یکی از شارحان اوستا است. (از مزدیسنا ص 150). نام یکی از مفسران و علمائی که در اواخر عهد ساسانیان بوده اند و در روایات پهلوی از آنان نام برده شده است. (سبک شناسی ج 1 ص 53). و رجوع به ایران در زمان ساسانیان شود
یکی از شارحان اوستا است. (از مزدیسنا ص 150). نام یکی از مفسران و علمائی که در اواخر عهد ساسانیان بوده اند و در روایات پهلوی از آنان نام برده شده است. (سبک شناسی ج 1 ص 53). و رجوع به ایران در زمان ساسانیان شود
بمعنی فروغ تابش و روشنی بود. و نیز شعاع آفتاب و تابش ماه و روشنی چراغ و امثال آن. (آنندراج). فروغ و روشنی و پرتو باشد اعم از روشنی و پرتو آفتاب و ماه و آتش و امثال آن. (برهان) (هفت قلزم) (از ناظم الاطباء). پرتو تابش است خواه از آفتاب و ماه و خواه از آتش. (اوبهی). بمعنی پرتو آفتاب است و ضیاء قمر و ضوء شمع و چراغ. پرتو و تابش خواه از آفتاب و خواه از ماه و آتش و غیره هم. مثال هر دو لغت ابوشکور فرماید: چو بر رویت از پیری افتاد انجوغ نه بینی دگر در دل خویش افروغ. (مجمعالفرس)
بمعنی فروغ تابش و روشنی بود. و نیز شعاع آفتاب و تابش ماه و روشنی چراغ و امثال آن. (آنندراج). فروغ و روشنی و پرتو باشد اعم از روشنی و پرتو آفتاب و ماه و آتش و امثال آن. (برهان) (هفت قلزم) (از ناظم الاطباء). پرتو تابش است خواه از آفتاب و ماه و خواه از آتش. (اوبهی). بمعنی پرتو آفتاب است و ضیاء قمر و ضوء شمع و چراغ. پرتو و تابش خواه از آفتاب و خواه از ماه و آتش و غیره هم. مثال هر دو لغت ابوشکور فرماید: چو بر رویت از پیری افتاد انجوغ نه بینی دگر در دل خویش افروغ. (مجمعالفرس)
مرکّب از: با + فروغ، روشن. تابناک. نورانی: گوش سر بربند از هزل و دروغ تا ببینی شهر جان با فروغ. مولوی. همچو وعده مکر و گفتار دروغ آخرش رسوا و اول با فروغ. مولوی
مُرَکَّب اَز: با + فروغ، روشن. تابناک. نورانی: گوش سر بربند از هزل و دروغ تا ببینی شهر جان با فروغ. مولوی. همچو وعده مکر و گفتار دروغ آخرش رسوا و اول با فروغ. مولوی
به معنی فروز است که شعاع و روشنی و تابش آفتاب و آتش و غیره باشد. (برهان). روشنایی. نور. (یادداشت بخطمؤلف). افروغ. (حاشیۀ برهان چ معین) : تاهمه مجلس از فروغ چراغ گشت چون روی دلبران روشن. رودکی. برافروز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر. دقیقی (دیوان ص 124). فروغی پدیدآمد از هر دو سنگ دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ. فردوسی. فروغ رخش را که جان برفروخت در او بیش دید و دلش بیش سوخت. فردوسی. خود نماید همیشه مهر فروغ خود فزاید همیشه گوهر اخش. عنصری (دیوان ص 313). از فروغ گل اگر اهرمن آید بچمن از پری بازندانی دو رخ اهرمنا. منوچهری. ای خداوندی که گر روی تو اعمی بنگرد از فروغ روی تو بیناتر از زرقا شود. قطران. علم، دل تیره را فروغ دهد کندزبان را چو ذوالفقار کند. ناصرخسرو. بمعلولی تن اندر ده که یاقوت از فروغ خور سفرجل رنگ بود اول که آخر گشت رمانی. خاقانی. گوی گریبان تو چون بنماید فروغ زرین پروز شود دامن روح الامین. خاقانی. دروغ است اینکه گویندآنکه در سنگ فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت. خاقانی. فروغ روی شیرین در دماغش فراغت داده از شمع و چراغش. نظامی. ز شب چندان توان دیدن سیاهی که برناید فروغ صبحگاهی. نظامی. ممیراد این فروغ از روی این ماه میفتاد این کلاه از فرق این شاه. نظامی. فروغ روی ترا خانه کی حجاب شود به گل چگونه توان روی آفتاب نهفت. ابن یمین. ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما آبروی خوبی از چاه زنخدان شما. حافظ. فروغ دل و دیدۀ مقبلان ولینعمت جان صاحبدلان. حافظ. ، شعله و شرار آتش و هرچه بدان ماند: فروغ خشم آتش غیرت در مغز وی بپراکند. (کلیله و دمنه). فروغ خشم در حرکات و سکنات او پیدا آمده بود. (کلیله و دمنه). فروغ آتش اگرچه فروزنده خواهد که پست شودبه ارتفاع گراید. (کلیله و دمنه). اگر یکسر موی برتر پرم فروغ تجلی بسوزد پرم. سعدی. ، رونق. (یادداشت بخط مؤلف) : به موبد چنین گفت، هرگز دروغ نگیرد بر مرد دانا فروغ. اسدی. راست را دید او رواجی و فروغ بر امید او روان کرد آن دروغ. مولوی. - بافروغ، بارونق. مرتب. آراسته. آنچه جلب نظر کنداز درخشانی و زیبایی: گوش سر بربند از هزل و دروغ تا ببینی شهر جان را بافروغ. مولوی. ترکیب ها: - فروغ دادن. فروغ داشتن. فروغ گرفتن. فروغمند. فروغمندی. فروغناک. رجوع به این مدخل ها شود
به معنی فروز است که شعاع و روشنی و تابش آفتاب و آتش و غیره باشد. (برهان). روشنایی. نور. (یادداشت بخطمؤلف). افروغ. (حاشیۀ برهان چ معین) : تاهمه مجلس از فروغ چراغ گشت چون روی دلبران روشن. رودکی. برافروز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر. دقیقی (دیوان ص 124). فروغی پدیدآمد از هر دو سنگ دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ. فردوسی. فروغ رخش را که جان برفروخت در او بیش دید و دلش بیش سوخت. فردوسی. خود نماید همیشه مهر فروغ خود فزاید همیشه گوهر اخش. عنصری (دیوان ص 313). از فروغ گل اگر اهرمن آید بچمن از پری بازندانی دو رخ اهرمنا. منوچهری. ای خداوندی که گر روی تو اعمی بنگرد از فروغ روی تو بیناتر از زرقا شود. قطران. علم، دل تیره را فروغ دهد کندزبان را چو ذوالفقار کند. ناصرخسرو. بمعلولی تن اندر ده که یاقوت از فروغ خور سفرجل رنگ بود اول که آخر گشت رمانی. خاقانی. گوی گریبان تو چون بنماید فروغ زرین پروز شود دامن روح الامین. خاقانی. دروغ است اینکه گویندآنکه در سنگ فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت. خاقانی. فروغ روی شیرین در دماغش فراغت داده از شمع و چراغش. نظامی. ز شب چندان توان دیدن سیاهی که برناید فروغ صبحگاهی. نظامی. ممیراد این فروغ از روی این ماه میفتاد این کلاه از فرق این شاه. نظامی. فروغ روی ترا خانه کی حجاب شود به گل چگونه توان روی آفتاب نهفت. ابن یمین. ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما آبروی خوبی از چاه زنخدان شما. حافظ. فروغ دل و دیدۀ مقبلان ولینعمت جان صاحبدلان. حافظ. ، شعله و شرار آتش و هرچه بدان ماند: فروغ خشم آتش غیرت در مغز وی بپراکند. (کلیله و دمنه). فروغ خشم در حرکات و سکنات او پیدا آمده بود. (کلیله و دمنه). فروغ آتش اگرچه فروزنده خواهد که پست شودبه ارتفاع گراید. (کلیله و دمنه). اگر یکسر موی برتر پرم فروغ تجلی بسوزد پرم. سعدی. ، رونق. (یادداشت بخط مؤلف) : به موبد چنین گفت، هرگز دروغ نگیرد بر مرد دانا فروغ. اسدی. راست را دید او رواجی و فروغ بر امید او روان کرد آن دروغ. مولوی. - بافروغ، بارونق. مرتب. آراسته. آنچه جلب نظر کنداز درخشانی و زیبایی: گوش سر بربند از هزل و دروغ تا ببینی شهر جان را بافروغ. مولوی. ترکیب ها: - فروغ دادن. فروغ داشتن. فروغ گرفتن. فروغمند. فروغمندی. فروغناک. رجوع به این مدخل ها شود
