چیزی باشد مانند پنجۀ دست و دسته نیز داردکه دهقانان بدان غلۀ کوفته را بر باد دهند تا کاه از آن جدا شود. (مؤید الفضلاء) (آنندراج) (برهان). پنجه مانائی که از چوب سازند و به آن خرمن باد دهند تاکاه از دانه جدا شود. (مجمعالفرس). پنجه مانندی است از چوب که خرمن بباد دهند. مدری. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح عروض) نام بحری است که وزن سالم آن هشت بار متفاعلن و وزن مجزو آن شش بار متفاعلن باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). بحرکامل. رجوع به کامل (بحر...) شود
چیزی باشد مانند پنجۀ دست و دسته نیز داردکه دهقانان بدان غلۀ کوفته را بر باد دهند تا کاه از آن جدا شود. (مؤید الفضلاء) (آنندراج) (برهان). پنجه مانائی که از چوب سازند و به آن خرمن باد دهند تاکاه از دانه جدا شود. (مجمعالفرس). پنجه مانندی است از چوب که خرمن بباد دهند. مدری. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح عروض) نام بحری است که وزن سالم آن هشت بار متفاعلن و وزن مجزو آن شش بار متفاعلن باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). بحرکامل. رجوع به کامل (بحر...) شود
حیله، تزویر، مکر، نیرنگ دمدمه، کلماتی که جادوگران و عزائم خوانان هنگام جادو کردن به زبان می آورند، سحر، جادو افسون کردن: حیله کردن، نیرنگ به کار بردن، سحر کردن
حیله، تزویر، مکر، نیرنگ دمدمه، کلماتی که جادوگران و عزائم خوانان هنگام جادو کردن به زبان می آورند، سحر، جادو افسون کردن: حیله کردن، نیرنگ به کار بردن، سحر کردن
عزیمت. (آنندراج). عزیمه و چیزی که شخص را از آفت و صدمۀ چشم زخم و زهر حیوانات زهردار محفوظ دارد. (ناظم الاطباء). خواندن کلماتی باشد مر عزایم خوانان و ساحران رابجهت مقاصد خود. (برهان). کلماتی که جادوگر و عزایم خوان بر زبان راند. (فرهنگ فارسی معین) ، افزون شدن شتران پراکنده. (ناظم الاطباء). افزون شدن ستوران و مال و متاع. (آنندراج) ، بزرگ منشی کردن. گردن کشی کردن. (ناظم الاطباء)
عزیمت. (آنندراج). عزیمه و چیزی که شخص را از آفت و صدمۀ چشم زخم و زهر حیوانات زهردار محفوظ دارد. (ناظم الاطباء). خواندن کلماتی باشد مر عزایم خوانان و ساحران رابجهت مقاصد خود. (برهان). کلماتی که جادوگر و عزایم خوان بر زبان راند. (فرهنگ فارسی معین) ، افزون شدن شتران پراکنده. (ناظم الاطباء). افزون شدن ستوران و مال و متاع. (آنندراج) ، بزرگ منشی کردن. گردن کشی کردن. (ناظم الاطباء)
فزون. بسیار. (آنندراج). علاوه. اضافه. (ناظم الاطباء) .زیاده است. (فرهنگ شعوری) (مجمع الفرس اسدی). فزون.بیش. زیادت. مقابل کم. زایده. زید. (یادداشت دهخدا). مثل. مئط. مئط. (از منتهی الارب) : شود نیکی افزون چو افزون شود وز آهوی بد پاک بیرون شود. ابوشکور. و او را (پرویز را) اسبی بود شبدیزنام از همه اسبان جهان بچهار دست افزون تر و بلندتر و از روم بدست وی آمده بود. (ترجمه طبری بلعمی). بر سرشان برنهند و پشت و ستیخون سخت گران سنگی از هزار من افزون. منوچهری. افزون شود نشاط و از رنج کم شود بی رود و می نباشد، یک روز و یک زمان. منوچهری. بدو گفت آن کس که افزون خورد چو بر خوان نشیند خورش نشمرد. فردوسی. چو نبود دل ازبس غمش خون بره چو باشد غم آنگاه افزون بره. اسدی. باندازه