جدول جو
جدول جو

معنی اعناص - جستجوی لغت در جدول جو

اعناص(اِ)
موی اندک و پراکنده ماندن بر سر کسی:اعنص الرجل اعناصاً، موی اندک... (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). موی اندک و پراکنده ماندن در سر. (آنندراج). موی پراکنده بر سر کسی ماندن: اعنص الرجل، بقی فی رأسه عناص، ای شعر متفرق. (از اقرب الموارد) ، بلند کردن آواز را در گریه و بانگ کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). به آواز بلند گریستن و نالیدن. (از اقرب الموارد). گریستن به آواز. (تاج المصادر بیهقی) ، ناز کردن و بار بر کسی نهادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناز کردن و بار نهادن. (آنندراج). ناز کردن و حمل نهادن: اعول علیه، ادل داله و حمل. (از اقرب الموارد) ، حریص گشتن: اعول فلان کذا اعال و اعیل. (منتهی الارب). حریص گشتن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). حریص شدن. (تاج المصادر بیهقی). حریص گردیدن. (از اقرب الموارد) ، بانگ کردن کمان. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). آواز کردن کمان. (از اقرب الموارد) ، نیازمندو درویش گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فقیر شدن: اعال الرجل اعاله، افتفر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اعناب
تصویر اعناب
عنب ها، انگورها، جمع واژۀ عنب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعراص
تصویر اعراص
عرصه ها، میدان ها، حیاط ها، جای وسیع ها، جمع واژۀ عرصه
فرهنگ فارسی عمید
در بدیع تکرار حرفی پیش از حرف روی یا حرف دیگر قافیه که اگر از آن صرف نظر کنند عیب و نقصی در شعر پیدا نمی شود، برای مثال چشم بدت دور ای بدیع شمایل / یار من شمع جمع و شاه قبایل ی جلوه کنان می روی و بازمی آیی / سرو نباشد بدین صفت متمایل (سعدی۲ - ۴۷۹)، که در آن «ی» ماقبل لام را الزام کرده است، رنجانیدن، به رنج انداختن، کسی را در کار دشوار افکندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعناق
تصویر اعناق
عنق ها، گردن ها، جمع واژۀ عنق
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
جمع واژۀ عنو، بمعنی کرانۀ آسمان و گروه مردمان از قبایل مختلف. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جمع واژۀ عنو، یعنی جوانب و نواحی و گروه مختلف از مردمان. (از اقرب الموارد). رجوع به عنو شود، بمال کسی آفت رسیدن: اعهی الرجل اعهاء (واوی). وقعت فی ماله العاهه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عیص، درخت انبوه بهم پیچیده. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ عیص، درخت بهم پیچیدۀ انبوه. (از اقرب الموارد). عیصان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
از قریش، پسران امیه بن عبدشمس اکبر. غیرعنابس چهار کس اند: عاص و ابوالعاص و عیص و ابوالعیص. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعیاص از قریش پسران امیه بن عبدشمس. (آنندراج). اعیاص از قریش، فرزندان امیه بن عبدشمس اکبر، و آنها: عاص و ابوالعاص و عیس بن ابوالعیص. (از اقرب الموارد). عبدشمس بن عبدمناف را دو پسر بوده بنام امیه یکی را ’امیهالاکبر’ و دیگر را ’امیهالاصغر’ می گفتند. امیهالاکبر را ده فرزند بود که چهار تن آنها را اعیاص می گفتند و نام آنان: عاص و ابوالعاص و العیص و ابوالعیص بوده و شش تن دیگر را ’عنابس’ می گفتند که عبارتند از: حرب، ابوحرب، سفیان، ابوسفیان، عمرو و ابوعمر. (از صبح الاعشی ج 1 ص 357)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دشوار کردن کار بر خصم. (از منتخب از غیاث اللغات). درپیچان نمودن کار بر خصم. یعدی بالباء. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کار بر خصم دشخوار فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی). درپیچاندن دشمن را درکارش و درآوردن او را در آنچه درنیابد. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
قاضی بر کسی حکم نامردی نمودن، یا بجادویی از زنان بازداشته شدن: اعن ّ عن المرئه اعناناً (مجهولاً). (منتهی الارب) (آنندراج). حکم نامردی نمودن قاضی بر مردی: اعن الرجل عن المراءه اعناناً. (ناظم الاطباء). حکم کردن قاضی بر کسی به عنین بودن یا بسحر و جادوئی کسی را از زن بازداشتن: اعن ّ عن امرأته بصیغهالمجهول. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اطراف درخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کرانها و اطراف درخت. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عنب. انگورها. (آنندراج). جمع واژۀ عنب. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ عنب، میوۀ درخت مو. و یکی آن عنبه. (از اقرب الموارد) :
سیاه خانه و غیلان سرخ بر دل من
حریف رضوان بود و حدائق اعناب.
