گرد سبوس و جز آن از غله دور کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء). گرد و جز آن که بر جامه و امثال آن نشسته باشد دور کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء). افسانیدن. (شرفنامه) (مؤید). فسانیدن. (شرفنامۀ منیری). در زفانگویا مذکور است اگر همزه را حذف کنند بکسر ’فا’ خوانند. (مؤید الفضلاء)
گرد سبوس و جز آن از غله دور کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء). گرد و جز آن که بر جامه و امثال آن نشسته باشد دور کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء). افسانیدن. (شرفنامه) (مؤید). فسانیدن. (شرفنامۀ منیری). در زفانگویا مذکور است اگر همزه را حذف کنند بکسر ’فا’ خوانند. (مؤید الفضلاء)
نام یکی از دهستانهای بخش گاوبندی شهرستان لار و در خاور بخش واقع گردیده است. حد شمالی آن کلات مروزی و حد جنوبی آن کوه لاورخشت است. هوای دهستان گرم و مالاریائی است. آب مشروب از چاه و قنات و باران تأمین میشود و زراعت آن بیشتر دیمی است. محصولات آن عبارتند از غلات، خرما، تنباکو و تولیدات صیفی و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و زبان آنان فارسی محلی (دری) و مذهب ایشان تشیع و تسنن است. این دهستان از 22 آبادی تشکیل یافته و نفوس آن در حدود 6900 تن است. قرای مهم آن عبارتند از: اهل، خشت رکن آباد، لاورخشت، سه تنبک، کندرشیخ، پس بند. مرکز دهستان قصبۀ اشکنان است. راه ارتباطبا لار فرعی میباشد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7) ، مجازاً، سهو و خطا. (ناظم الاطباء) ، خزیدن و شکوخ نیز گویند. (شعوری) (سروری). رجوع به اشکوخیدن و شکوخیدن شود
نام یکی از دهستانهای بخش گاوبندی شهرستان لار و در خاور بخش واقع گردیده است. حد شمالی آن کلات مروزی و حد جنوبی آن کوه لاورخشت است. هوای دهستان گرم و مالاریائی است. آب مشروب از چاه و قنات و باران تأمین میشود و زراعت آن بیشتر دیمی است. محصولات آن عبارتند از غلات، خرما، تنباکو و تولیدات صیفی و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و زبان آنان فارسی محلی (دری) و مذهب ایشان تشیع و تسنن است. این دهستان از 22 آبادی تشکیل یافته و نفوس آن در حدود 6900 تن است. قرای مهم آن عبارتند از: اهل، خشت رکن آباد، لاورخشت، سه تنبک، کندرشیخ، پس بند. مرکز دهستان قصبۀ اشکنان است. راه ارتباطبا لار فرعی میباشد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7) ، مجازاً، سهو و خطا. (ناظم الاطباء) ، خزیدن و شکوخ نیز گویند. (شعوری) (سروری). رجوع به اشکوخیدن و شکوخیدن شود
در حال فشاندن: رخ باغ بد ز ابر شسته به نم فشانان ز گل شاخ بر سر درم. اسدی. - آستین فشانان، بی اعتنا: شکرفروش مصری حال مگس چه داند؟ این دست شوق بر سر وآن آستین فشانان. سعدی. رجوع به ترکیب های کلمه آستین شود
در حال فشاندن: رخ باغ بد ز ابر شسته به نم فشانان ز گل شاخ بر سر درم. اسدی. - آستین فشانان، بی اعتنا: شکرفروش مصری حال مگس چه داند؟ این دست شوق بر سر وآن آستین فشانان. سعدی. رجوع به ترکیب های کلمه آستین شود
برافشاندن. افشانیدن. فشاندن. (شرفنامۀ منیری). ریختن. (مؤید الفضلاء). ریختن و پاشیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پاشیدن. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : سواران... جز آن نتوانستند کرد که سلاح می افشاندند و در بیشه ها گریختند. (از تاریخ طبری). ز بهرام چندین سخن راندند همی آب مژگان برافشاندند. فردوسی. اگرچند بخشی ز گنج سخن برافشان که دانش نیاید به بن. فردوسی. بوسه ای از دوست ببردم بنرد نرد برافشاند و دو رخ زرد کرد. فرخی. سندس رومی در نارونان پوشانند خرمن مینا بر بیدبنان افشانند. منوچهری. ابرم که در و لؤلؤ بفشانم زنان پشک گوسفند بر وی افشاندند بسبب آنکه یکی از امرای زیاریان کشته بود. (از تاریخ بیهقی). چون رعد در جهان بود آوازم. مسعود سعد. زنان پشک گوسفند بر وی افشاندند بسبب آنکه یکی از امرای زیاریان کشته بود. (از تاریخ بیهقی). از صهیل اسب شهرآشوب او خرگوش وار بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند کاروان سبزه تا از قاع صفصف کرد ارم صف صف از مرغان روان بر کاروان افشانده اند هندوی میرآخورش دان آن دو صفدر کز غزا هفت دریارا برزم هفتخوان افشانده اند سنگ خون گرید بعبرت بر سر آن شیشه گر کز هوا سنگ عراده ش در دکان افشانده اند. خاقانی. آب سخن بر درت افشانده ام ریگ منم اینکه بجا مانده ام. نظامی. پس چرا کارم که اینجا خوف هست پس چرا افشانم این گندم ز دست. مولوی.
برافشاندن. افشانیدن. فشاندن. (شرفنامۀ منیری). ریختن. (مؤید الفضلاء). ریختن و پاشیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پاشیدن. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : سواران... جز آن نتوانستند کرد که سلاح می افشاندند و در بیشه ها گریختند. (از تاریخ طبری). ز بهرام چندین سخن راندند همی آب مژگان برافشاندند. فردوسی. اگرچند بخشی ز گنج سخن برافشان که دانش نیاید به بُن. فردوسی. بوسه ای از دوست ببردم بنرد نرد برافشاند و دو رخ زرد کرد. فرخی. سندس رومی در نارونان پوشانند خرمن مینا بر بیدبنان افشانند. منوچهری. ابرم که در و لؤلؤ بفشانم زنان پشک گوسفند بر وی افشاندند بسبب آنکه یکی از امرای زیاریان کشته بود. (از تاریخ بیهقی). چون رعد در جهان بود آوازم. مسعود سعد. زنان پشک گوسفند بر وی افشاندند بسبب آنکه یکی از امرای زیاریان کشته بود. (از تاریخ بیهقی). از صهیل اسب شهرآشوب او خرگوش وار بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند کاروان سبزه تا از قاع صفصف کرد ارم صف صف از مرغان روان بر کاروان افشانده اند هندوی میرآخورش دان آن دو صفدر کز غزا هفت دریارا برزم هفتخوان افشانده اند سنگ خون گرید بعبرت بر سر آن شیشه گر کز هوا سنگ عراده ش در دکان افشانده اند. خاقانی. آب سخن بر درت افشانده ام ریگ منم اینکه بجا مانده ام. نظامی. پس چرا کارم که اینجا خوف هست پس چرا افشانم این گندم ز دست. مولوی.