جدول جو
جدول جو

معنی اقچه - جستجوی لغت در جدول جو

اقچه
آقچه، سکۀ سیم یا زر، پول طلا یا نقره، زر یا سیم مسکوک، اخچه
تصویری از اقچه
تصویر اقچه
فرهنگ فارسی عمید
اقچه
(اَ چَ / چِ)
آقچه. اشرفی:
بیک دو بیت نود اقچه داد کافی کور
براوی من کو مدح خوان اشعار است.
خاقانی.
سحر بین شعر و شعرها بشکن
کان طلب اقچه سوی گاز فرست.
خاقانی.
مژدگانی که گل از غنچه برون می آید
صد هزار اقچه بریزند عروسان بهار.
سعدی.
قافله میشد به کعبه از وله
اقچه بستد شد روان با قافله.
مولوی.
رجوع به آقچه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

آنچه از چوب و پارچه و جز آن به شکل انسان در کشتزار بر پا کنند که جانوران از آن بترسند و به زراعت آسیب نرسانند، مترسک، هراسه، داهل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اخچه
تصویر اخچه
آقچه، سکۀ سیم یا زر، پول طلا یا نقره، زر یا سیم مسکوک، اقچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بقچه
تصویر بقچه
دستمال بزرگ که در آن لباس یا چیز دیگر از جنس پارچه می پیچند، سارغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آقچه
تصویر آقچه
آقچه، سکۀ سیم یا زر، پول طلا یا نقره، زر یا سیم مسکوک، اخچه، اقچه، برای مثال آقچۀ زر کو هزارسال بماند / عاقبتش جای هم دهانۀ گاز است (خاقانی - ۸۲۹)، ریزۀ زر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارچه
تصویر ارچه
اگرچه، برای مثال ز مادر همه جنگ را زاده ایم / همه بنده ایم ارچه آزاده ایم (فردوسی - ۳/۱۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طاقچه
تصویر طاقچه
فرورفتگی در دیوار برای گذاشتن اشیا، طاق
فرهنگ فارسی عمید
(اَ چَ / چِ)
آقچه. اقچه. ریزۀ زر، فحلیست که از بند رهائی یافته با ماده خران کاظمه آمیخت
لغت نامه دهخدا
(اَ چَ)
رجوع به الجه شود.
لغت نامه دهخدا
(اِ چِ)
نام شهری است در ایالت الیکانت از اسپانیا، 55900 تن سکنه دارد. رجوع به ضمیمۀ معجم البلدان ذیل الش و قاموس الاعلام ترکی و فهرست الحلل السندسیه ج 1 و 2 شود
لغت نامه دهخدا
(اُ چَ / چِ)
در تداول مردم خراسان، سکسکه. (از یادداشت مؤلف). رجوع به سکسکه شود، شعبه ای از زبان سامی (بابلی قدیم). (یادداشت مؤلف). زبان مردم اکد. (فرهنگ فارسی معین) ، هرچیز مربوط و متعلق به اکد. (فرهنگ فارسی معین) ، شعبه ای از نژاد سامی. (یادداشت مؤلف). سومریها و اکدیها از زمان بسیار قدیم، که معلوم نیست از کی شروع شده، در مملکتی که بعدها موسوم به کلده شده سکنی داشتند... اخیراً این عقیده پیدا شده که سومریها و اکدیها بمناسبت یکی از شهرهای سومر به این اسم موسوم شده اند. این نکته را باید در نظر داشت که نام کلده را به بابل آسوریها دادند... و این اسم در کتیبه های آنها از قرن نهم قبل از میلاد دیده می شود. بنابراین چون تاریخ سومر و اکد تا چندهزار سال قبل از میلاد صعود می کند، نمی توان تاریخ آنها را تاریخ کلده نامید، بلکه باید تاریخ سومر و اکد گفت. (ایران باستان ج 1 ص 113)
لغت نامه دهخدا
(اَ چَ / چِ)
ارس. رجوع به ارس شود، دادن ستور بارکش کسی را. شتر باری و سواری بکسی دادن. راحله بکسی دادن، بسیار شدن شتر کسی. خداوند بسیار شتر شدن. (منتهی الارب)، ارحال بعیر، قوی پشت شدن آن پس از ضعف، ارحال ابل، فربه شدن شتران بعد از لاغری و توانا شدن بر کوچ. (از منتهی الارب). فربه شدن پس از نزاری و راحله دادن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ چِ)
مخفف اگرچه، حرف شرط. هرچند. وقتی هم که:
تن خنگ بید ارچه باشد سپید
بتری و نرمی نباشد چو بید.