خاقانی.
، پذیرفتار امری شدن: اعهدک من الامر. (منتهی الارب). پذیرفتار کاری شدن و تعهد آن کردن. (از ناظم الاطباء). تکفل کاری کردن. یقال: ’اعهدک من اباق هذا العبد’، ای ابرئک و امنک و اعهدک من هذا الامر ای اکفلک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
چریدن ستور درخت عنم را. (ناظم الاطباء). چریدن ستور عنم را. (آنندراج). چریدن چارپایان درخت عنم را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بند نمودن در را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بستن در را. (از اقرب الموارد) ، اسبی است مر غنی بن اعصر را. (منتهی الارب) (آنندراج) :
اعوجی کردار و دلدل قامت و شبدیزنعل
رخش فرمان و براق اندام و شبرنگ اهتزاز.
منوچهری.
شاهزاده عزم کرد کی روزی شکار کنند و در زیر ران آورد اغرّی، محجلی عقیلی نژاد، از نسل اعوج و لاحق... (سندبادنامه ص 251)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شهرکی است در نواحی حوران از توابع دمشق. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
در گردن سگ بند انداختن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). قلاده در گردن سگ کردن. (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی). قلاده کردن در سگ. (یادداشت بخط مؤلف) ، کج. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء خطی). سخت کج که کجی آن آشکار باشد. المائل البیّن العوج. (از اقرب الموارد) ، اسب که در هر دو دست آن کجی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
گردنها و بزرگان قوم. (از لطائف و منتخب از غیاث اللغات). جمع واژۀ عنق و عنق و عنق، بمعنی گردن ومهتران و پاره ای از خیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ عنق و عنق، گردن. (آنندراج). جمع واژۀ عنق و عنق، بمعنی عضوی که فاصله میان سر و تن است. (از اقرب الموارد). گردنها. (یادداشت بخط مؤلف) : الکلام یأخذ بعضه باعناق بعض و بعنق بعض. (از اقرب الموارد). و فی الحدیث: المؤذنون اطول الناس اعناقاً، ای اکثرهم اعمالاً... (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) :
وگر افلاک را آصف همه اعناق خود کردی
خیال فرش تخت او شکستی پشت و اعناقش.
منوچهری.
مرکب اعناق مردم را مپای
تا بیاید نقرست اندر دو پای.
مولوی.