به، هر که روزی خورد که چون خوردی افزون بکاهد خرد. اسدی. چنان کامدی همچنان بگذری خور و پوشش افزون ترا برسری. اسدی. همیشه تا بجهان در، کمی و افزونی است حسود جاه تو کم باد و عمرت افزون باد. انوری. گر دوست از غرور هنر بیندت نه عیب دشمن بعیب کردنت افزون کند هنر. خاقانی. وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر چشمۀ آتش فشان پوشیده اند. خاقانی. مال کم، راحت است و افزون رنج لاجرم مال بس نخواهد عقل. خاقانی. مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند هر آن قسمت که آنجا شد کم و افزون نخواهد شد. حافظ. هر کراغم فزون، گفته افزون. یغما. هر که بی غم نخواهدش همه عمر غمش افزون و عمر نقصان باد. - افزون آوردن، استفضال. افضال. (تاج المصادر بیهقی). - افزون داشتن یکی را بدیگری در فخر، افخار. فخور. فخاره. تفخیر. فخر. (منتهی الارب). افتخار کسی را بیشتر کردن. - افزون از، بیش از. زیاده. (یادداشت دهخدا) : آن روز در آن بازار افزون از صدهزار دینار بازرگانی کنند. (حدود العالم). - افزون بودن، بیشتر بودن. زیادتر بودن: از این مایه گر لشکر افزون بود ز مردی و از رای بیرون بود. فردوسی. چه بر آب بودی چه بر خشک راه به روز از خور افزون بدی شب ز ماه. فردوسی. - افزون دانستن، بیش دانستن.مهمتر و عظیم تر دانستن: داور روی زمین خواندش اکنون فلک کز همه سلجوقیان داندش افزون فلک. خاقانی. - افزون شدن، بیشتر گردیدن. زیادتر شدن: فزونیش هر روز افزون شود شتاب آورد دل پر از خون شود. فردوسی. - افزون کردن، بسیار کردن. فراوان کردن: به هر جای جاه وی افزون کنیم ز دل کینه و آز بیرون کنیم. فردوسی. وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر چشمۀ آتش فشان پوشیده اند. خاقانی. گر دوست از غرور هنر بیندت نه عیب دشمن بعیب کردنت افزون کند هنر. خاقانی. - افزون گردیدن، فضل. (منتهی الارب). بیشتر شدن. - افزون گشتن، غزر. غزر. غزاره. (از منتهی الارب). زیاد شدن. بسیار گردیدن. - افزون نان، خمیرمایه. (ناظم الاطباء). - از یکدیگر افزون آمدن، بیش آمدن از یکدیگر. تفاضل. (دهار) (المصادر زوزنی). - بافزون، در تزاید. در حال افزایش: لاجرم از ناقصان امیر شدند فضل بنقصان و نقص بافزون شد. ناصرخسرو. تا بافزون بود رنج و گنج افزون برگشاد رنجهای هر کسی را گنجها دادش جزا. خاقانی. - بافزون کردن، بسیار کردن. بر فزونی کردن: شما مهربانی بافزون کنید ز دل کینه و آز بیرون کنید. فردوسی. نگهبان گنج و روانش منم بکوشم که آنرا بافزون کنم. فردوسی. نوازش کنون ما بافزون کنیم ز دلتان غم و ترس بیرون کنیم. فردوسی. ما که از وی بهمه روزگارها این یکدلی و راستی دیده ایم، توان دانست که اعتقاد ما بافزون کردن محل و منزلت و برکشیدن فرزندانش ورا... تا کدام جایگاه باشد. (تاریخ بیهقی). - برافزون، در تزاید. در حال افزایش: جاوید زیادی بشادکامی شادیت برافزون و غم بنقصان. فرخی. - روزافزون، چیزی که هر روز زیاد گردد. (ناظم الاطباء). روز بروز در تزایدبودن. هر روز افزون شدن: ماه منظور آن بت زیبای من سرو روزافزون مهرافزای من. سعدی. نشان بخت بلند است و طالع میمون علی الصباح نظر بر جمال روزافزون. سعدی. - سال افزون، چیزی که هر سال زیاد گردد. آنچه هر سال بیش شود.
