جدول جو
جدول جو

معنی افرخ - جستجوی لغت در جدول جو

افرخ
(اَ رُ)
جمع واژۀ فرخ، بمعنی چوزه و ریزه از هر حیوان و نبات. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). افرخه. افراخ. فراخ. فروخ. فرخان. (منتهی الارب). رجوع به کلمات مزبور شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افرا
تصویر افرا
(دخترانه)
درختی که برگهای پنجه ای و میوه بالدار دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از افرا
تصویر افرا
درختی شبیه درخت چنار، پرشاخ و برگ و سایه افکن با برگ های پنجه ای و دارای بریدگی بسیار که بلندیش تا ۲۰ متر می رسد و چوب آن در مبل سازی به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نافرخ
تصویر نافرخ
شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، منحوس، مرخشه، پاسبز، نامبارک، بدقدم، بدیمن، شمال، سبز قدم، تخجّم، نحس، بداغر، خشک پی، نامیمون، بدشگون، میشوم، سبز پا، سیاه دست، مشئوم، مشوم، شنار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افراخ
تصویر افراخ
فرخ ها، جوجه ها، جمع واژۀ فرخ
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
جمع واژۀ فرء، بمعنی گورخر یا گورخر جوان. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). فراء. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی است از دهستان بالاتجن بخش مرکزی شهرستان شاهی. محلی دشت و معتدل و مرطوب است و 315 تن سکنه دارد. آب از رودخانه تالار و چاه تأمین میشود و محصول آن غلات، برنج، مختصر ابریشم، صیفی، پنبه، و شغل اهالی زراعت و دارای راه مالرو است. بنای زیارتگاه موسوم به شیخ طوسی آن قدیمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع به سفرنامه مازندران رابینو شود، دست دادن شکار به انداختن، قادر گردانیدن جهت نزدیکی وی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- افراز کردن، تقسیم کردن ملک مشاع. جدا کردن سهم هر یک از کسانی که در ملکی بطور مشاع مالک هستند
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بزبان مازندری نام درختی است معروف. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). درختی از تیره افراها جزو تیره های نزدیک به گل سرخیان که درختی است تنومند با برگهای پنجه ای که در باغها و جنگلها می روید. اسپندان. اسفندان. بوسیاه. (فرهنگ فارسی معین). درختی بزرگ با برگهای پنجه ای از تیره افراها که جزء تیره های نزدیک به گل سرخیان محسوب میشود، برگهایش متقابل و گلهایش هم دارای پرچم و هم دارای مادگی است و در مناطق معتدل نیمکرۀ شمالی زمین میرویند، دانه هایش بالدار است و اصطلاحاً سامار نامیده میشود، از چوب این درخت بمناسبت استحکامی که دارد در منبت کاری و ساختن طبق و لاوک از آن استفاده میشود و همچنین در خراطی و ساختن گاوآهن و سایر صنایع آن را بکار میبرند. این گیاه دارای اقسام فراوان است که در نواحی مختلفه بنامهای مختلف نامیده میشوند. گونه های این درخت در جنگلهای شمالی ایران فراوان است و تا بحال 7 گونه از آن در جنگلهای ایران شناخته شده است. اسفندان. اسفندان آغاجی. اسفندان. آچ. آقچه. افراغ. جرم شق. اسپندان. بوسیاه. بوسیام. افره. افرای معمولی.
- افرای صحرائی، یکی از گونه های افرا که در جنگلهای شمال ایران نیز فراوان است و به اسامی محلی کرب، کرف، گرکو، تلین، که پلت، ککم، کیکم، چیت خوانده میشود. (واژه نامۀ گیاهی شمارۀ 22) (درختان جنگلی ایران ص 81).
- افرای سفید، یکی از گونه های افرا است که بنام افرای نرم اسفندان ابیض نیز موسوم است. (واژه نامۀ گیاهی شمارۀ 23). افرای نرم. رجوع به افرای سفید شود.