فارغ شده. خلاص شده. (از ناظم الاطباء). - مفروغ شدن حساب، فارغ شدن از حساب و پرداختن حساب و تمام کردن حساب. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب های بعد شود. - مفروغ عنه، پرداخته. انجام شده. به پایان رسیده: تأثیر کتاب امری مفروغ عنه است. (فرهنگ فارسی معین). - مفروغ کردن حساب، پرداختن حساب. (ناظم الاطباء). - مفروغ گردیدن محاسبات، مفروغ شدن حساب: جنیقای بر آن قرار رضا نداد به علت آنکه محاسبات چندین ساله بی حضور او مفروغ نگردد. (جهانگشای جوینی). و رجوع به ترکیب مفروغ شدن حساب شود. ، ریخته شده. (غیاث)
فارغ شده. خلاص شده. (از ناظم الاطباء). - مفروغ شدن حساب، فارغ شدن از حساب و پرداختن حساب و تمام کردن حساب. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب های بعد شود. - مفروغ عنه، پرداخته. انجام شده. به پایان رسیده: تأثیر کتاب امری مفروغ عنه است. (فرهنگ فارسی معین). - مفروغ کردن حساب، پرداختن حساب. (ناظم الاطباء). - مفروغ گردیدن محاسبات، مفروغ شدن حساب: جنیقای بر آن قرار رضا نداد به علت آنکه محاسبات چندین ساله بی حضور او مفروغ نگردد. (جهانگشای جوینی). و رجوع به ترکیب مفروغ شدن حساب شود. ، ریخته شده. (غیاث)
درختی است که شباهت بدرخت انجیر دارد بلکه میتوان گفت که نوعی از انجیر که بسیار بزرگ و بلندشاخه و پرسایه میباشد. در قدیم الایام در دشت اردن بسیار بود لکن فعلاً از آن درخت در آنجا بجز معدودی در نزدیکی اریحا وجود ندارد و متقدمین در فراهم کردن ثمر آن بسیار اقدام مینمودند. سختی و سنگینی چوبش معروف است و برای بنای خانه ها در کار بوده و از سرو ارزانتر بود و بعضی از تابوت های مصریان را که از این چوب بوده در این ایام یافته اند که با وجودی که مدت 3000 سال است ساخته شده همانا بحالت اصلی و اولی خود باقی میباشد
درختی است که شباهت بدرخت انجیر دارد بلکه میتوان گفت که نوعی از انجیر که بسیار بزرگ و بلندشاخه و پرسایه میباشد. در قدیم الایام در دشت اردن بسیار بود لکن فعلاً از آن درخت در آنجا بجز معدودی در نزدیکی اریحا وجود ندارد و متقدمین در فراهم کردن ثمر آن بسیار اقدام مینمودند. سختی و سنگینی چوبش معروف است و برای بنای خانه ها در کار بوده و از سرو ارزانتر بود و بعضی از تابوت های مصریان را که از این چوب بوده در این ایام یافته اند که با وجودی که مدت 3000 سال است ساخته شده همانا بحالت اصلی و اولی خود باقی میباشد
اورق، خانواده، دودمان، خویشان، اعقاب: تا غایت همواره ایشان و فرزندان ایشان ملازم و مقرب حضرت هولاکوخان و اوروغ نامدار بودند، (جامعالتواریخ رشیدی)، و این ملک بر وی و اوروغ نامدار وی بر وجهی که هست مقررو مسلم بود، (همان کتاب)، رجوع به مادۀ بعد شود
اورق، خانواده، دودمان، خویشان، اعقاب: تا غایت همواره ایشان و فرزندان ایشان ملازم و مقرب حضرت هولاکوخان و اوروغ نامدار بودند، (جامعالتواریخ رشیدی)، و این ملک بر وی و اوروغ نامدار وی بر وجهی که هست مقررو مسلم بود، (همان کتاب)، رجوع به مادۀ بعد شود
