جدول جو
جدول جو

معنی افسائیدن - جستجوی لغت در جدول جو

افسائیدن
(کِ دَ)
رام کردن. افسون کردن. افساییدن. فسائیدن. با الفاظ جادوئی یا دعا حیوانی را منقاد و رام کردن. بعزیمت مار را مطیع کردن. به افسون تسخیر و رام کردن. مسحور کردن. مسخر کردن. (یادداشت مؤلف). فسائیدن، یعنی مالیدن و راست و رام گردانیدن چنانکه گویند: مارافسائی، یعنی افسونگری. بحذف همزه و کسر فاء نیز گویند. (مؤید) :
چون بیفسایدم چو مار غمی
بر دل من چو مار بگمارد.
مسعودسعد.
زمان کینه ورش هم بزخم کینۀ اوست
بزخم مار بود هم زمان مارافسای.
عنصری.
و رجوع به افساییدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افساییدن
تصویر افساییدن
افسون، رام کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افزاییدن
تصویر افزاییدن
افزودن، زیاد کردن، زیاده کردن، بیشتر کردن، بیشتر شدن، افزون شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افرازیدن
تصویر افرازیدن
برکشیدن، بلند ساختن، بالا بردن، افراختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افتالیدن
تصویر افتالیدن
دریدن، شکافتن، افشاندن، ریختن و پاشیدن، پراکنده ساختن، فشاندن، اوشاندن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ مَ کَ دَ)
فراخیدن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ / کَ رِ / کِ رِ کَ دَ)
افزودن و اضافه کردن. (ناظم الاطباء). زیاده کردن. (آنندراج) :
بنمای دوستداری، بفزای خواستاری
دانی که خواستاری باشد ز دوستداری.
منوچهری.
، نافله. مستحب. مقابل فریضه یعنی واجب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ولکن همه افزونی اند نه فریضت. (التفهیم بیرونی ص 247)
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ / نِ شُ دَ)
افراشتن. (یادداشت مؤلف).
- برافراشیدن موی، اقشعرار. یعنی موی بر اندام خاستن و پوستها فراهم آمدن از ترس
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ دَ)
بلند ساختن. افراختن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). افراختن یعنی برآوردن و برکشیدن و بالا بردن. (مؤید از قنیه) :
گر سرو و گلت خوانم با من چو گل و سرو
مفراز سر از کبر و رخ از کینه میفروز.
سوزنی.
تواضع سر رفعت افرازدت
تکبر بخاک اندر اندازدت.
سعدی.
، نصب کردن. بکار گذاشتن. کار گذاشتن (یادداشت مؤلف). برپای کردن. راست کردن. (یادداشت مؤلف) :
در او افراشته درهای سیمین
جواهرها نشانده در بلندین.
شاکر بخاری.
غرض من (بیهقی) آنست که... بنای بزرگ افراشته گردانم چنانکه ذکر آن تاآخر روزگار باقی ماند. (تاریخ بیهقی).
- افراشتن چادر، زدن آن. نصب کردن و برپای داشتن آن.
- افراشتن خیمه، زدن خیمه. نصب کردن و برپای کردن آن.
- طارم افراشتن، بنا کردن طارم و برپای ساختن آن:
چه میخواهی از طارم افراشتن
همینت بس از بهر بگذاشتن.
سعدی.