فزون. بسیار. (آنندراج). علاوه. اضافه. (ناظم الاطباء) .زیاده است. (فرهنگ شعوری) (مجمع الفرس اسدی). فزون.بیش. زیادت. مقابل کم. زایده. زَید. (یادداشت دهخدا). مَثل. مَئِط. مَئط. (از منتهی الارب) : شود نیکی افزون چو افزون شود وز آهوی بد پاک بیرون شود. ابوشکور. و او را (پرویز را) اسبی بود شبدیزنام از همه اسبان جهان بچهار دست افزون تر و بلندتر و از روم بدست وی آمده بود. (ترجمه طبری بلعمی). بر سرشان برنهند و پشت و ستیخون سخت گران سنگی از هزار من افزون. منوچهری. افزون شود نشاط و از رنج کم شود بی رود و می نباشد، یک روز و یک زمان. منوچهری. بدو گفت آن کس که افزون خورد چو بر خوان نشیند خورش نشمرد. فردوسی. چو نبود دل ازبس غمش خون بره چو باشد غم آنگاه افزون بره. اسدی. باندازه به، هر که روزی خورد که چون خوردی افزون بکاهد خرد. اسدی. چنان کامدی همچنان بگذری خور و پوشش افزون ترا برسری. اسدی. همیشه تا بجهان در، کمی و افزونی است حسود جاه تو کم باد و عمرت افزون باد. انوری. گر دوست از غرور هنر بیندت نه عیب دشمن بعیب کردنت افزون کند هنر. خاقانی. وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر چشمۀ آتش فشان پوشیده اند. خاقانی. مال کم، راحت است و افزون رنج لاجرم مال بس نخواهد عقل. خاقانی. مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند هر آن قسمت که آنجا شد کم و افزون نخواهد شد. حافظ. هر کراغم فزون، گفته افزون. یغما. هر که بی غم نخواهدش همه عمر غمش افزون و عمر نقصان باد. - افزون آوردن، استفضال. افضال. (تاج المصادر بیهقی). - افزون داشتن یکی را بدیگری در فخر، افخار. فخور. فخاره. تفخیر. فخر. (منتهی الارب). افتخار کسی را بیشتر کردن. - افزون از، بیش از. زیاده. (یادداشت دهخدا) : آن روز در آن بازار افزون از صدهزار دینار بازرگانی کنند. (حدود العالم). - افزون بودن، بیشتر بودن. زیادتر بودن: از این مایه گر لشکر افزون بود ز مردی و از رای بیرون بود. فردوسی. چه بر آب بودی چه بر خشک راه به روز از خور افزون بدی شب ز ماه. فردوسی. - افزون دانستن، بیش دانستن.مهمتر و عظیم تر دانستن: داور روی زمین خواندش اکنون فلک کز همه سلجوقیان داندش افزون فلک. خاقانی. - افزون شدن، بیشتر گردیدن. زیادتر شدن: فزونیش هر روز افزون شود شتاب آورد دل پر از خون شود. فردوسی. - افزون کردن، بسیار کردن. فراوان کردن: به هر جای جاه وی افزون کنیم ز دل کینه و آز بیرون کنیم. فردوسی. وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر چشمۀ آتش فشان پوشیده اند. خاقانی. گر دوست از غرور هنر بیندت نه عیب دشمن بعیب کردنت افزون کند هنر. خاقانی. - افزون گردیدن، فضل. (منتهی الارب). بیشتر شدن. - افزون گشتن، غَزر. غُزر. غَزارَه. (از منتهی الارب). زیاد شدن. بسیار گردیدن. - افزون نان، خمیرمایه. (ناظم الاطباء). - از یکدیگر افزون آمدن، بیش آمدن از یکدیگر. تفاضل. (دهار) (المصادر زوزنی). - بافزون، در تزاید. در حال افزایش: لاجرم از ناقصان امیر شدند فضل بنقصان و نقص بافزون شد. ناصرخسرو. تا بافزون بود رنج و گنج افزون برگشاد رنجهای هر کسی را گنجها دادش جزا. خاقانی. - بافزون کردن، بسیار کردن. بر فزونی کردن: شما مهربانی بافزون کنید ز دل کینه و آز بیرون کنید. فردوسی. نگهبان گنج و روانش منم بکوشم که آنرا بافزون کنم. فردوسی. نوازش کنون ما بافزون کنیم ز دلتان غم و ترس بیرون کنیم. فردوسی. ما که از وی بهمه روزگارها این یکدلی و راستی دیده ایم، توان دانست که اعتقاد ما بافزون کردن محل و منزلت و برکشیدن فرزندانش ورا... تا کدام جایگاه باشد. (تاریخ بیهقی). - برافزون، در تزاید. در حال افزایش: جاوید زیادی بشادکامی شادیت برافزون و غم بنقصان. فرخی. - روزافزون، چیزی که هر روز زیاد گردد. (ناظم الاطباء). روز بروز در تزایدبودن. هر روز افزون شدن: ماه منظور آن بت زیبای من سرو روزافزون مهرافزای من. سعدی. نشان بخت بلند است و طالع میمون علی الصباح نظر بر جمال روزافزون. سعدی. - سال افزون، چیزی که هر سال زیاد گردد. آنچه هر سال بیش شود.
