- افرنجام(اِ)
از بیرون سوخته گوریدن گوشت و بریان شدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تابیدن. (ناظم الاطباء). روشن شدن. درخشان شدن. (فرهنگ فارسی معین) :
ای از رخ تو یافته زیبائی او رنگ
افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ.
شهید.
فرستاد نامه بنزدیک اوی
بیفروخت آن جان تاریک اوی.
فردوسی.
از آتش نبینی جز افروختن
جهانی چه پیش آیدش سوختن.
فردوسی.
جهاندار برپای بد هفت روز
بهشتم چو بفروخت گیتی فروز...
فردوسی.
بگفتار ایشان زن نیکبخت
بیفروخت تاج و بیاراست تخت.
فردوسی.
میغ بگشاد و دگرباره بیفروخت جهان
روزی آمد که توان داد از آن روز نشان.
فرخی.
گاهی بکشد شعله و گاهی بفروزد
گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد.
منوچهری.
مجلس استاد تو چون آتشی افروخته ست
تو چنان چون اشتر بی خواستار اندر عطن.
منوچهری.
چراغ عمر مرا کم شده ست روغن عیش
نه می بمیرم و نه خوش همی برافروزم.
سوزنی.
ساختی مکری و ما را سوختی
سوختی ما را و خود افروختی.
مولوی.
پایۀ خورشید نیست پیش تو افروختن
یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن.
سعدی.
، تیز کردن. رواج دادن. گرم ساختن بازار:
که بازار کین کهن برفروخت.
فردوسی.
آنکه بفراخت شرع را گردن
وآنکه بفروخت ملک را بازار.
ابوالفرج رونی.
، مشتعل کردن. نورانیدن. (ناظم الاطباء). شعله ور ساختن. (یادداشت بخط مؤلف) : گاهی که حرارت برافروزد (نبض) سریع شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
ای سوختۀ سوختۀ سوختنی
ای آتش دوزخ از تو افروختنی.
(منسوب بخیام).
، جلا دادن. (ناظم الاطباء). صیقل زدن. روشن گری کردن.صیقلی کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : سقف آن همه از طبق آهنین بکرد افروخته، همچون آینه و از شعاع آفتاب دشوار شایستی نگردیدن. (مجمل التواریخ).
زمانی بدرگاه خسرو خرام
به آرای جامه برافروز جام.
نظامی.
، سرخ و گلگون شدن. رنگین شدن:
چو بشنید برزوی آواز اوی
چو گلبرگ بفروخت از راز اوی.
فردوسی.
چو بشنید افراسیاب این از اوی
برافروخت چون گل ز شادیش روی.
فردوسی.
خاقان عظیم برافروخت که به دبیر کفایت شد و به ائمه حاجت نیفتاد. (چهارمقالۀ نظامی عروضی).
، سرخ و گلگون کردن. رنگین کردن:
تو چو بادام و پسته رخ مفروز
کآنچه گنبد کند ندارد گوز.
سنائی.
گر سرو و گلت خوانم با من چو گل و سرو
مفراز سر از کبر و رخ ازکینه میفروز.
سوزنی.
همه رخ بدانش برافروختند
ز فرزانگان دانش آموختند.
نظامی.
، آتش زدن. سوزاندن:
نهادند سر سوی آتشکده
بدان کاخ و ایوان زرآزده
همه زند و استا برافروختند
همه کاخ و ایوانها سوختند.
فردوسی.
بهندوستان آتش اندرفروز
همه کاخ مهراب کابل بسوز.
فردوسی.
، به آتش سرخ تبدیل شدن. (فرهنگ فارسی معین)
ای از رخ تو یافته زیبائی او رنگ
افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ.
شهید.
فرستاد نامه بنزدیک اوی
بیفروخت آن جان تاریک اوی.
فردوسی.
از آتش نبینی جز افروختن
جهانی چه پیش آیدش سوختن.
فردوسی.
جهاندار برپای بد هفت روز
بهشتم چو بفروخت گیتی فروز...
فردوسی.
بگفتار ایشان زن نیکبخت
بیفروخت تاج و بیاراست تخت.
فردوسی.
میغ بگشاد و دگرباره بیفروخت جهان
روزی آمد که توان داد از آن روز نشان.
فرخی.
گاهی بکشد شعله و گاهی بفروزد
گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد.
منوچهری.
مجلس استاد تو چون آتشی افروخته ست
تو چنان چون اشتر بی خواستار اندر عطن.
منوچهری.
چراغ عمر مرا کم شده ست روغن عیش
نه می بمیرم و نه خوش همی برافروزم.
سوزنی.
ساختی مکری و ما را سوختی
سوختی ما را و خود افروختی.
مولوی.
پایۀ خورشید نیست پیش تو افروختن
یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن.
سعدی.
، تیز کردن. رواج دادن. گرم ساختن بازار:
که بازار کین کهن برفروخت.
فردوسی.
آنکه بفراخت شرع را گردن
وآنکه بفروخت ملک را بازار.
ابوالفرج رونی.
، مشتعل کردن. نورانیدن. (ناظم الاطباء). شعله ور ساختن. (یادداشت بخط مؤلف) : گاهی که حرارت برافروزد (نبض) سریع شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
ای سوختۀ سوختۀ سوختنی
ای آتش دوزخ از تو افروختنی.
(منسوب بخیام).
، جلا دادن. (ناظم الاطباء). صیقل زدن. روشن گری کردن.صیقلی کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : سقف آن همه از طبق آهنین بکرد افروخته، همچون آینه و از شعاع آفتاب دشوار شایستی نگردیدن. (مجمل التواریخ).
زمانی بدرگاه خسرو خرام
به آرای جامه برافروز جام.
نظامی.
، سرخ و گلگون شدن. رنگین شدن:
چو بشنید برزوی آواز اوی
چو گلبرگ بفروخت از راز اوی.
فردوسی.
چو بشنید افراسیاب این از اوی
برافروخت چون گل ز شادیش روی.
فردوسی.
خاقان عظیم برافروخت که به دبیر کفایت شد و به ائمه حاجت نیفتاد. (چهارمقالۀ نظامی عروضی).
، سرخ و گلگون کردن. رنگین کردن:
تو چو بادام و پسته رخ مفروز
کآنچه گنبد کند ندارد گوز.
سنائی.
گر سرو و گلت خوانم با من چو گل و سرو
مفراز سر از کبر و رخ ازکینه میفروز.
سوزنی.
همه رخ بدانش برافروختند
ز فرزانگان دانش آموختند.
نظامی.
، آتش زدن. سوزاندن:
نهادند سر سوی آتشکده
بدان کاخ و ایوان زرآزده
همه زند و استا برافروختند
همه کاخ و ایوانها سوختند.
فردوسی.
بهندوستان آتش اندرفروز
همه کاخ مهراب کابل بسوز.
فردوسی.
، به آتش سرخ تبدیل شدن. (فرهنگ فارسی معین)
