جدول جو
جدول جو

معنی اعیی - جستجوی لغت در جدول جو

اعیی(اَ یا)
درمانده تر در کار. درمانده تر در سخن. بی زبان. (یادداشت بخط مؤلف).
- امثال:
اعیی من باقل، گنگ تر از باقل. مثلی است عربی و باقل مردی بود ضرب المثل در عجزاز بیان. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
اعیی(اَ یا)
پدر بطنی است از جرم. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ اغنیه، بمعنی تصنیف در تداول عربی امروز. رجوع به اغنیه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اعلی
تصویر اعلی
برتر، هشتاد و هفتمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۱۹ آیه، بلندتر، بالاتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعمی
تصویر اعمی
کور، نابینا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعنی
تصویر اعنی
یعنی. در تفسیر و توضیح مطلبی گفته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعیا
تصویر اعیا
مانده کردن، خسته کردن، درمانده کردن کسی را در کار، دشوار شدن کار بر کسی، مانده شدن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ ما)
سلیمان بن ولید انصاری. از شاعرانی است که بخاندان برمکی پیوست و در مدح و رثاء آنان اشعار بسیار گفت و در حدود سال 217 هجری قمری درگذشت.
لغت نامه دهخدا
(اَ ما)
نابینا. ج، عمی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نابینا و انثی عمیاء. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). نابینا. (مصادر زوزنی) (غیاث اللغات). کور. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). آنکه نابینایی دارد. مؤنث: عمیاء. ج، عمی، عمیان، اعماء، عماه. (از اقرب الموارد). بی دیده. ضریر. مضعوف. (یادداشت بخط مؤلف) :
ای خداوندی که گر روی تو اعمی بنگرد
از فروغ روی تو بیناتر از زرقا شود.
قطران.
دو چشم دولت بی تیغ توبود اعمی
زبان دولت بی مدح تو بود الکن.
مسعودسعد.
ز کنه رتبت تو قاصر است قوت عقل
بلی ز روز خبر نیست چشم اعمی را.
انوری.
روز اعمی است شب انده من
که نه چشم سحری خواهم داشت.
خاقانی.
گر ناکسی فروخت مرا هم روا بود
کاعمی و زشت را نبود درخور آینه.
خاقانی.
به کشتی ماند این ایام و بادش چرخ سرگردان
به اعمی ماند این کشتی و قائد باد آبانی.
خاقانی.
وجود او که جهان را در ابتدای ظهور
بجای نور بصر بود چشم اعمی را.
ظهیر فاریابی.
هرکه اول بین بود اعمی بود
هرکه آخربین چه بامعنی بود.
مولوی.
مردم چشمش بدرد پردۀ اعمی ز شوق
گر درآید در خیال چشم اعمی روی تو.
سعدی.
بینش اعمی بمقدار عصایی (کذا) بیش نیست.
وحید قزوینی.