- افرای فندی، یکی از گونه های افرا که به آن اسفندان شکری، افرای کانادائی، اسفندان نیز گویند. (فرهنگ گیاهی ص 9). افرای کانادائی.
- افرای بداغی، یکی از گونه های افرا که به آن اسفندان برگ بداغی نیز گویند. (فرهنگ گیاهی ص 9).
- افاری چناری، یکی از گونه های افرا است. آق آغاج. (فرهنگ گیاهی ص 9).
- افرای قرمز، یکی از گونه های افرا که به آن اسفندان احمر نیز گویند. (فرهنگ گیاهی ص 10).
- افرای تاتاری، یکی از گونه های افرا که به آن اسفندان تتری نیز گویند. (فرهنگ گیاهی ص 10).
در اینجا (گرگان) درختی میروید که شبیه بلوط است و از برگهای آن قطره های عسل بیرون می آید. اهالی این قطره ها را جمع کرده مانند غذای مقوی میخورند. مترجم دیودور گوید: این درخت از خانوادۀ افراست. (تاریخ ایران باستان ص 1643) :
شمشاد و چنار و ارس و افرا
افراخته قامت دلارا.
از شاعری مازندرانی (از آنندراج).
و آنراافراغ نیز گویند و افرابن بمعنی زیر درخت افرا است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) ،
{{نعت فاعلی مرخم}} اسم فاعل هم آمده است که بلندکننده باشد. (برهان) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج) (هفت قلزم). مشتق از افراختن و افراشتن. بلندکننده. (ناظم الاطباء).
- سرافراز، سربلند. (ناظم الاطباء) :
ز گوران سرافراز گوری بود
که با فحلیش دست زوری بود.
نظامی.
سرافراز گشت از سرافکندگی.
نظامی.
سرافراز این خاک فرخنده بودم
ز عدلت بر اقلیم یونان و روم.
سعدی.
- گردن افراز، گردن بلند. (ناظم الاطباء) :
بنیروی شه گردن افراز بود.
نظامی.
،
{{فعل}} امر) بمعنی امر هم هست یعنی بردار و بلند ساز. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). بلند کن. (شرفنامۀ منیری).
،
{{صفت}} بلند. (برهان) (هفت قلزم). مرتفع.افراخته. منصوب. بلند. (ناظم الاطباء). بمعنی بلند. (از شعوری) :
ای در همه علمها سرافراز
دائم ز جهانیان سر افراز.
ابوعاصم.
، بسته. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (هفت قلزم). محدود و مسدود. (ناظم الاطباء)، گشاده و پهن شده. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). پهن. فراخ. گشاده. عریض. (ناظم الاطباء). گشاده و پهن را خوانند. (فرهنگ جهانگیری)، قریب و نزدیک، سرکش و سرکشیده را نیز گویند. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج) .سرکش. (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری)،
{{اسم}} پیش. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم) (فرهنگ جهانگیری)، نشیب را هم گفته اند که در مقابل فراز است،
{{قید}} بمعنی از این باز و بعد از این هم هست. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). پس از این. بعد از این. (ناظم الاطباء). از این باز. (فرهنگ جهانگیری)، زیر. تحت. پائین، پیش از این. در پیش. (ناظم الاطباء)،
{{اسم}} بمعنی آلت تناسل هم آمده است. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). نره که آلت تناسل بود. (ناظم الاطباء)، بمعنی جمع باشد که مقابل فرد است. (برهان) (هفت قلزم). جمع در مقابل فرد چنانکه گویند: مردم بر مردمان افراز (جمع) بسته می شود. (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری) :
روح اقسام شادمانی را
از پی بزم تو کند افراز.
سیف اسفرنگ (دیوان ص 266).
، منبر خطیبان را هم گویند. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). منبر که خطیب بر وی خطبه خواند. (ناظم الاطباء). منبر. (فرهنگ جهانگیری).