تریاک. (یادداشت مؤلف). شیرۀ منجمد خشخاش که تریاک نیز گویند. این لفظ چنانکه گمان کرده اند مأخوذ از یونانی نیست بلکه مأخوذ از افینا می باشد که در زبان سانسکریت بمعنی شیرۀ خشخاش است و آنرا هبیون و هپیون نیز گویند. (ناظم الاطباء). تریاک باشد که بعربی لبن الخشخاش گویند. اگر قدری از آن بخود بگیرند زحیر را سود دهد. (برهان). از یونانی اپیون مبدل اپس، لاتینی اپیوم، بمعنی مایع. و آن شیرۀ بستۀ تخمدانهای نارس خشخاش است. (حاشیۀ برهان چ معین از دائره المعارف اسلام). شیرۀ مخدر و منوم که از پوست خشخاش گیرند. اپیون. ابیون. هپیون. تریاک. مخفف آن، پیون. و آن معرب یونانی اپیون است. (فرهنگ فارسی معین). همان اپیون است که تعریب آن است. (شرفنامۀ منیری). شیر خشخاش. (منتهی الارب). عصارۀ خشخاش سیاه مصری است و آنرا لبن الخشخاش گویند: گردان گردند پیش میر بمیدان سست چو مستی که خورده باشد افیون. فرخی. لاله چو جام شراب پارۀ افیون در او نرگس کآن دید کرد از زر تر جرعه دان. خاقانی. خامۀ مصریش راست در دهن افیون مصر فتنه که خیزد از آن بر دهد افیون مصر. خاقانی. افیون لب فتنه را چنان ده کز خواب بامتحان نجنبد. خاقانی. همه افیون خور مهتاب گشته ز پای افتاده مست خواب گشته. نظامی. عقل کل در حسن او مدهوش شد کز لبش در باده افیون میکند. عطار. آنکه سقمونیاش باید داد گرش افیون دهی بقای تو باد. اوحدی. بریده نسل عدو خنجر تو چون کافور ببرده هوش حار (کذا) هیبت تو چون افیون. تاج مآثر (از شرفنامه). زخم خوب است اگر سخرۀ مرهم نشود زهر من نیست اگر دست خوش افیون است. ظهوری (از آنندراج). و رجوع به ترجمه صیدنه و اختیارات بدیعی و دزی و تحفۀ حکیم مؤمن و تذکرۀ داود ضریرانطاکی ص 53 و قانون ابن سینا ص 161 و ابیون و اپیون و پیون و تریاک در همین لغت نامه شود.