رودکی.
ز مادر همه مرگ را زاده ایم
همه بنده ایم ارچه آزاده ایم.
فردوسی.
گوش مالیدن و زخم ارچه مکافات خطاست
بی خطا گوش بمالش بزنش چوب هزار.
منوچهری.
زن ارچه زیرک و هشیار باشد
زبون مرد خوش گفتار باشد.
(ویس و رامین).
زن ارچه خسرو است ار شهریاری
و یا چون زاهدان پرهیزکاری...
(ویس و رامین).
زن ارچه دلیر است و با زور دست
همان نیم مرد است هرچون که هست.
اسدی.
نظم ارچه بمرتبت بلند است
آن علم طلب که سودمند است.
نظامی، خویشان: لن تنفعکم ارحامکم و لا اولادکم یوم القیامهیفصل بینکم واﷲ بما تعملون بصیر. (قرآن 3/60) ، هرگزسود ندهد شما را رحمهای (خویشان) شما و نه فرزندان شما در روز قیامت جدا می کند میانۀ شما و خدا بآنچه میکنید بیناست. (تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 ج 5 ص 298) ، اولوالأرحام، خویشان. خویشاوندان
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
اخچه. اقچه. زر یا سیم مسکوک، و توسعاً، هر مسکوکی:
وز پی آن تا زند سکه به نام بقاش
میزند از آفتاب آقچه موزون فلک.
خاقانی.
آقچه زر گر هزار سال بماند
عاقبتش جای هم دهانۀ گاز است.
خاقانی.
شاهد طارم فلک رست ز دیو هفت سر
ریخت بهر دریچه ای آقچه زرّ شش سری.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(بَ /بُ چَ)
باقچه. بقچه بمعنی صره یا بسته ای است، بخصوص بسته ای درهم ها را در آن پیچند. رجوع به النقود ص 168 و بقچه و بغچه و به دزی ج 1 ص 102 شود
لغت نامه دهخدا
(اُ نَ)
خانه در کوه. (مهذب الاسماء). خانه سنگین. ج، اقن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اَ قِنْ نَ)
جمع واژۀ قن ّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، یرا گرفتن اندام و چین دار شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، فربه شدن. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، برگردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، رفتن گیاه زمین. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، سست شدن و استرخاء. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ چِ / چَ)
بغچه. مأخوذ از ترکی، بغچه و بستۀ کوچک و بستا. (ناظم الاطباء). بستۀ خرد. (آنندراج). بسته. رزمه یا رزمه. (یادداشت مؤلف). بلغده. (یادداشت مؤلف). پرونده. (یادداشت مؤلف). شمله. (یادداشت مؤلف) :
ز سر بقچۀ الباس اهل بخل کمتر پرس
که کس نگشود و نگشاید بحکمت آن معما را.
نظام قاری.
از پوشیم بتاب (کذا) و ببندم زپیش بند
تا آن ز بقچۀ که و این از میان کیست.
نظام قاری (دیوان البسه ص 45).
تکه نمد براهت بر خاک ره نشینی
زیلوچه بر امیدت چون بقچه هرزه گردی.
نظام قاری.
- بقچه بندی، عمل بستن مالی چون نخ و ریسمان و امثال آنها در بقچه ها: نخهای کارخانه را بقچه بندی کرد. (یادداشت مؤلف).
- بقچۀ حمام، بقچه ای که در آن لباس و حوله و قطیفه نهند به گرمابه شدن را. (یادداشت مؤلف).
- بقچه دان، جای بقچه:
پیشک آفتاب و بارانی است
بقچه دان است و جامه و ایزار.
نظام قاری.