تلفظ دیگر اغروق است بمعنی بار وبنه: و بر راه کوههای بامیان رفت به اغروغی که در حدود بغلان گذاشته بود. (جهانگشای جوینی) ، در تاریکی درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داخل شدن در تاریکی اول شب: اغسق فلان، دخل فی الغسق. (از اقرب الموارد) ، بدرنگی بانگ نماز گفتن وقت مغرب. (آنندراج) (منتهی الارب). بدرنگی وقت مغرب بانگ نماز گفتن. (ناظم الاطباء). بتأخیر انداختن مؤذن مغرب را تا تاریکی اول شب: اغسق المؤذن، أخّر المغرب الی غسق اللیل. (از اقرب الموارد). نماز شام نیک تأخیر کردن. (تاج المصادر بیهقی). و فی الحدیث: کان الربیع بن جشم یقول لمؤذنه: یوم الغیم اغسق اغسق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
تلفظ دیگر اغروق است بمعنی بار وبنه: و بر راه کوههای بامیان رفت به اغروغی که در حدود بغلان گذاشته بود. (جهانگشای جوینی) ، در تاریکی درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داخل شدن در تاریکی اول شب: اغسق فلان، دخل فی الغسق. (از اقرب الموارد) ، بدرنگی بانگ نماز گفتن وقت مغرب. (آنندراج) (منتهی الارب). بدرنگی وقت مغرب بانگ نماز گفتن. (ناظم الاطباء). بتأخیر انداختن مؤذن مغرب را تا تاریکی اول شب: اغسق المؤذن، أخّر المغرب الی غسق اللیل. (از اقرب الموارد). نماز شام نیک تأخیر کردن. (تاج المصادر بیهقی). و فی الحدیث: کان الربیع بن جشم یقول لمؤذنه: یوم الغیم اغسق اغسق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
خاندان. خویش و تبار. نسل و اعقاب و آل و احفاد. (شعوری) : اروغ و اولاد و احفاد چنگیزخان. (جهانگشای جوینی). اکنون که اکثر اقالیم در تحت تصرف و فرمان اروغ چنگیزخان... (جهانگشای جوینی). طائفۀ مغولان پیش از آنک کوس دولت چنگیزخان و اروغ او فروکوبند... (جهانگشای جوینی). بفر دولت... چنگیزخان و اروغ او کار مغول از آن چنان مضایق... بامثال چنین وسعت... رسیده است. (جهانگشای جوینی). تا سرحدّ ماچین و اقصای چین که مقر سریر مملکت و اروغ اسباط چنگیزخان است. (جهانگشای جوینی). فرمانروایی چنگیزخان و اروغ او. (جامع التواریخ رشیدی). اکناف ربع مسکون در تحت فرمان ما و اروغ چنگیزخان است. (رشیدی). غرض از ترتیب این مقدمه... که مشتمل است بر ذکر تواریخ... چنگیزخان و آباء و اجداد... و اولاد و اروغ نامدار. (رشیدی). داستان جغتای خان پسر دوم چنگیزخان و اروغ او. (رشیدی). داستان جوجی خان پسر مهین چنگیزخان و اروغ او. (رشیدی). نوبت خانیت و پادشاهی عالم بچنگیزخان و اروغ بزرگوار و اخلاف نامدار او رسید. (رشیدی). در بیان داستانهای چنگیزخان و اروغ نامدار او که بعضی قاآن هر عهد شده اند و پادشاهی معین نیافته... (رشیدی). و بیضۀ حوزۀ ممالک را... باروغ نامدار و اخلاف بزرگوار باقی گذاشت. (رشیدی). و رجوع به اوروق شود
خاندان. خویش و تبار. نسل و اعقاب و آل و احفاد. (شعوری) : اروغ و اولاد و احفاد چنگیزخان. (جهانگشای جوینی). اکنون که اکثر اقالیم در تحت تصرف و فرمان اروغ چنگیزخان... (جهانگشای جوینی). طائفۀ مغولان پیش از آنک کوس دولت چنگیزخان و اروغ او فروکوبند... (جهانگشای جوینی). بفر دولت... چنگیزخان و اروغ او کار مغول از آن چنان مضایق... بامثال چنین وسعت... رسیده است. (جهانگشای جوینی). تا سرحدّ ماچین و اقصای چین که مقر سریر مملکت و اروغ اسباط چنگیزخان است. (جهانگشای جوینی). فرمانروایی چنگیزخان و اروغ او. (جامع التواریخ رشیدی). اکناف ربع مسکون در تحت فرمان ما و اروغ چنگیزخان