جدول جو
جدول جو

معنی اعقه - جستجوی لغت در جدول جو

اعقه
(اَ عِقْقَ)
جمع واژۀ عقیق. (منتهی الارب). جمع واژۀ عقیق که مهره ای است سرخ رنگ که در یمن یافته شود. (آنندراج) ، بی آرام ساختن درد کسی. (از اقرب الموارد). یقال: اعلزه الوجع فعلز، یعنی تفته و بی آرام کرد او را درد پس بی آرام شد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
اعقه
(اَ عِقْ قَ)
اصمعی گوید: نام وادیهایی است در بلاد عرب و آن چهار موضع است بنام عقیق:
دعا قومه لما استحل حرامه
و من دونهم ارض الاعقه و الرمل.
ابوخراش هذلی (از معجم البلدان).
و بعضی این کلمه را ’احفه’ با حاء نقل کرده و گفته اند ریگزارهاییست در بلاد بنی تمیم و آن جمع حفاف است. (از معجم البلدان) ، جمع واژۀ علج، بمعانی گرده و گردۀ درشت کنار. گبر عجمی درشت اندام بی دین و جز آن. (از اقرب الموارد). و رجوع به علج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صاعقه
تصویر صاعقه
نوری که بر اثر اصطکاک یا انفجار ابرها در آسمان دیده می شود، برق، آذرخش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صعقه
تصویر صعقه
بیهوش شدن از شدت ترس یا از شنیدن صدای هول انگیز، بیهوشی، صاعقه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعقل
تصویر اعقل
عاقل تر، خردمندتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعزه
تصویر اعزه
عزیزها، شریف ها، گرامی ها، گران مایه ها، ارجمندها، بزرگوارها، لقب هر یک از فرمانروایان مصر یا بزرگترین صاحب منصب دربار فرعون، خویشاوندان بسیار نزدیک، چیزهایی که به سختی به دست می آید، کمیاب ها، نیرومندها، قوی ها، در تصوف پیرها، جمع واژۀ عزیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعنه
تصویر اعنه
عنان ها، لگام ها، دهانه های اسب، دوال لگام که سوار به دست می گیرد، جمع واژۀ عنان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افقه
تصویر افقه
فقیه تر، داناتر، دانشمندتر، داناتر در علم فقه
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ زَ اَ دا)
سپری شدن: اعوق بی الدابه و الزاد اعاقهً، سپری شد. (منتهی الارب). رجوع به اعواق شود، درگذرانیدن اسب را در دوانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بشتابانیدن. (تاج المصادر بیهقی). بشتاب دوانیدن و پیروز ساختن اسب را. (از متن اللغه) ، کندن چاه سر گرد ناگرفته را و برآوردن آنرا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کندن چاه و نیکو کردن آن. (از متن اللغه) ، نیکو گردانیدن مال را و اصلاح کردن آن را. (ناظم الاطباء). اصلاح کردن مال. (از متن اللغه) ، گرد گرفتن جای را پس ملک او شدن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). حیازت کردن جای راپس ملک او شدن، لازم ساختن سوگند چنانکه کفاره نداشته باشد. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ قَ)
جمع واژۀ عراق، بمعنی کرانۀ آب یا ساحل دریا و جز آن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عرق. عرق. (اقرب الموارد) ، یاران. یاوران. کمک کنندگان: اولاد و اعضاد و اتباع و اشیاع خویش را حاضر کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ شعار ص 45). یقال: هم عضدی و اعضادی، ای عاضدی ّ. (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ عضد، عضد، عضد، بمعنی بازوو از مرفق تا کتف. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ عضد. (ناظم الاطباء) ، آنچه اطراف بنا و جز آن بدان محکم سازند، مانند صفحه ای که به اطراف پاشورۀ حوض نصب میکنند. عضد کل شی ٔ و عضده و اعضاده، ما شدّ حوالیه من البناء و غیره کالصفائح المنصوبه حول شفیرالحوض. (از اقرب الموارد). و رجوع به عضد شود.