، بمعنی مصالح طعام مثل گشنیز و قرنفل و زیره و غیره و این مخفف بوافراز باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج)، کفش. پاپوش. (ناظم الاطباء)، پشت، حرزه را خوانند. (فرهنگ جهانگیری)،
{{اسم مصدر}} بالا رفتن. (اوبهی).
- افراز پس گوش، استخوان برآمدۀ پشت گوش. (ناظم الاطباء). افراز پس سر. قمحدوه. (السامی).
- افراز پیش سر، یافوخ. (السامی).
- افراز رخ، برآمدگی گونه. (ناظم الاطباء).
- شیب و فراز، تحت و فوق. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
جمع واژۀ فرء، بمعنی گورخر یا گورخر جوان یا گورخر کره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
قبیله ایست از بربریان مغرب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
سن افرم، از پدران کلیسا است که در نزی بیس در بین النهرین متولد گشت و به سال 373 میلادی درگذشت. (از لاروس) ، دویدن، پراکندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). واپراکندن. (المصادر زوزنی) ، دور شدن از چیزی و یکسو گردیدن از آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
نام مردی است و او را مسجدی است جامعالمعبر. (منتهی الارب). شخصی که مسجد جامعی در مصر بنا کرده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
اقوش... رجوع به تاریخ رشیدی ص 40 و 54 شود، فر و زیبائی. (ناظم الاطباء). فر و نیکوئی. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). فر و زیبائی و حشمت. (مجمعالفرس). چون زیبائی باشد. (لغت فرس اسدی) :
فر و افرنگ بتو گیرد دین
منبر از خطبۀتو آراید.
دقیقی.
ز خاک پای تو دارد سر فلک افسر
ز حسن رای تو دارد عروس ملک افرنگ.
منصور شیرازی.
خسرو پردل ستوده سیر
پادشازادۀ بزرگ افرنگ.
فرخی.
جهان خیره ماند ز فرهنگ او
از آن برزبالا و اورنگ او.
عنصری.
، حشمت. (آنندراج) (ناظم الاطباء). زیبائی و حشمت. (برهان). حشمت و زیبائی. (اوبهی) (هفت قلزم). زیبائی. (شرفنامۀ منیری) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). زیبائی و فر. (مؤید الفضلاء). زیب و فر. (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ فرخ، چوزه و ریزه ازهر حیوان. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
مرد شکسته دندان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
سنبل که گاه بدست مالیدن آن رسیده باشد. (یادداشت دهخدا) ، زایل شدن غم و اندوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
اسب که یک ران آن از دیگری بلندتر آمده باشد. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آن اسب که یک سرین وی برتر باشد از دیگر. (مهذب الاسماء خطی). اسبی که یک سرونش بوده. (تاج المصادر بیهقی) ، نگار شمشیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شمشیر جوهردار. (منتهی الارب). شمشیر. (از اقرب الموارد) ، گل سرخ. (منتهی الارب). حوحم یعنی گل سرخ. (از اقرب الموارد) ، قسمی جامه. (منتهی الارب). نوعی لباس. (از اقرب الموارد) ، دانۀ انار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، معرب پرند فارسی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
مرد یکچشم. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اَ ر)
فارغ تر. بیکارتر. (یادداشت دهخدا).
- امثال:
افرغ من حجّام ساباط، حجّامی بوده در ساباط مداین که بنسیه مردم را حجامت میکرد و هرگاه کسی برای حجامت به او مراجعه نمی کرد، مادر خود را حجامت میکرد و این کار آن اندازه تکرار شد که مادرش به فجاءه مرد، و این ضرب المثل شد. و گویند: وی یک بار خسرو پرویز را در راه سفر حجامت کرد و او مرد حجّام را از مال دنیا بی نیاز گردانید.
افرغ من فؤاد ام موسی.