، عنان کردن اسب را. (آنندراج). عنان ساختن: اعننت اللجام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عنان ساختن برای لجام: اعن اللجام، جعل له عناناً. (از اقرب الموارد) ، بازداشتن اسب را بعنان. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسب رابه لگام بازداشتن: اعن الفرس، حبسه باللجام. (از اقرب الموارد) ، پیش آمدن چیزی را. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیش آمدن کسی چیزی را که آنرا نشناسد: اعننت (مجهولاً) بعنه لاادری ما هی، ای تعرضت لشی ٔ لااعرفه. (از اقرب الموارد) ، عرضه کردن کتاب را بکسی. (ناظم الاطباء). عرضه کردن کتاب برای امری و بسوی آن برگرداندن: اعن الکتاب لکذا، عرضه له و صرفه الیه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فرا چیزی داشتن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ شا)
عبدالرحمان بن حارث همدانی، معروف به ’اعشی همدان’. شاعری است از مردم یمن که به کوفه ساکن بود. وی از بزرگان شعرای زمان خود بود و از شاعران عصر اموی بشمار است. او یکی از فقیهان و قرّاء بود و چون شعر نیزمیگفت بشاعری شهرت یافت. وی در جنگهای دیلمیها شرکت داشت و اشعار بسیاری در وصف بلاد آنان سرود و هنگام خروج عبدالرحمان بن اشعث بدو پیوست و بر سجستان تسلط یافت و با سپاهیان حجاج ثقفی جنگید و بدست آنان گرفتار شد و او را نزد حجاج بردند و به امر وی بقتل رسید. اخبار و حکایات فراوانی در اغانی و سایر کتب تراجم درباره او ذکر شده است. (از اعلام زرکلی ذیل کلمه عبدالرحمان). و رجوع به اغانی ج 5 صص 135- 138 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ شا)
چندین تن بدین نام شهرت دارند. از آن جمله است: اعشی بنی نهشل، اسود بن یعفر. اعشی بن ابی ربیعه. اعشی بنی طرود. اعشی بنی الحرماز. اعشی بنی راسد (یا اسد). اعشی بنی عکل. اعشی بن معروف خیثمه یا خیثمی و اعشی بنی عقیل. اعشی بنی مالک. اعشی بنی عوف ضبابی ضابئی. اعشی بنی صورت یا بنی ضوره عبدالله. اعشی بنی خلان (یا جلان) سلمه. و اعشی بنی قیس ابونصیر (یا ابوبصیر). همه شاعرانند و غیر آنها از عشی بالضم گروهی است. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) ، گرفتن یال اسب را: اعصم بالفرس، گرفت یال اسب را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یال اسب گرفتن: اعصم بالفرس، امسک بعرفه. (از اقرب الموارد) ، به رسن شتر دست زدن و استوار گرفتن: اعصم بالبعیر، به رسن شتر دست زد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به ریسمان شتر دست زدن: اعصم بالبعیر، امسک بحبل من حباله. (از اقرب الموارد) ، عصام ساختن جهت مشک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بند و دوال ساختن جهت مشک و آنرا بدان بستن. (از اقرب الموارد) ، قرار و ثبات ناگرفتن بر اسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). قرار ناگرفتن بر ستور. (از اقرب الموارد) ، بعصام بستن مشک. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). با بند مشک بستن مشک را. (از اقرب الموارد) ، بر رحل یا زین چیزی ساختن که راکب دست بر وی زند تا نیفتد و دست در آن زدن از خوف افتادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دست بچیزی زدن و آنرا گرفتن از خوف آن که او را بر زمین افکند. (از اقرب الموارد) ، ملازم یار و رفیق خود بودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ملازم گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) ، پناه آوردن و امتناع کردن از بدی: اعصم من الشر، التجاء و امتنع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ شا)
شب کور. آن که شب و روز کم بیند، یا نابینا و منسوب به آن اعشوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بمعنی شب کور نیز آمده و آنکه شب و روز کم بیند. (آنندراج). شبکور. و انثی عشواء. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). شبکور. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء). شبکور نیز آمده است. (از منتخب از غیاث اللغات). آن که شب و روز کم بیند. و گویند: آن که در روزبیند و شب نبیند و تأنیث آن عشواء و منسوب بدان عشوی ّ و ج، عشی. (از اقرب الموارد) :
تا مهر کرد روشن از خاکپای او چشم
شد ماه روزکردار گرد کسوف اعشی.