تریاک. (یادداشت مؤلف). شیرۀ منجمد خشخاش که تریاک نیز گویند. این لفظ چنانکه گمان کرده اند مأخوذ از یونانی نیست بلکه مأخوذ از افینا می باشد که در زبان سانسکریت بمعنی شیرۀ خشخاش است و آنرا هبیون و هپیون نیز گویند. (ناظم الاطباء). تریاک باشد که بعربی لبن الخشخاش گویند. اگر قدری از آن بخود بگیرند زحیر را سود دهد. (برهان). از یونانی اپیون مبدل اپس، لاتینی اپیوم، بمعنی مایع. و آن شیرۀ بستۀ تخمدانهای نارس خشخاش است. (حاشیۀ برهان چ معین از دائره المعارف اسلام). شیرۀ مخدر و منوم که از پوست خشخاش گیرند. اپیون. ابیون. هپیون. تریاک. مخفف آن، پیون. و آن معرب یونانی اپیون است. (فرهنگ فارسی معین). همان اپیون است که تعریب آن است. (شرفنامۀ منیری). شیر خشخاش. (منتهی الارب). عصارۀ خشخاش سیاه مصری است و آنرا لبن الخشخاش گویند: گردان گردند پیش میر بمیدان سست چو مستی که خورده باشد افیون. فرخی. لاله چو جام شراب پارۀ افیون در او نرگس کآن دید کرد از زر تر جرعه دان. خاقانی. خامۀ مصریش راست در دهن افیون مصر فتنه که خیزد از آن بر دهد افیون مصر. خاقانی. افیون لب فتنه را چنان ده کز خواب بامتحان نجنبد. خاقانی. همه افیون خور مهتاب گشته ز پای افتاده مست خواب گشته. نظامی. عقل کل در حسن او مدهوش شد کز لبش در باده افیون میکند. عطار. آنکه سقمونیاش باید داد گرش افیون دهی بقای تو باد. اوحدی. بریده نسل عدو خنجر تو چون کافور ببرده هوش حار (کذا) هیبت تو چون افیون. تاج مآثر (از شرفنامه). زخم خوب است اگر سخرۀ مرهم نشود زهر من نیست اگر دست خوش افیون است. ظهوری (از آنندراج). و رجوع به ترجمه صیدنه و اختیارات بدیعی و دزی و تحفۀ حکیم مؤمن و تذکرۀ داود ضریرانطاکی ص 53 و قانون ابن سینا ص 161 و ابیون و اپیون و پیون و تریاک در همین لغت نامه شود.
بیشتر فرهنگها ذیل این کلمه آورده اند: نام شخصی بود کریم و صاحب همت و مکرم و بزرگ و باسخا مانند حاتم و معن و از اصل و نسب و مقام و منصب او چیزی نیاورده اند بجز صاحب انجمن آرا که مؤلف آنندراج نیز از او پیروی کرده است، چنین آورده: نام مردی بود اصلش از عجم و در نزد خلیفۀ بغداد ملازمت یافته و معتصم او را سردار کرده، بجنگ بابک خرم دین فرستاد بابک را مغلوب و منکوب کرده، آخرالامر در نزد خلیفه متهم بطغیان گردیده و کشته گشت. سرگذشت این سردار بزرگ در بیشتر تواریخ و تراجم مسطور است. مؤلف مجمل التواریخ والقصص آرد: پس بابک را کار از اندازه بگذشت و معتصم افشین را بحرب بابک فرستاد. و افشین لقب پادشاهان اسروشنه است و نامش حیدربن کاوس بود و اصل او از ماوراءالنهر. و افشین سوی ارمینیه آمد، و بابک در کوههای آن حدود جایهای عظیم دشوار گزیده بود و قلعه ساخته بوده و بسیاری روزگار و حادثه ها رفت تاآخر کار بابک گرفتار شد بر دست او، و حیلت کردن سهل بن سنباط بر قلعۀ خویش و بابک را بعد از گریختن از قلعه، آن جایگاه بداشتن، و امید دادن، و این سهل از دهقانان بود، افشین کس فرستاد و ابن سنباط بابک را بصید بیرون آورد تا سپاه او را بگرفتند و بعد مدتها این فتح برآمد، و او را پیش معتصم آوردند بسامره، بفرمود تا دستش ببریدند و شکم بشکافتند، و پس سرش آوردندو تنش را بسامره بردار کردند و سرش در بلاد اسلام بگردانیدند که آفتی عظیم بود مسلمانی را.... و مازیار بجانب طبرستان خروج کرد تا عبدالله طاهر او را بگرفت وبمعتصم فرستاد و او فرموده تا مازیار را به تازیانه میزدند از آن سبب که گفتند افشین