زردک، متعلق به گیاهی با ساقۀ ستبرو گل های سفید که در طب قدیم کاربرد داشته
فرهنگ فارسی عمید
(اُ لُ)
مرکز ایالت هرو (واقع در کشور فرانسه). سکنۀ آن 2000 تن است، منتها. منتهای مراتب
لغت نامه دهخدا
(اُ لِ)
از قدیمترین شاعران یونان. وی در ’دلف’ و ’دلوس’ معابد شمس را ایجاد کرد و پرستش خورشید را بنیاد نهاد. اشعار او در معابد ترنم میشده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1099)
خانم جکسن. او راست: الدروس الاولیه فی الفلسفهالطبیعیه و مبادی علم الهیئه. (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 702- 703)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
محلی است در پیرنۀ شرقی جزء ناحیۀ پرپینیان فرانسه، در نزدیکی رود خانه تش. سکنۀ آن 5100 تن است
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
هر چیز بد و زشت و هولناک و مهیب. (ناظم الاطباء). و رجوع به انر شود، پیشی گرفتن اسب از اسبان دیگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پیشی گرفتن (اسب). (از اقرب الموارد). انزعاق فرس، پیشی گرفتن اسب از دیگر اسبان. (یادداشت مؤلف) ، بشتاب رفتن و سرعت کردن ستور در رفتار. (از منتهی الارب) (از آنندراج). تند رفتن چهارپایان. (از اقرب الموارد). شتاب کردن ستور و سرعت کردن در رفتار. (ناظم الاطباء). انزعاق دواب، رفتن و سرعت کردن ستور در رفتار. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
لازم شدن چیزی بچیزی یا لازم شدن کسی را. باهم بودن و ترک نکردن. الزه وألز به الزاً، لزمه . (از ذیل اقرب الموارد)
بی آرام گردیدن. مضطرب شدن. قلق. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ)
درهم و متقارب اندام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درهم اندام و نزدیک اندام. (ناظم الاطباء) ، روی درشت پی کوتاه غیرممتد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درشت عضلات در غیر امتداد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
روزگار سخت و آزارندۀ مردم و جز آن. (از منتهی الارب) (از آنندراج). الشدید الکلب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اُ لَ)
شهری در کالسیدیک (شب__ه جزیره میان خلیج سالونیک و ارفانی) هنگام محاصرۀ این شهر بوسیلۀ فیلیپ مقدونی دموستن یونانی با پیروان خود از مردم النت کوشید که آتنیان را به رهایی شهر مصمم سازد ولی نتیجه نبخشید. رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1196 و 1197 و 1744 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
حکیم مؤمن در تحفه (ص 32) آرد: النج لغت یونانی بمعنی اصل است، و آن بیخ نباتی است شبیه به زردک، ساقی باریک بقدر یک شبر، و گلی سفید مانند گل زردک و تخمی سفید و طولانی و خالدار که طول آن کمتر از برنج است دارد و در سر شاخه های آن قبه ای مثل جوز است. بهترین آن هندی است. در آخر دوم گرم و خشک و با اندک تلخی است. مؤلف تذکره سرد و تر در سیم میداند و بالخاصه تخم آن را جهت شری از هر خلطی که باشد مجرب میداند و باید روز اول نیم درهم آن را با سه اوقیه سکنجبین بنوشند و روز دوم نیم مثقال، و روز سوم یک درهم و یک مثقال. برگ و ثمر و ساق هر یک که باشد با شراب و عسل جهت سقوط مشیمه مجرب دانسته اند و بیخ آن برای تقطیر بول رطوبی نافع است - انتهی. و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی ج 1 ص 58 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
نام قدیمی مجمع الجزایر فنلاند در بالتیک. سکنۀ آن 30000 تن است. و امروزه اهونانمو گویند
لغت نامه دهخدا
(اَ / اُ لَ)
در تاریخ حبیب السیر اسمهایی بدین صورت آمده است: النگ خرقان، النگ بسطام، آق النگ همدان، النگ آقا، النگ سهند، النگ شاه نشین، النگ باباخاکی، النگ جوزی، النگ بیکی، النگ تشین، النگ قلبه، النگ شکی، النگ داغی، النگ جیجکتو، النگ مشرتو، النگ همدان، یکه النگ، النگ کهدستان، النگ اسماریکک، النگ رادکان. و النگ بضم اول و فتح دوم بمعنی سبزه زار و مرغزار و بفتح اول و دوم بمعنی دیوار و پناه قلعه گیری است و ظاهراً در اکثر نواحی محلی سبزه زار و یا دیوار و پناه قلعه گیری بوده است که بعد با افزودن ’النگ’به اول نام آن ناحیه بصورت اسم خاص درآمده است و هم اکنون در بعضی از شهرهای ایران از قبیل گرگان و مشهد و بیرجند دیههایی بنام ’النگ’ مطلق یا بصورت اضافه به کلمه های نظیر پشه، درویش، ساری خان، و سرتخت وجوددارد. رجوع به النگ (معنی لغوی) و فهرست حبیب السیر چ خیام ذیل اسامی خاص خرقان، بسطام و جز آن، و هم به اسامی خاص مذکور و مواد بعدی در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ نُ)