سیف اسفرنگی، عاریت دادن خر جهت گشنی: اعصدنی حمارک للأمر، عاریت بده مرا خر خود جهت گشنی. (منتهی الارب). عاریت دادن گشنی جهت گشنی. (ناظم الاطباء). عاریت گرفتن خر برای گشن دادن حمار: اعصدنی عصداً من حمارک و عزداً علی المضارعه، ای اعرنی ایاه لانزیه علی اتانی. (از لسان از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عصا. (ناظم الاطباء). اعص. رجوع به اعص شود، درخشیدن برق. (منتهی الارب). درخشیدن و لمعه زدن. (غیاث اللغات) ، روشن شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ صا)
نافرمانتر. (یادداشت بخط مؤلف) ، بردن حق کسی را: التمظ بحقه، برد آنرا. (منتهی الارب). بدین معنی رجوع به التماط شود، پیچیدن چیزی را: التمظ بالشّی ٔ، پیچید آن را. (منتهی الارب) ، برهم پیوستن هر دولب را چنانکه آوازی برآید: التمظ بشفتیه، بر هم پیوست هر دو لب را چنانکه آوازی برآمد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ ثا)
رنگی است مایل بسیاهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رنگی است نزدیک بسیاهی. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ دا)
نعت تفضیلی از عداوه. (یادداشت بخطمؤلف). بی چیزتر: و لیس احد اعدی الاسلام منه (ای ملک چرز) . (اخبارالصین و الهند ص 14 س 1).
- اعدی عدو، دشمن ترین دشمنان. دشمنتر دشمن. (یادداشت بخط مؤلف).
، جمع واژۀ عرس، بمعنی ستونی که در میان خیمه است و رسن و شتربچۀ خردسال و جزآن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به عرس شود، جمع واژۀ عرس، بمعنی شتربچۀ خردسال و ستون میان خیمه و ولیمه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عرس شود، جمع واژۀ عرس، بمعنی ولیمه و مهمانی عروسی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به عرس شود
لغت نامه دهخدا
(اَ را)
برهنه تر. (ناظم الاطباء). برهنه تر. لوت تر. (یادداشت بخط مؤلف).
- امثال:
اعری من اصبع.
اعری من الاین.
اعری من الحجر الاسود.
اعری من الرایحه.
اعری من حیه.
اعری من مغزل. (از یادداشت های مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ لا)
بلند و بالای هر چیزی. مؤنث: علیا. (منتهی الارب) (آنندراج). بلند و بالای هر چیزی. (ناظم الاطباء). برتر و بلندتر و بزرگتر. (مؤید الفضلاء). نعت تفضیلی، مقابل اسفل. مؤنث: علیا. ج، علی ̍. (از اقرب الموارد). برتر. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). زبرین. زبر. برتر. زبرتر. (زمخشری). برین. بالا. بالاتر. بلندتر. ارفع. مقابل ادنی. برترین. عالی تر. فوقانی.
لغت نامه دهخدا
(اُ یی یَ)
سخن و کار دشوار درمانده کن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اعیا
تصویر اعیا
مانده کردن خسته کردن، مانده شدن دشوار شدن کاربر کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعدی
تصویر اعدی
دشمن تر، ستمکار تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعطی
تصویر اعطی
بخشنده تر، عطا دهنده تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اویی
تصویر اویی
او بودن هویت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعلی
تصویر اعلی
بلند و بالای هر چیز، بزرگتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعصی
تصویر اعصی
نافرمانتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعمی
تصویر اعمی
کور و نابینا
فرهنگ لغت هوشیار
می آهنگم می خواهم بگویم (فعل متکلم وحده از مضارع بمعنی قصد میکنیم) کلمه ایست که در تفسیر و توضیح مطلبی گویند یعنی: مشتری آسمان جلال و منقبت اعنی خداوند خواجه جهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعشی
تصویر اعشی
شبکور، نام چامه سرایی است تازی کسی که چشمش در شب نبیند شبکور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعیط
تصویر اعیط
دراز گردن، خود دار، دژ بلند، کوشک بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعین
تصویر اعین
جمع عین، فراخ، چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعین
تصویر اعین
((اَ یَ))
آن که سیاهی چشمش درشت باشد، فراخ چشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعلی
تصویر اعلی
((اَ لا))
برتر، بلندتر، برگزیده از هر چیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعدی
تصویر اعدی
((اَ دا))
دشمن تر، ستمکارتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعشی
تصویر اعشی
((اَ شا))
شبکور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعمی
تصویر اعمی
((اَ ما))
کور، نابینا
فرهنگ فارسی معین
عالی، بالا
دیکشنری اردو به فارسی