- اعضادالحوض، سنگها و بنا که گرداگرد چاه را بدان می برآرند و کذا اعضادالطریق و غیره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُ شِ قَ)
شهر مشهوریست در اندلس که نواحی آن به قرا و نواحی بربطانیه در جانب شرقی اندلس و آنگاه در سوی شرقی سرقسطه و شرقی قرطبه متصل است. این شهر بسیار قدیمی است و معلوم نیست از چه تاریخی بنیان نهاده شده است. آبادانیهای نیکو و حصنها و قلاع بسیار دارد و هم اکنون در تصرف فرنگیان است. (از معجم البلدان). و رجوع به حلل السندسیه ج 2 ص 168 شود. و صاحب قاموس الاعلام آرد: نام شهر مشهوری است در اندلس که در طرف مشرق سرقسطه واقع شده. و ظاهراً این شهر عبارت است از شهر مرکز ایالتی هوسقۀ امروزی چنانکه موقع و مشابهت اسمی هم بر این معنی دلالت دارد. (از قاموس الاعلام)
شهری مشهور به اندلس متصل به اعمال بربطانیه در شرقی سرقسطه و قرطبه. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
کسی که سفیدی چشمش با کمی کبودی باشد. (ازناظم الاطباء) (منتهی الارب). یا کسی که چشمش از بی سرمگی تباه شده باشد، یا سرمه جای از چشم سفید گشته باشد.
لغت نامه دهخدا
(اَ عِزْ زَ)
جمع واژۀ عزیز، بمعنی ارجمند و کمیاب و ناموجود. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جمع واژۀ عزیز. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). بزرگوارشدگان. (مقدمۀ لغت میرسیدشریف جرجانی ص 2). بزرگواران و عزیزان است. (غیاث اللغات).
لغت نامه دهخدا
(عِ قَ)
برقی که از ابر بر زمین افتد. پارۀ آتش هلاک کننده که از آسمان فرودآید با بانگ سخت. (ترجمان القرآن جرجانی ص 63). بانگی است با آتش و گفته اند بانگ سخت رعد است و بود که مر آدمی از شنیدن آن بیهوش شود و یا بمیرد. (تعریفات میر سیدشریف). آتش که از ابر بیفتد و بانگ هلاک کننده. (مهذب الاسماء). برقی که از ابر بر زمین افتد. (غیاث اللغات). آذرخش. (صحاح الفرس). آتش آسمان (دهار). نزول جرقه های الکتریکی هوا توأم با رعد و برق که بین ابری الکتریسیته دار و زمین یا ابری دیگر حادث شود. ج، صواعق. مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد:
اعلم ان ّالدّخان الذی هو اجزاء ناریه تخالطها اجزاء صغار ارضیه اذا ارتفع مع البخار و انعقد السحاب من البخار واحتبس الدخان فیما بین السحاب، فما صعد من الدخان الی العلو لاشتعال حرارته، او نزل الی السّفل لانتقاص حرارته یمزق السحاب فی صعوده و نزوله تمزیقاً انیفاً (عنیفاً ؟) فیحصل صوت هائل فیسمی هذا الصوت رعداً. وان اشتعل الدخان لما فیه من الدهنیه بالحرکه العنیفه المقتضیه للحراره فیحصل لمعان و ضوء فیسمی هذا برقاً و ان کان الدخان کثیفاً غلیظاً جداً حتی یصیر ثقیلاً فیمزق السحاب لشده حرارته و ینزل الی الارض لثقالته فیحرق کل ّ شی ٔ لحرارته و یمزقه لغلظه و ثقله فیسمی صاعقه، هکذا فی المیبدی و غیره و قد مر فی لفظ البرق... و در تفسیر عزیزی مذکور است که اهل حکمت گفته اند که چون قوای فلکیه در عناصر تأثیر میکنند به تسخین و تبخیر عناصر به حرکت می آیند و با هم مخلوط میشوند و از اختلاط عناصر با هم مخلوقات چند از چند متکون میشوند. مثلاً چون گرمی تابستان در عناصر تأثیر