است. (رشیدی). غرض از ترتیب این مقدمه... که مشتمل است بر ذکر تواریخ... چنگیزخان و آباء و اجداد... و اولاد و اروغ نامدار. (رشیدی). داستان جغتای خان پسر دوم چنگیزخان و اروغ او. (رشیدی). داستان جوجی خان پسر مهین چنگیزخان و اروغ او. (رشیدی). نوبت خانیت و پادشاهی عالم بچنگیزخان و اروغ بزرگوار و اخلاف نامدار او رسید. (رشیدی). در بیان داستانهای چنگیزخان و اروغ نامدار او که بعضی قاآن هر عهد شده اند و پادشاهی معین نیافته... (رشیدی). و بیضۀ حوزۀ ممالک را... باروغ نامدار و اخلاف بزرگوار باقی گذاشت. (رشیدی). و رجوع به اوروق شود
نعت تفضیلی از روغ. دونده تر، مجازاً نسل. اهل. آل. خاندان: الحمد ﷲالذی اختار محمداً صلی اﷲ علیه و آله و سلم من خیر اسره و اجتباه من اکرم ارومه و اصطفاه من افضل قریش حسباً و اکرمها نسباً... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298). چون ایلک خان بخارا بگرفت ابوالحرث مکحول و عبدالملک و ابوابراهیم و ابویعقوب فرزندان نوح بن منصور را بدست آورد و اعمام ایشان ابوزکریا و ابوصالح غازی و ابوسلیمان و دیگر بقایای ارومۀ آل سامان را بگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 218). اول پادشاه از ارومۀ ایشان اباابراهیم اسماعیل بن احمد بود که عمرو لیث رابناحیت بلخ بگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی، نسخۀ خطی در عنوان: ذکر امراء سامانی و مقادیر ایام ایشان)
نعت تفضیلی از رَوْغ. دونده تر، مجازاً نسل. اهل. آل. خاندان: الحمد ﷲالذی اختار محمداً صلی اﷲ علیه و آله و سلم من خیر اسره و اجتباه من اکرم اُرومه و اصطفاه من افضل قریش حسباً و اکرمها نسباً... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298). چون ایلک خان بخارا بگرفت ابوالحرث مکحول و عبدالملک و ابوابراهیم و ابویعقوب فرزندان نوح بن منصور را بدست آورد و اعمام ایشان ابوزکریا و ابوصالح غازی و ابوسلیمان و دیگر بقایای ارومۀ آل سامان را بگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 218). اول پادشاه از ارومۀ ایشان اباابراهیم اسماعیل بن احمد بود که عمرو لیث رابناحیت بلخ بگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی، نسخۀ خطی در عنوان: ذکر امراء سامانی و مقادیر ایام ایشان)
فارغ تر. بیکارتر. (یادداشت دهخدا). - امثال: افرغ من حجّام ساباط، حجّامی بوده در ساباط مداین که بنسیه مردم را حجامت میکرد و هرگاه کسی برای حجامت به او مراجعه نمی کرد، مادر خود را حجامت میکرد و این کار آن اندازه تکرار شد که مادرش به فجاءه مرد، و این ضرب المثل شد. و گویند: وی یک بار خسرو پرویز را در راه سفر حجامت کرد و او مرد حجّام را از مال دنیا بی نیاز گردانید. افرغ من فؤاد ام موسی. افرغ من ید تفت ّ الیرمع. و رجوع به مجمع الامثال میدانی شود.
فارغ تر. بیکارتر. (یادداشت دهخدا). - امثال: افرغ من حجّام ساباط، حجّامی بوده در ساباط مداین که بنسیه مردم را حجامت میکرد و هرگاه کسی برای حجامت به او مراجعه نمی کرد، مادر خود را حجامت میکرد و این کار آن اندازه تکرار شد که مادرش به فجاءه مرد، و این ضرب المثل شد. و گویند: وی یک بار خسرو پرویز را در راه سفر حجامت کرد و او مرد حجّام را از مال دنیا بی نیاز گردانید. افرغ من فؤاد ام موسی. افرغ من ید تفت ّ الیرمع. و رجوع به مجمع الامثال میدانی شود.