- بقچه کش، دیوث. میانجی میان زن و مرد. (یادداشت مؤلف). قلطبان. قلتبان. قرطبان. (یادداشت مؤلف). رجوع به قرطبان شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ چَ / چِ)
نوعی از آرایش پلنگ خواب امرا و آن چادری باشد سپید برابر پلنگ که هرچهار طرف آن پارچۀ رنگین بعرض نیم ذرعه (؟) بطوری دوزند که وقت گستردن آن پایۀ پلنگ بدان پوشیده نشود و بر آن پارچه ای رنگین بگلابتون انواع نقش و نگار دوزند. چون آنرا بر پلنگ گسترده بالای آن توشک و چادر کشند، آن پارچۀ منقش مذکور از هر چهار طرف در میانه هرچهار پایۀ پلنگ متصل فرش زمین آویزان باشد. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(اَ قِدْ دَ)
جمع واژۀ قدّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به قد شود، جمع واژۀ قرب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به قرب شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
مصغر طاق. (آنندراج). طاق خرد. طاقی زیر رف. قسمتهای کوچک فرورفته در دیوار اطاق و جز آن که برای نهادن اشیاء و اسباب خانه سازند. جائی برای نهادن اشیاء و مایحتاج فرودتر از رف بر دیوار. رف کوتاه. جائی در کمر دیوار اطاق که چیزها در آن نهند. جای آوند و دیگر چیزها که در اطراف اطاقها میسازند. و مجازاً بر خم ابرو نیز اطلاق شده است:
از طاقچۀ دو نرگس مست
بر سفت سمن عقیق می بست.
نظامی.
طاقچۀ قدر او طاق سپهر بلند
باغچۀ بزم او باغ بهشت برین.
سلمان ساوجی.
صفحۀ قدر ترا طاقچه طاق فلک
گلشن بزم ترا باغچه خلد برین.
سلمان ساوجی.
- امثال:
دلش طاقچه ندارد، که راز خویش نگه نتواند داشت. که هر چه درد دل دارد گوید
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
بقچه. به معنای صرّه و یا خرقه و پوشاک آمده است. پارچه و کیسه ای که در آن پول و سکه ریزند. و بقشه واحد پول یمن نیز از همین کلمه مشتق شده است. (از نقودالعربیه ص 168). ظاهراً همان بقچه است
لغت نامه دهخدا
چیزی که بشکل انسان از پارچه های کهنه و استخوان و غیره سازند و در کشت زارها نصب کنند تا مرغان و جانوران دیگر از آن برمند مترس مترسک داهل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقیه
تصویر اقیه
قریب 7 مثقال
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به اقچه زر یا سیم مسکوک، هر نوع مسکوک، واحد آب که مقدار آن فرق میکند و معمولا عبارت است از تقریبا 12 ساعت آب
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی جامه بند نیفه پتیر بلغنده بسته بنگرید به بغچه دستمال بزرگی که در آن جامه و انواع قماش پیچند
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به آقچه ریزه زر، سکه زر و مهر درم از زر و نقره، مطلق زر و سیم، روپیه. ترکی کهله مهر زر مهر سیم، مترسک، آب بهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طاقچه
تصویر طاقچه
کمر دیوار اطاق که چیزها در آن نهند، طاقی زیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باقچه
تصویر باقچه
کلمه ترکی، بمعنی خرقه و پوشاک می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آقچه
تصویر آقچه
((چِ))
زر یا سیم مسکوک، پول طلا یا نقره، واحدی برای آب که تقریباً برابر دوازده ساعت آب است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افچه
تصویر افچه
((اَ چِ))
مترسک که برای ترساندن جانوران وحشی در کشتزارها نصب کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طاقچه
تصویر طاقچه
((چِ))
رف، طاق کوچک
طاقچه بالا گذاشتن: ناز کردن، فخر فروختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اخچه
تصویر اخچه
((اَ چِ))
ریزه زر، سکه زر و مهر درم از زر و نقره، مطلق زر و سیم، روپیه
فرهنگ فارسی معین
پرواره، رف، طاق
فرهنگ واژه مترادف متضاد