جدول جو
جدول جو

معنی اغصن - جستجوی لغت در جدول جو

اغصن
(اَ صُ)
جمع واژۀ غصن، بمعنی شاخ درخت. اغصان. رجوع به این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
اغصن
(اَ صَ)
گاو که در دم او سپیدی باشد. (آنندراج) : ثور اغصن، گاو که در دنب او سپیدی باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
اغصن
گاو دم سپید
تصویری از اغصن
تصویر اغصن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غصن
تصویر غصن
شاخۀ درخت، شاخه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اغصان
تصویر اغصان
غصن ها، شاخۀ درخت ها، شاخه ها، جمع واژۀ غصن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ رَ)
غصن کسی از حاجت وی، بازداشتن اورا و بند نمودن از نیاز. (منتهی الارب) (آنندراج). منحرف کردن و بازداشتن کسی را از حاجت وی. و ماغصنک عنی، ای ماشغلک. (اقرب الموارد) ، شاخ (شاخه) را به سوی خود کشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، غصن شاخه، بریدن آن را، یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج). بریدن و برگرفتن شاخه. (از اقرب الموارد). شاخ بریدن. (تاج المصادر بیهقی) ، غصن چیزی، گرفتن آن را. (منتهی الارب) (آنندرج). برگرفتن چیزی را یا بریدن آن را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
برانگیختگی. اغوا. تحریک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ صَن ن)
نامیست ماه رجب را. (مهذب الاسماء). اصم. رجوع به اصم شود
لغت نامه دهخدا
(اَ غَن ن)
از بینی سخنگوی. و کذا ظبی اغن و طیر اغن، قاله الجوهری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آنکه سخن از بینی گوید. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). آنکه سخن به بینی گوید. (از تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه). آنکه سخن در بینی گوید. (المصادر زوزنی). منگان. که سخن از بینی گوید. آهویی که برآورد آواز از سوراخ بینی خود. (یادداشت بخط مؤلف). آنکه دارای غنه باشد. یقال: ’رجل اغن و امراءه غناء’. (از اقرب الموارد).
- ظبی اغن، آهویی که از بینی آواز دهد. (از اقرب الموارد).
، کنایه از خرافات. اوهام.
- افکار انیاب اغوالی، اندیشه های نیش غولی. اندیشۀ خرافی. اوهام. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ غَن ن)
نام و لقب دو تن باشد: 1- نام یکی از اصحاب طلیحه. 2- لقب یزید بن اعور. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ صُ)
جمع واژۀ خصین، جغرافیون عرب این نام را اکثر بمحیط کبیر و گاه بدریای سفید (مدیترانه) داده اند. (قاموس الاعلام ترکی).
- دریای اخضر، مجازاً آسمان:
دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما.
حافظ.
- ، یکی از شعب خمسۀ بحرالهند
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ غصن، بمعنی شاخ درخت باشد که بر شاخ دیگر برآید یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ غصن. آنچه از ساقۀ درخت برآید درشت باشد یا نازک. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ غصن، بمعنی شاخ درخت است. (غیاث اللغات از کشف و منتخب). ساقها و شاخهای درخت. (مؤید). اغصن. غصون. غصنه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) :
از رویها بروید گلهای شنبلید
بر تیغها بخندد اغصان ارغوان.
فرخی.
سوزن از اوراق و اغصان او بزمین نرسیدی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 410).
درزمان شد هیزمش اغصان زر
مست شد در کار او عقل و نظر.
مولوی.
بلبل گوینده بر منابر اغصان. (سعدی).
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
حصین تر
لغت نامه دهخدا
(اَ ضَ)
آنکه در پوستک چشم او شکن از سرشت باشد. یا از خشم و تهدید، یا از بزرگ منشی و کبر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آن کسی که در چشم او از سرشت یا از خشم یا از کبر شکنی باشد. الکاسرعینه خلقه او عداوه او کبراً. (از اقرب الموارد) ، بزمین درشت رسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). به زمین درشت رسیدن مسافر: اغلظ المسافر، نزل بالغلظ. (از اقرب الموارد) ، سطبر و درشت یافتن جامه را. یا جامۀ درشت و گنده خریدن. (از منتهی الارب) (آنندراج). زبر و درشت یافتن لباس را یا لباس درشت خریدن: اغلظ الثوب، وجده غلیظاً. وقیل اشتراه کذلک، درشت کردن. زبر کردن. (یادداشت بخط مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
نعت تفضیلی از رصانت. استوارتر. محکم تر. رصین تر، اقناع
لغت نامه دهخدا
(غُ)
شاخ درخت که بر شاخ دیگر برآید، یا عام است. (منتهی الارب). شاخه. شاخ درخت. (غیاث اللغات) (دهار). شاخه هایی که از ساق درخت برآیند نازک باشند یا درشت. ج، غصون، اغصان، غصنه. (از اقرب الموارد). شاخ از شجر و گیاه ساق دار:
شاخش جلال و رفعت بر داده طوبی آسا
طوبی به غصن طوبی گر زین صفت دهد بر.
خاقانی.
، جوی. جویبار. کانال کوچک، اغصان، اشعاری هستند که موشحات و زجلها را تشکیل میدهند (موشحه و زجل هرکدام نوعی شعر هستند). (دزی ج 2 ص 215)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
دکتر سلیم غصن، طبیب مصری بود. او راست: ’التمریض المنزلی’ که در آغاز آن بعض مبادی تشریحی و فیزیولوژیکی را آورده است. این کتاب در مطبعۀ ادبیۀ بیروت به سال 1910م. چاپ شده است. (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 1418)
لغت نامه دهخدا
(اَ صَن ن)
رجل اصن، مرد متغافل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). متغافل. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
ستاک نو شاخه شاخه بری، گرفتن چیزی را، نیاز بندی باز داشتن کسی را از بر آوردن نیازش، پر دانگی خوشه شاخه درخت شاخ، جمع اغصان غصون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغص
تصویر اغص
پرتر، مملوتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغن
تصویر اغن
مردی که از بینی سخن گوید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغصان
تصویر اغصان
جمع غصن، نوشاخه ها ستاکها ساغ ها جمع غصن شاخه ها ستاکها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غصن
تصویر غصن
((غُ))
شاخه درخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اغصان
تصویر اغصان
جمع غصن، شاخه ها
فرهنگ فارسی معین
افغان افغانی
فرهنگ گویش مازندرانی