افرغ من ید تفت ّ الیرمع. و رجوع به مجمع الامثال میدانی شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
کلمه تحسین یعنی آفرین. مرحبا. (ناظم الاطباء). بمعنی آفرین و تحسین باشد. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (هفت قلزم) (فرهنگ لغات شاهنامه). و فری نیز همین معنی دارد که مخفف آنست. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). آفرین. زهازه. (یادداشت دهخدا) :
بخیره میازار جان کسی
نباید که پیچی ز افرا بسی.
فردوسی، دندان شیر افکندن ستور و برآوردن جز آن، با کسی چیزی کردن که از آن بگریزد، شمشیر شکافتن سر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
مخفف آفرین است که در مقام تحسین گویند و بسکون ثانی هم درست است. (برهان) (آنندراج) (مؤید). کلمه تحسین و آفرین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
چوزه بیرون آوردن مرغ و بیضه. (منتهی الارب) (آنندراج). دارای چوزه گردیدن مرغ. (ناظم الاطباء). با بچه شدن مرغ. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ / اُ فُرْ رَ)
سختی. (منتهی الارب) (آنندراج). شدت. (اقرب الموارد). شدت و سختی. (ناظم الاطباء).
- افرهالحرّ، سختی گرما و اول آن. (آنندراج) (منتهی الارب). سختی گرما. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). شدّت گرما و آغاز آن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ خَ)
جمع واژۀ فرخ، بمعنی چوزه. جوجه. و رجوع به افرخ شود
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
آنک بندهای انگشتان وی نرم باشد و پهن. (تاج المصادر بیهقی). آنکه بند انگشتان او نرم شود و پهن. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی).
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
مردی که پشتش دررفته و سینه اش بیرون آمده باشد. مؤنث: برخاء
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ثور امرخ، گاو نر که بر آن خجکهای سپید و سرخ باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). گاو نری که دارای نقطه های سفید و سیاه باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَرْ رُ)
که فرخ نبود. مشؤوم. شوم. نامیمون. نحس. نامبارک. که فرخنده و فرخ و میمون نیست. مقابل فرخ:
مخالفان تو بی فرهند و بی فرهنگ
منازعان تو نافرخند و نافرزان.
بهرامی.
از این نافرخ اختر می هراسم
فساد طالعش را می شناسم.
نظامی.
رجوع به فرخ شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نام دهی بود در چهارفرسنگی بخارا و فرخش مخفف آن است. (از تاریخ بخارا). قریه ای است از قرای بخارا. (لباب الانساب). و رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 450 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
مرد تمام موی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، فرع، فرعان. مؤنث آن فرعان. (آنندراج) (منتهی الارب). تمام موی. (مهذب الاسماء خطی). تمام موی سر. (تاج المصادر بیهقی). انبوه موی. (المصادر زوزنی). مقابل اصلع. (یادداشت دهخدا) ، فرانسه. (نخبهالدهر دمشقی). مملکتی است که آنرا فرنسا نامند. (یادداشت دهخدا) ، اروپا. (ناظم الاطباء) ، و گویند ولایتی است اززنگبار. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (برهان). و دردستور نام ولایتی است از زنگبار. (مجمعالفرس) ، نام زمینی هم هست در بلاد عرب. (برهان) (آنندراج). و در زفان گویا نام زمینی باشد از بلاد عرب. (مجمعالفرس)
لغت نامه دهخدا
نکوهیدن، بریدن، شکافتن درختی از تیره افراها جزو افراها جزو تیره های نزدیک بگل سرخیان که درختی است تنومند با برگهای پنجه یی که در باغها و جنگلها میروید اسپندان بوسیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افراخ
تصویر افراخ
بچه مرغ، جوجه مرغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افرض
تصویر افرض
ماهرتر در علم فرایض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افرط
تصویر افرط
جمع فرط، سرپشته ها، فرسنگسارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافرخ
تصویر نافرخ
شوم، نامیمون، نحس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افرا
تصویر افرا
درختی با برگ هایی مانند پنجه انسان
فرهنگ فارسی معین