جدول جو
جدول جو

معنی افرنگان - جستجوی لغت در جدول جو

افرنگان
(اَ رَ)
فصلها و بابهای کتاب زند و اوستا.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرنگار
تصویر فرنگار
(دخترانه)
دارای نقش ونگار با شکوه و زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آفرنگان
تصویر آفرنگان
آفرینگان، برای مثال از اطاعت با پدر زردشت پیر / خود به نسک آفرنگان گفته است (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترنگان
تصویر ترنگان
بادرنگبویه، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی دندانه دار، گل های بنفش و شاخه های باریک که گل آن مصرف دارویی دارد و برای عطرسازی هم به کار می رود، بادرو، ترنجان، بادرونه، بادرویه، بادرنجبویه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افرنگی
تصویر افرنگی
فرنگی، از مردم فرنگ، اروپایی، تهیه شده یا نشئت گرفته از اروپا مثلاً نخودفرنگی، گوجه فرنگی، رایج در اروپا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آفرینگان
تصویر آفرینگان
در آیین زردشتی نمازی که در بعضی اوقات، به ویژه در جشن ها می خوانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افروزان
تصویر افروزان
روشن کردن، روشن شدن، درخشان شدن، روشن کردن آتش یا چراغ و امثال آن، فروزیدن، فروختن، افروزاندن، افروزیدن، افروختن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
بانگ برآمدن از انگشتان، روشن کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) ، روشن شدن. (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). تابان شدن. درخشان شدن. بسیار روشن شدن. (ناظم الاطباء) ، مشتعل کردن. شعله ور ساختن. (یادداشت دهخدا) ، زدودن. (ناظم الاطباء). و رجوع به افروختن شود
لغت نامه دهخدا
مرکز سیاخ از ولایات مرکزی فارس است. این ولایت 12 قریه و 40000 تن سکنه دارد. (از جغرافیای سیاسی ایران تألیف کیهان 235)
لغت نامه دهخدا
(نِ آمْ بْرِ / بِ رِ)
دهی است از دهستان بریاجی بخش سردشت شهرستان مهابادواقع در 6500 گزی شمال سردشت و 5500 گزی باختر شوسۀ سردشت به مهاباد. کوهستانی و جنگلی و سردسیر و سالم و سکنۀ آن 168 تن است. آب آن از رود خانه سردشت است. محصول آن غلات و توتون و مازوج و کتیرا و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). 0
لغت نامه دهخدا
(فِ / فَ نِ)
کسی که از کفرو بیدینی نشانی دارد. کافرصفت. کافرخو:
زان غمزۀ کافرنشان ای شاه شروان الامان
آری سپاه کافران جز شاه شروان نشکند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ایزد و آفرینندۀ جان بخش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
دهی است جزء دهستان حومه بخش رودسر شهرستان لاهیجان. سکنۀ آن 219 تن است. محصول آن برنج، و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. از دو محلۀ بالا و پائین تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بریان شدن پوست بره و خشک گردیدن بالای آن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، جمع واژۀ فرنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
از بیرون سوخته گوریدن گوشت و بریان شدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تابیدن. (ناظم الاطباء). روشن شدن. درخشان شدن. (فرهنگ فارسی معین) :
ای از رخ تو یافته زیبائی او رنگ
افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ.
شهید.
فرستاد نامه بنزدیک اوی
بیفروخت آن جان تاریک اوی.
فردوسی.
از آتش نبینی جز افروختن
جهانی چه پیش آیدش سوختن.
فردوسی.
جهاندار برپای بد هفت روز
بهشتم چو بفروخت گیتی فروز...
فردوسی.
بگفتار ایشان زن نیکبخت
بیفروخت تاج و بیاراست تخت.
فردوسی.
میغ بگشاد و دگرباره بیفروخت جهان
روزی آمد که توان داد از آن روز نشان.
فرخی.
گاهی بکشد شعله و گاهی بفروزد
گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد.
منوچهری.
مجلس استاد تو چون آتشی افروخته ست
تو چنان چون اشتر بی خواستار اندر عطن.
منوچهری.
چراغ عمر مرا کم شده ست روغن عیش
نه می بمیرم و نه خوش همی برافروزم.
سوزنی.
ساختی مکری و ما را سوختی
سوختی ما را و خود افروختی.
مولوی.
پایۀ خورشید نیست پیش تو افروختن
یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن.
سعدی.
، تیز کردن. رواج دادن. گرم ساختن بازار:
که بازار کین کهن برفروخت.
فردوسی.
آنکه بفراخت شرع را گردن
وآنکه بفروخت ملک را بازار.
ابوالفرج رونی.