را با مازیار مکاتبت بود در عصیان فرمودن، و عبدالله سه، چهار نوشته یافته بود از افشین به مازیار و به معتصم فرستاده بود وافشین منکر گشت و گفت این حیلت عبدالله بن طاهر ساخته است پس مازیار را همی زدند تا راست بگوید. وی اندر آن زخم بمرد و هیچ نگفت. پس معتصم از این پس افشین رابفرمود کشتن. بعد از آنکه بر وی درست کردند که اقلف بود ختنه ناکرده وصنم پرستیدی و گفتند بابک را غروری دادی. (از مجمل التواریخ والقصص صص 257- 258). و برای اطلاع بیشتر رجوع شود به مآخذ زیر: تاریخ بیهقی ص 172 ببعد و موشح ص 308 و تاریخ الحکماء قفطی و فهرست آن و تاریخ گزیده و فهرست آن و کامل ابن اثیر ج 6 ص 182، 183، 194، 207، 209، 212 و حبیب السیر و فهرست آن و تاریخ تمدن جرجی زیدان و فهرست آن و وفیات الاعیان وفهرست آن و قاموس الاعلام ترکی و تاریخ الاعلام ترکی و تاریخ اسلام و شرح احوال رودکی و سبک شناسی ج 1 ص 232. نام این سردار در اشعار عرب و فارسی فراوان آمده وبسخا و رادمردی معروف به وده است: یکی چون معتصم دایم زرافشان است در مجلس یکی دایم بمیدان در سرافشان است چون افشین. قطران (از انجمن آرای ناصری). ای بر بهنرمندان از صاحب و از صابی ای به بجوانمردی از حاتم و از افشین. سوزنی. هرکه جود و کرم او بعیان دیده بود بیهده گوش بافسانۀ افشین نکند. سوزنی. گه سخاوت معن است و حاتم و افشین گه شجاعت فرهاد و رستم و بیژن. سوزنی. و برای نمونه های شعر عربی که ذکر افشین در آن آمده رجوع به البیان والتبیین و فهرست آن وعقدالفرید و فهرست آن شود
بیشتر فرهنگها ذیل این کلمه آورده اند: نام شخصی بود کریم و صاحب همت و مکرم و بزرگ و باسخا مانند حاتم و معن و از اصل و نسب و مقام و منصب او چیزی نیاورده اند بجز صاحب انجمن آرا که مؤلف آنندراج نیز از او پیروی کرده است، چنین آورده: نام مردی بود اصلش از عجم و در نزد خلیفۀ بغداد ملازمت یافته و معتصم او را سردار کرده، بجنگ بابک خرم دین فرستاد بابک را مغلوب و منکوب کرده، آخرالامر در نزد خلیفه متهم بطغیان گردیده و کشته گشت. سرگذشت این سردار بزرگ در بیشتر تواریخ و تراجم مسطور است. مؤلف مجمل التواریخ والقصص آرد: پس بابک را کار از اندازه بگذشت و معتصم افشین را بحرب بابک فرستاد. و افشین لقب پادشاهان اسروشنه است و نامش حیدربن کاوس بود و اصل او از ماوراءالنهر. و افشین سوی ارمینیه آمد، و بابک در کوههای آن حدود جایهای عظیم دشوار گزیده بود و قلعه ساخته بوده و بسیاری روزگار و حادثه ها رفت تاآخر کار بابک گرفتار شد بر دست او، و حیلت کردن سهل بن سنباط بر قلعۀ خویش و بابک را بعد از گریختن از قلعه، آن جایگاه بداشتن، و امید دادن، و این سهل از دهقانان بود، افشین کس فرستاد و ابن سنباط بابک را بصید بیرون آورد تا سپاه او را بگرفتند و بعد مدتها این فتح برآمد، و او را پیش معتصم آوردند بسامره، بفرمود تا دستش ببریدند و شکم بشکافتند، و پس سرش آوردندو تنش را بسامره بردار کردند و سرش در بلاد اسلام بگردانیدند که آفتی عظیم بود مسلمانی را.... و مازیار بجانب طبرستان خروج کرد تا عبدالله طاهر او را بگرفت وبمعتصم فرستاد و او فرموده تا مازیار را به تازیانه میزدند از آن سبب که گفتند افشین را با مازیار مکاتبت بود در عصیان فرمودن، و عبدالله سه، چهار نوشته یافته بود از افشین به مازیار و به معتصم فرستاده بود وافشین منکر گشت و گفت این حیلت عبدالله بن طاهر ساخته است پس مازیار را همی زدند تا راست بگوید. وی اندر