جدول جو
جدول جو

معنی افتو - جستجوی لغت در جدول جو

افتو
رنگ بزرگ که برگردن گاو اندازند، ظرف آب، آفتاب، آفتابه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اتو
تصویر اتو
وسیله ای فلزی که با برق یا زغال گرم می شود و با آن چروک های لباس یا پارچه را برطرف می کنند
اتو زدن (کردن، کشیدن): کشیدن اتوی داغ بر روی جامه یا پارچه که چروک های آن هموار شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فتو
تصویر فتو
فتوکپی، عکاس، عکاسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افت
تصویر افت
افتادن، کم و کاست، کاهش
افت و خیز: افتادن و برخاستن، کنایه از کامیابی و ناکامی، کنایه از وقفه و پیشرفت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افتا
تصویر افتا
فتوی دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خفتو
تصویر خفتو
بختک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، درفنجک، فرهانج، خفتک، برخفج، برفنجک، فرنجک، سکاچه، فدرنجک، برغفج، کرنجو، خفج
فرهنگ فارسی عمید
(اَ تَ)
نعت تفضیلی از فتح بمعنی گشاینده تر. (از یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
نعت تفضیلی از فتک بمعنی بناگاه گرفتن و ناگاه کشتن کسی را و رویاروئی زخم رسانیدن و جز آن.
- امثال:
افتک من البراص.
افتک من الجاف.
افتک من الحرث بن ظالم.
افتک من عمرو بن کلثوم. (از مجمع الامثال میدانی).
و برای آگاهی بموارد استعمال مثالهای مزبور رجوع به مجمعالامثال میدانی ذیل فتک شود
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
آرنج برآمده و سخت یا دور از پهلوی. (آنندراج) : مرفق افتل، آرنج برآمده یا سخت یا دور از پهلو. قوم افتل، ای بین الفتل. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
فتنه انگیزتر. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کِ دَ)
افتادن. ساقط شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بلغت پازند کلمه امر یعنی بیا.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بلغت زند و پازند کلمه امر یعنی بیا. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
مأخوذ از افتادن. ساقط افتادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
کابوس. خفتک. (ناظم الاطباء). و آن سنگینیی است که در خواب بر مردم افتد. عبدالجنه. (برهان قاطع). نیدلان. جاثوم. ضاغوت. سکاجه. (ملخص اللغات حسن خطیب) دئثان. دیثانی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
آنک بندهای انگشتان وی نرم باشد و پهن. (تاج المصادر بیهقی). آنکه بند انگشتان او نرم شود و پهن. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی).
لغت نامه دهخدا
قصبه ایست از دهستان افتر و پشت کوه از بخش فیروزکوه از شهرستان دماوند. این قصبه در کوهستان قرار دارد و آب و هوای معتدل و 1130 تن سکنه دارد. آب آنجا از دو رشته قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، گردو و میوه و شغل اهالی زراعت، مکاری، گله داری و گلیم، جوال، جاجیم و خرسک بافی است. ثلث سکنه زمستان به مازندران می روند. مزارع گورسفید، زیرگردنه، بشم، نصف مزرعۀ کلارخان جزء این دهست. در کوههای آن کتیرا وجود دارد. اکثر مردان ده دارای سواد قدیمی اند و به شاهنامه علاقمند و بیشتر آنرا از بر دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1) ، جعل کردن نوشته: افتعل الخط، زوره. یقال: ’هذا کتاب مفتعل’، ای مختلق مصنوع. (از اقرب الموارد) ، جعل حدیث کردن. افتعل الحدیث، اخترقه. (از اقرب الموارد) ، بداهه و بدون سابقه قصیده ای سرودن. (از اقرب الموارد) ، یکی از بابهای ثلاثی مزید که دو حرف زائد دارد
لغت نامه دهخدا
خبوشان: خبوشان شهری وسط است از اقلیم چهارم و توابع بسیار دارد و در دفاتر دیوان آن ولایت را استو نویسند و در عهد مغول هولاکوخان تجدید عمارت آن کرد و نبیره اش ارغون خان بر آن عمارت افزود و آب و هوای خوب دارد، حاصلش غلّه و پنبه و انگور و میوۀ فراوان باشد. (نزهه القلوب ج 3 ص 150). این نام در نسخ جهانگشای جوینی استو، آسو و استوا آمده است. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 13 و 132 و 279). و یاقوت آنرا ذیل استوا آورده. رجوع به استوا و دستورالوزراء ص 127 و حبیب السیر جزو 4 از ج 2 ص 356 شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
سبزه.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
انگشت و زغال. (برهان) :
اگر ز قلزم لطف تو قطره ای بچکد
درون کورۀ دوزخ لهب شود اشتو.
منصور شیرازی (از فرهنگ نظام).
، مورد نظر واقع شدن کسی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ تِ)
بمعنی ستاینده و ستایش کننده باشد. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). ستایش و مدح. (ناظم الاطباء). افد کلاهما شگفت و بتازیش عجب گویند. (شرفنامۀ منیری).
لغت نامه دهخدا
تصویری از افتح
تصویر افتح
فتح، گشاینده تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افتل
تصویر افتل
آرنج برآمده نیرومند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افتا
تصویر افتا
فتوی دادن حکم صادر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتو
تصویر فتو
جمع فتی، جوانان، جوانمردان، دلیران، زاوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اتو
تصویر اتو
((اُ))
اطو، ابزاری آهنی با یک صفحه صاف که به وسیله برق گرم می شود و با آن چین و چروک پارچه یا لباس را از بین ببرند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خفتو
تصویر خفتو
((خُ))
بختک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افتا
تصویر افتا
((اُ))
فتوا دادن، حکم صادر کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فتو
تصویر فتو
عکاس، کارگاه عکاسی، استودیو، عکاسخانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افت
تصویر افت
((اُ))
افتادن، کمی، نقصان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افت
تصویر افت
نزول
فرهنگ واژه فارسی سره
اشتها، میل به غذا، شنیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
ظرفی مسی و دسته دار برای برداشتن آب که نوعی آفتوبه است، آفتاب
فرهنگ گویش مازندرانی
نام روستایی در میانه ی مازندران و سمنان در سمت جنوب شرقی
فرهنگ گویش مازندرانی
آفتابه، ابریق، قهوه جوش قدیمی
فرهنگ گویش مازندرانی