، مشتعل کردن. نورانیدن. (ناظم الاطباء). شعله ور ساختن. (یادداشت بخط مؤلف) : گاهی که حرارت برافروزد (نبض) سریع شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
ای سوختۀ سوختۀ سوختنی
ای آتش دوزخ از تو افروختنی.
(منسوب بخیام).
، جلا دادن. (ناظم الاطباء). صیقل زدن. روشن گری کردن.صیقلی کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : سقف آن همه از طبق آهنین بکرد افروخته، همچون آینه و از شعاع آفتاب دشوار شایستی نگردیدن. (مجمل التواریخ).
زمانی بدرگاه خسرو خرام
به آرای جامه برافروز جام.
نظامی.
، سرخ و گلگون شدن. رنگین شدن:
چو بشنید برزوی آواز اوی
چو گلبرگ بفروخت از راز اوی.
فردوسی.
چو بشنید افراسیاب این از اوی
برافروخت چون گل ز شادیش روی.
فردوسی.
خاقان عظیم برافروخت که به دبیر کفایت شد و به ائمه حاجت نیفتاد. (چهارمقالۀ نظامی عروضی).
، سرخ و گلگون کردن. رنگین کردن:
تو چو بادام و پسته رخ مفروز
کآنچه گنبد کند ندارد گوز.
سنائی.
گر سرو و گلت خوانم با من چو گل و سرو
مفراز سر از کبر و رخ ازکینه میفروز.
سوزنی.
همه رخ بدانش برافروختند
ز فرزانگان دانش آموختند.
نظامی.
، آتش زدن. سوزاندن:
نهادند سر سوی آتشکده
بدان کاخ و ایوان زرآزده
همه زند و استا برافروختند
همه کاخ و ایوانها سوختند.
فردوسی.
بهندوستان آتش اندرفروز
همه کاخ مهراب کابل بسوز.
فردوسی.
، به آتش سرخ تبدیل شدن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فرونشستن سردی و تب، سوخته شدن، تلف شدن. صرف شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
در حال افراختن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
شهرکیست کم مردم (از ماوراءالنهر) و اندر میان کوه نهاده. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ رَ)
دهی از بخش مینودشت شهرستان گرگان واقع در 30000 گزی مینودشت. کوهستانی معتدل. مالاریائی. دارای 250 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آن غلات، ارزن، لبنیات، ابریشم. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان پارچۀابریشمی و شال. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام سلسله ای از سلاطین محلی پارس در اواخر زمان حکومت اشکانیان و اوایل پیدایش ساسانیان. رجوع به بازرنگی شود
لغت نامه دهخدا
موضعی است در جنوب خیوآباد واقع در قسمت غربی راه آهن عشق آباد
لغت نامه دهخدا
(فَ رِ)
نام نسکی از بیست ویک نسک کتاب زند. (برهان) :
از اطاعت با پدر زردشت پیر
خود به نسک آفرنگان گفته است.
لبیبی.
اصل این کلمه آفرینگان است
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
فرنگ. فرنگستان. (آنندراج). فرانسه، جمع واژۀ فرنگ، به معنی فرنگی. (از حاشیۀ برهان چ معین: فرنگ)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
در حال افروختن. (یادداشت دهخدا).
لغت نامه دهخدا
یک عده از نمازهای زردشتیان که در طی سال در جشنها و مواقع مختلف بجای آورده میشود. چهار عدد آنها را که مهمترین آفرینگان بشمار میروند باین ترتیب ضبط کرده اند: آفرینگان دهمان (مقدسان) آفرینگان گاتها آفرینگان گهنبار آفرینگان رپیپوین
فرهنگ لغت هوشیار
یک عده از نمازهای زردشتیان که در طی سال در جشنها و مواقع مختلف بجای آورده میشود. چهار عدد آنها را که مهمترین آفرینگان بشمار میروند باین ترتیب ضبط کرده اند: آفرینگان دهمان (مقدسان) آفرینگان گاتها آفرینگان گهنبار آفرینگان رپیپوین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افتنان
تصویر افتنان
گونه گون آوردن دلنشین گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افرنگی
تصویر افرنگی
منسوب به افرنگ اروپایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افروزان
تصویر افروزان
تابان درخشان، مشتعل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارمگان
تصویر ارمگان
تربیت کننده، مربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارندان
تصویر ارندان
انکار و حاشا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افرنقاح
تصویر افرنقاح
رویگردانی دور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افرنساخ
تصویر افرنساخ
زدودن اندوه، افتادن تب بریدن تب
فرهنگ لغت هوشیار
((فَ))
برخی از نمازهای زردشتیان که در جشن ها و مواقع مختلف به جای آورده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارندان
تصویر ارندان
((اَ رَ))
حاشا، انکار
فرهنگ فارسی معین