جمع واژۀ عنز، ماده بز و آهوی ماده و جز آن. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُ لَ)
بزبان ترکی بمعنی سبزه زار. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (هفت قلزم). چمن و سبزه زار. لغت ترکی است. (انجمن آرا). مرغزار و چمن و سبزه زار. (آنندراج). مرتع. و رجوع به مادۀ بعدی شود، سخت شدن جزع کسی بر دیگری. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغه) ، ترسیدن و پناه گرفتن کسی بسوی دیگری. (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء) ، اقامت کردن در جایی. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
چوب بازوی در باشد. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). چوب بازوی دروازه. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). و ظن غالب این است که ترکی باشد. (انجمن آرا) (آنندراج) ، گذاشتن کاری را بعجز. (منتهی الارب). ترک کردن کاری بسبب ناتوانی. (از اقرب الموارد) ، مشغول شدن به سماع سرود. (منتهی الارب). یقال: الهی الرجل، به شنیدن غنا سرگرم شد. (از اقرب الموارد) ، گندم و جز آن در دهان آسیا افکندن. (تاج المصادر بیهقی). خورش دادن آسیا را. یقال: الهیت فی الرحی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ غَ)
ابن الغز، مردی که نام او سعد یا عروه یا حارث بوده است. در مثل گویند: انکح من ابن الغز، و این مرد در داشتن مال فراوان و بزرگی نره ضرب المثل است. (از مجمع الامثال میدانی ذیل ’انکح’ و ’اجمل’) (از ناظم الاطباء) ، تختۀ اول. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء) (فرهنگ شعوری). مراد لوحۀ اول درس است. الف بی تی، کنایه از لوح و قلم و کرسی. (هفت قلزم) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جفته و لگد انداختن اسب و استر و سایر ستور. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). آلیز. (برهان قاطع). رجوع به آلیز شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
ناحیه ایست از سرندیب در دریای هند، از آنجا نیزه هایی سبک می آورند. (از معجم البلدان) (از مراصد)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
دهی است از دهستان سدن رستاق بخش کردکوی شهرستان گرگان، در 5 هزارگزی شمال خاوری کردکوی. دامنه و معتدل مرطوب است. سکنۀ آن 1545 تن شیعه اند که به لهجۀ مازندرانی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن برنج، غلات، حبوبات، پنبه و توتون سیگار، و شغل مردم زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی است. دبستان چهارکلاسه و راه فرعی بشوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع به ’مازندران و استرآباد’ رابینو ص 125 و ترجمه همان کتاب ص 168 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اعنز
تصویر اعنز
جمع عنز، ماده بزان، ماده آهوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از المز
تصویر المز
گرگ تیغ
فرهنگ لغت هوشیار
انگاز چمراسان دانش یافتن انگیزهای چمراس ها (آیات) آنچه سبب نزول آیات قرآنست. توضیح: علم اسباب النزول از فروع علم تفسیر قرآنست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنز
تصویر لنز
عدسی، عدسی نازک و بسیار شفافی از جنس پلاستیک یا شیشه نشکن که برای اصلاح شکست نور مستقیماً روی کره چشم گذاشته می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الیز
تصویر الیز
جفتک زدن چهارپا، جفتک
فرهنگ فارسی معین
تداعی معانی، گفتار یا کاری که موجب یادآوری خاطره ای شود
فرهنگ گویش مازندرانی
جو دو سر که شبیه ساقه ی گندم و بلندتر از آن استدانه هایش
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از دهستان سدن رستاق غربی کردکوی که در شمال بالا.، قدیم بزرگ، آدم قدبلند و لاغر، مرتع، مرغزار، علف چر، مرتع، مرغزار، علف چر، فرج زن، استخوان ران پا، دوال پا، چمن زار نمور، نمور
فرهنگ گویش مازندرانی
دانه های پوچ و اشغال های ته خرمن، شلفته
فرهنگ گویش مازندرانی
ندرز
فرهنگ گویش مازندرانی
گیاهی مردابی که برای پوشش شیروانی خانه ها به کار رود، خرده.، پرندگان صحرایی، از انواع حواصیل از خانواده ی famiayardeidae با
فرهنگ گویش مازندرانی