، ستودن و تعریف کردن، جمع نمودن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کِ گُ تَ)
افشاندن. پاشانیدن. پراکنده نمودن. (ناظم الاطباء). فتالیدن. منتشر ساختن. ریختن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به افشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(کِرْ رُ کِ خَدی دَ)
افکانیدن. سبب افکندن شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ شُ دَ)
پراکندن. پاشیدن. افشاندن. (برهان) (ناظم الاطباء). پاشیدن. پراکنده کردن. برافشاندن. (آنندراج). شکافتن و دریدن است. (برهان) (آنندراج). شکافتن. دریدن. تلف نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به افتال شود
لغت نامه دهخدا
(کِ تَ)
رجوع به فسرانیدن شود، بازی کردن. خود را سرگرم کردن، تمسخر کردن. دست انداختن. حقیر شمردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ /دِ)
عمل افسائیدن. رجوع به افسائیدن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ / دِ)
افسون شده. رام شده. رجوع به افسائیده و افسای و افساییدن شود، اندوهگین گشتن. (فرهنگ فارسی معین) ، ناتوان و ضعیف گشتن. (ناظم الاطباء) ، بربسته کردن. منجمد کردن و فسردن. بحذف همزه نیز آمده است. (شرفنامۀ منیری) ، از چیزی و کسی دل سرد شدن. (برهان) (آنندراج) (مؤید). از چیزی دل کسی سرد شدن. (ناظم الاطباء). از چیزی دلسرد شدن. (میرزا ابراهیم) ، خاموش شدن. پژمرده شدن. (فرهنگ شعوری). پژمرده شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گِ بَ مَ دَ)
افسائیدن. فسائیدن. رجوع به افسائیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ /دِ گَ تَ)
تبسانیدن. گرم کردن: اثر نزدیکی آفتاب اندر گرم کردن هوا چندان نیست که اثر مداومت تفسانیدن او... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و چون آفتاب بگردد هر ساعت دورتر میشود و عکس تفسانیدن اوبشهر باز آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به تفساندن و تبسانیدن و تب و تاب و تف و تفس و تفسیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ / زِ شِ کَ تَ)
فرساییدن. فرسودن. فرسوده کردن. رجوع به فرساییدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ زَ دَ)
سبب افکندن شدن. سبب انداختن شدن. اندازانیدن. (ناظم الاطباء). افگانیدن. رجوع به افگانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ شُ رَ تَ)
انداییدن. رجوع به انداییدن شود
لغت نامه دهخدا
(کُ کَ دَ)
افکندن. انداختن. بزیر انداختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ گَ دی دَ)
چسبانیدن. دوسانیدن. الصاق. لت ّ. مطابقه. (منتهی الارب). و رجوع به چفساندن و چفسیدن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
قابل افساییدن. رجوع به افساییدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ اُ دَ)
فساییدن. رجوع به فساییدن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ / دِ)
مالیده. رام شده. رجوع به افساییدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ کَ دَ)
افسانه گفتن.
لغت نامه دهخدا
(کِ اُ دَ)
رام کردن. افسون کردن. غلبه کردن خصوصاً در سحر و جادو. (ناظم الاطباء). بافسون تسخیر و رام کردن چنانکه درپری افسای و مارافسای. (یادداشت مؤلف) :
چون بیفسایدم چو مار غمی
بر دل من چو مار بگمارد.
مسعودسعد.
و رجوع به افسائیدن و افسای و افسا شود، غم و اندوه. ملال. بیحالی. حالتی واسطه میان غم و اندوه: یک حالت نشاط و شادی است و دیگر حالت غم و اندوه، اما وقتی که غم و شادی و انتعاش طبیعت نبود و غم و مکروهی هم عارض نگردیده باشد این حالت بین بین را افسردگی گویند. (از خیرالمدققین از آنندراج).
- افسردگی کشیدن، غصه خوردن. اندوه بردن. بیحال شدن:
همچو نرگس تازه دارد رنگ مخموری مرا
میکشم افسردگی هرگه خمار آخر شود.
ملامفید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نیاسائیدن. مقابل آسائیدن به معنی آسودن. نیاسودن:
منبلم بی زخم ناسایدتنم
عاشقم بر زخم ها بر می تنم.
مولوی.
، نسائیدن. نسودن. نسابیدن. مقابل سائیدن
لغت نامه دهخدا
تصویری از اندائیدن
تصویر اندائیدن
اندودن کاهگل گرفتن (بام دیوار) گل مالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افشانیدن
تصویر افشانیدن
افشاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افرازیدن
تصویر افرازیدن
بلند ساختن افراشتن بلند کردن، آراستن زیب دادن زینت دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افتالیدن
تصویر افتالیدن
دریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افساییدن
تصویر افساییدن
رام کردن، افسون کردن، غلبه کردن در سحر و جادو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افرازیدن
تصویر افرازیدن
((اَ دَ))
بلند ساختن، افراشتن، زینت دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افساییدن
تصویر افساییدن
((اَ دَ))
رام کردن، مسخّر داشتن، جادو کردن
فرهنگ فارسی معین