- اعناق الریح، غبار بلندرفته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنچه از غبار باد بالا رفته باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
درشت کردن و بدرشتی گرفتن کاری را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کاری را به درشتی گرفتن: اعنف الشی ٔ، اخذه بشده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
رنجانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). رنجانیدن و بدین معنی یائی باشد. (ناظم الاطباء). به تعب و رنج انداختن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پی درپی قی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). پیاپی قی کردن: اعند فلان فی قیئه، اتبع بعضه بعضاً. (از اقرب الموارد) ، درآوردن حجتهای دشوار بر کسی: اعوص علیه اعواصاً، درآورد بر وی... (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بدرآوردن حجتهای مشکل که از آن نتوان درآمدن: اعوص علی فلان، ادخل علیه من الحجج ما عسر مخرجه منه. (از اقرب الموارد) ، سخن دشوارمعنی آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سخن سخت دشوار آوردن. (از اقرب الموارد) ، غامض ساختن منطق: اعوص فی المنطق، غمضه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
رنجانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آشکار گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پدیدار شدن چیزی. (ازاقرب الموارد) ، قادر و توانا نمودن: اعور لک الصید، ای امکنک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قادر و توانا نمودن. (آنندراج). توانا ساختن کسی را بر آنچه در طلب آن است 0. کل ما طلبته فامکنک فقد اعورک. (از اقرب الموارد) ، برهنه شدن جایی از سوار چنانک بر وی زخم توان زدن. (تاج المصادر بیهقی). آشکار شدن جایی از سوار آنچنان که بشود بر وی طعن زد: اعور الفارس، بدا فیه موضع خلل للطعن. (ازاقرب الموارد). اعور الفارس، اذا بدا فیه موضع خلل للضرب. (منتهی الارب) : ’له الشده الاولی اذا القرن اعورا’. (از اقرب الموارد) ، بعاریت دادن کسی را چیزی و عاریت گرفتن: اعاره و اعار منه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چیزی را بکسی بعاریه دادن: اعاره الشی ٔ و منه اعارهً، اعطاه ایاه عاریه. (از اقرب الموارد) ، باترس شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، آشکار شدن عورت یعنی جای مخافه. یقال: ’اعور منزلک’. (از اقرب الموارد) ، پدید آمدن خللی درحصن چنانک بدو در توان شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
استوار نمودن کار را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مستحکم و استوارکردن کارها را. (از اقرب الموارد) ، بعجز آوردن کسی را و دشوار ساختن او را: اعوز المطلوب فلاناً، اعجزه و اشتدّ علیه. (از اقرب الموارد). دشوار گشتن کسی را چیزی. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، محتاج شدن بسوی چیزی و دشوار گشتن مر او را آن چیز: اعوزه الشی ٔ، محتاج شد بسوی آن. (منتهی الارب). محتاج شدن و حاجتمند شدن. (آنندراج). محتاج شدن بسوی چیزی. (ناظم الاطباء). نیازمند بچیزی شدن و ناتوان شدن بر آن: اعوزه الشی ٔ، احتاج الیه فلم یقدر علیه: ’کمعزی الحجاز اعوزتها الزرائب’. (از اقرب الموارد) ، اعوزه الدهر، نیازمند گردانید او را روزگار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نیازمند گردانیدن. (آنندراج). درویش ساختن روزگار کسی را: اعوز الدهر الرجل، ادخل علیه الفقر. (از اقرب الموارد). و مایعوز لفلان شی ٔ الا ذهب به، ای مایشرف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، متعذر گشتن: اعوز الشی ٔ، تعذر. (از اقرب الموارد). کم یافتن. (مصادر زوزنی). نایاب گشتن او را. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شهری است میان حمص و ساحل. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مایل گردانیدن کسی را: اعنزه اعنازاً، مایل گردانید او را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مایل گردانیدن. مایل ساختن کسی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عرصه، بمعنی گشادگی میان سرای که در آن بنا نباشد و زمین سرای و جنگ گاه. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به عرصه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فرزند درازبالا آوردن: ’اعنط الرجل، اذا جاء بولد عنطنط’. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فرزند بلندبالا آوردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اعفاص
تصویر اعفاص
در نیام کردن سر بند نهادن: بر شیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعناب
تصویر اعناب
جمع عنب، انگورها جمع عنب انگورها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعنات
تصویر اعنات
رنجانیدن، دشوار انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
در افتادن، پیاپی هراشیدن (هراش استفراغ)، خوی ریختن، بند نیامدن خون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعناس
تصویر اعناس
ورتنیدن (تغییر دادن) پیر دختر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعناق
تصویر اعناق
جمع عنق، گردن ها جمع عنق گردنها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعراص
تصویر اعراص
پراکنیدن، سراسیمگی، جمع عرصه، زیر سراها زمینی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعنات
تصویر اعنات
((اِ))
رنجانیدن، به رنج انداختن، کسی را در کاری دشوار افکندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعناق
تصویر اعناق
جمع عنق، بداخلاق ها
فرهنگ فارسی معین