آن زخم بمرد و هیچ نگفت. پس معتصم از این پس افشین رابفرمود کشتن. بعد از آنکه بر وی درست کردند که اقلف بود ختنه ناکرده وصنم پرستیدی و گفتند بابک را غروری دادی. (از مجمل التواریخ والقصص صص 257- 258). و برای اطلاع بیشتر رجوع شود به مآخذ زیر: تاریخ بیهقی ص 172 ببعد و موشح ص 308 و تاریخ الحکماء قفطی و فهرست آن و تاریخ گزیده و فهرست آن و کامل ابن اثیر ج 6 ص 182، 183، 194، 207، 209، 212 و حبیب السیر و فهرست آن و تاریخ تمدن جرجی زیدان و فهرست آن و وفیات الاعیان وفهرست آن و قاموس الاعلام ترکی و تاریخ الاعلام ترکی و تاریخ اسلام و شرح احوال رودکی و سبک شناسی ج 1 ص 232. نام این سردار در اشعار عرب و فارسی فراوان آمده وبسخا و رادمردی معروف به وده است: یکی چون معتصم دایم زرافشان است در مجلس یکی دایم بمیدان در سرافشان است چون افشین. قطران (از انجمن آرای ناصری). ای بر بهنرمندان از صاحب و از صابی ای به بجوانمردی از حاتم و از افشین. سوزنی. هرکه جود و کرم او بعیان دیده بود بیهده گوش بافسانۀ افشین نکند. سوزنی. گه سخاوت معن است و حاتم و افشین گه شجاعت فرهاد و رستم و بیژن. سوزنی. و برای نمونه های شعر عربی که ذکر افشین در آن آمده رجوع به البیان والتبیین و فهرست آن وعقدالفرید و فهرست آن شود
پراکنده. منتشر. متفرق. پاشان. (ناظم الاطباء). افشانیده شده. (آنندراج). ریزان. ریزنده. (از مؤید الفضلاء). - افشان فروریختن بول، بقطرات پراکنده دفع شدن آن چنانکه در پیران و بیماران. (یادداشت مؤلف). - افشان کردن زلف یا گیسو، پراکنده کردن آن بصورتی مطبوع. (یادداشت مؤلف). - افشان کردن نقره، پراکنده و منتشر کردن آن: گل گل عرق که بر رخ پرخال کرده ای افشان نقره بر ورق آل کرده ای. محمدرضا فکری (از آنندراج). - آستین افشان، آستین ریزان. - ابریشمی افشان، ابریشمی فروریخته و پراکنده. - اشک افشان، اشک ریزان. - بذرافشان، تخم افشان. در حال ریختن بذر. - تخم افشان، بذرافشان. رجوع به این ترکیب شود. - جان افشان، جان ریزان. جان فداکنان: جان بیگانه ستاند ملک الموت بزجر زجر حاجت نبود عاشق جان افشان را. سعدی. - خون افشان، خون ریزان. خون ریزنده. - خوی افشان، عرق ریزان. خوی ریزان. - دامن افشان، دامن ریزان. - درافشان، درریزان: سر تیغ هر سو درافشان گرفت. (گرشاسب نامه). دیده ام می جست و گفتندم نبینی روی دوست خود درافشان بود چشمم کاندرون سیماب داشت. سعدی. ای سرو خرامان گذری از در رحمت وی ماه درافشان نظری از سر رأفت. سعدی. - دست افشان،افشاندن دست. دست افشانی: یار ما چون گیرد آغاز سماع قدسیان در عرش دست افشان کنند. حافظ. - زرافشان، زر ریختن. پراکنده کردن زر: سران عرب را زرافشان او سرآورد بر خط فرمان او. نظامی. - زلف افشان، گیسوافشان. - زلف افشان (به اضافه) ، موی پراکنده و فروریخته. - سرافشان، قطع سر. بریدن و افکندن سر: سپیده دمان هست مهمان من بخنجر ببیند سرافشان من. فردوسی. - شکرافشان، شکرریز: درخشان شده می چو روشن درفش قدح شکرافشان و می نوش بخش. نظامی. - عبیرافشان، عبیرریز. - عنبرافشان، عنبرریز. بوی خوش افشان. - قطره افشان، قطره ریز. نم نم ریزان: نیست در روزگار همت او قطره افشان سحاب نیسانی. محمدقلی سلیم (ازشعوری). - گل افشان، ریختن گل و ریزش آن: گل افشان تر از ماه اردی بهشت. نظامی. برخیز که باد صبح نوروز در باغچه میکند گل افشان. ؟ - گوهرافشان، ریزش و نثار گوهر: تماشای دریای خزران کنم ز جرعه بر او گوهرافشان کنم. نظامی. بر آن گوهری گوهرافشان شدند. نظامی. - گهرافشان، گهرریزان. - مشک افشان، مشک ریزان. - موی افشان، موی فروریخته و پراکنده. - موی یا ابریشمی افشان، فروآویخته و پراکنده از یکدیگر. (یادداشت مؤلف). - مویهای افشان، مویهای فروریخته و پراکنده. - نورافشان، نورریزان. و نیز: آتش افشان، بهارافشان، پرافشان، پیکان افشان، ستم افشان، ترنم افشان، راحت افشان، ستاره افشان، سجده افشان، سرافشان، سرکه افشان، از ترکیبات معروف است. (آنندراج). ، مرد دراز و برآمده دندان پیشین، مرد پراکنده دندان. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
پراکنده. منتشر. متفرق. پاشان. (ناظم الاطباء). افشانیده شده. (آنندراج). ریزان. ریزنده. (از مؤید الفضلاء). - افشان فروریختن بول، بقطرات پراکنده دفع شدن آن چنانکه در پیران و بیماران. (یادداشت مؤلف). - افشان کردن زلف یا گیسو، پراکنده کردن آن بصورتی مطبوع. (یادداشت مؤلف). - افشان کردن نقره، پراکنده و منتشر کردن آن: گل گل عرق که بر رخ پرخال کرده ای افشان نقره بر ورق آل کرده ای. محمدرضا فکری (از آنندراج). - آستین افشان، آستین ریزان. - ابریشمی افشان، ابریشمی فروریخته و پراکنده. - اشک افشان، اشک ریزان. - بذرافشان، تخم افشان. در حال ریختن بذر. - تخم افشان، بذرافشان. رجوع به این ترکیب شود. - جان افشان، جان ریزان. جان فداکنان: جان بیگانه ستاند ملک الموت بزجر زجر حاجت نبود عاشق جان افشان را. سعدی. - خون افشان، خون ریزان. خون ریزنده. - خوی افشان، عرق ریزان. خوی ریزان. - دامن افشان، دامن ریزان. - درافشان، درریزان: سر تیغ هر سو درافشان گرفت. (گرشاسب نامه). دیده ام می جست و گفتندم نبینی روی دوست خود درافشان بود چشمم کاندرون سیماب داشت. سعدی. ای سرو خرامان گذری از در رحمت وی ماه درافشان نظری از سر رأفت. سعدی. - دست افشان،افشاندن دست. دست افشانی: یار ما چون گیرد آغاز سماع قدسیان در عرش دست افشان کنند. حافظ. - زرافشان، زر ریختن. پراکنده کردن زر: سران عرب را زرافشان او سرآورد بر خط فرمان او. نظامی. - زلف افشان، گیسوافشان. - زلف ِ افشان (به اضافه) ، موی پراکنده و فروریخته. - سرافشان، قطع سر. بریدن و افکندن سر: سپیده دمان هست مهمان من بخنجر ببیند سرافشان من. فردوسی. - شکرافشان، شکرریز: درخشان شده می چو روشن درفش قدح شکرافشان و می نوش بخش. نظامی. - عبیرافشان، عبیرریز. - عنبرافشان، عنبرریز. بوی خوش افشان. - قطره افشان، قطره ریز. نم نم ریزان: نیست در روزگار همت او قطره افشان سحاب نیسانی. محمدقلی سلیم (ازشعوری). - گل افشان، ریختن گل و ریزش آن: گل افشان تر از ماه اردی بهشت. نظامی. برخیز که باد صبح نوروز در باغچه میکند گل افشان. ؟ - گوهرافشان، ریزش و نثار گوهر: تماشای دریای خزران کنم ز جرعه بر او گوهرافشان کنم. نظامی. بر آن گوهری گوهرافشان شدند. نظامی. - گهرافشان، گهرریزان. - مشک افشان، مشک ریزان. - موی افشان، موی فروریخته و پراکنده. - موی یا ابریشمی افشان، فروآویخته و پراکنده از یکدیگر. (یادداشت مؤلف). - مویهای افشان، مویهای فروریخته و پراکنده. - نورافشان، نورریزان. و نیز: آتش افشان، بهارافشان، پرافشان، پیکان افشان، ستم افشان، ترنم افشان، راحت افشان، ستاره افشان، سجده افشان، سرافشان، سرکه افشان، از ترکیبات معروف است. (آنندراج). ، مرد دراز و برآمده دندان پیشین، مرد پراکنده دندان. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)