میکند، از دریا بخار و از زمین دخان برمیخیزد و بسوی آسمان میرود، پس دخان گاهی از حیّز هوا برتر میرود و به حد کرۀ آتش میرسد و مشتعل میگردد و گاهی تا چند روز آن اشتعال میماند بسبب غلظت مادۀ دخانی و بصورت ستارۀ دم دار و یا نیزه و یا گیسو و جز آن در نظر می آید و اگر بعد از اشتعال عن قریب زائل میگردد، شهاب میباشد و گاهی مشتعل نمیشود بلکه احتراق میپذیرد، و علامات سرخ و یا سیاه و یا کبود در میان آسمان و زمین ظاهر میشود و بخار در وقت برخاستن از زمین چند قسم میباشد گاهی لطیف میباشد و بسبب خفت بسیار بلند میرود و به مکانی میرسد که انعکاس شعاع آفتاب از زمین تاآن مکان منقطع میگردد و سردی و تکاثف میپذیرد، و قطره قطره شده بر زمین میچکد. و آن بخار متکاثف را ابر گویند. و آن قطرات را باران نامند. و گاهی چندان لطیف نمیباشد، بلکه ثقلی در او هم موجود است، و بنابر ثقالت بسیار بلند نمیرود و این بخار بسبب سردی و برودت آخر شب زود منجمد شده می افتد، و آن را شبنم گویند. و گاهی بسبب شدت برودت هوا بخار متکاثف که نزول میکند در راه منجمد شده و بر زمین می افتد، و آن را ژاله میگویند. و نیز گفته اند که هرگاه بخار و دخان و غبار از زمین مخلوط شده برمیخیزند و بعد از برخاستن از هم جدا میشوند پس بادهای تند میوزد و کورباد می آید وگردباد می انگیزد. و نیز چون بخار و دخان به حد برودت میرسند بخار سرد میگردد، و دخان در اثنای آن تغلغل می کند، تا راه نفوذ به بالا پیدا کند و از این تغلغل آواز تند حادث میشود که او را رعد میگویند. و گاهی بسبب شدت حرکت و تغلغل، آن دخان مشتعل میشود و برق مینامند و گاهی بسبب شدت تکاثف و کثرت برودت بخار منجمد شده بر زمین می افتد که آن را صاعقه مینامند. اما نظر ایشان بسبب قصور رسائی، غیر از استعداد مواد و تأثیر صور عنصریه را نمیتوانند دریافت لاجرم بر این قدر اکتفا کردند. و فی الحقیقه همراه این اسباب، اسباب دیگر هم برای این کارخانه بلکه برای جمیع کار خانه عالم در کارند که آن اسباب ارواح مجرده اند که مدبره و موکلۀ بر این مواد و صوراند. و آن ارواح را در شرع ملائکه گویند. و خصوصیات زمانی و مکانی و تخلف اثر آن با وجود اسباب مادیه و صوریه از اختلاف و تخلف همین ارواح است. و اینهمه ارواح تابع امر تکوینی الهیند، که از طرف خود هیچ نمیکنند. پس اختصار بر اسباب مادیه و صوریه کمال غفلت باشد از قدرت مسبب الاسباب سبحانه ما اعظم شأنه و نفی اسباب و تأثیر آنها انکار است از حکمت حکیم علی الاطلاق و فوائد اسباب کار خانه این عالم سبحانه ما احکم بنیانه. پس سلامت روی در میان افراط و تفریط همین است که اعتقاد کند که او تعالی فاعل حقیقی هر متکون بلاواسطه است. اما توسیط اسباب بنابر اجرای عادت خود میفرماید و برای اظهار قدرت و حکمت او مینماید. اما در صورت اول پس مفضی بسوی اعتقادتعطل او تعالی است، و بر تقدیر ثانی مؤدی بسوی عبث از خلق اسباب است نعوذ باللّه منهما - انتهی ملخصاً. (کشاف اصطلاحات الفنون) :
گرچه گیتی ز ابر تازه شود
اندر او بیم صاعقه است و بلاست.
فرخی.
باران کآن رحمت خدای جهان است
صاعقه گردد همی وسیلۀ باران.
ابوحنیفۀ اسکافی.
اسکندر مردی بوده است با طول و عرض و بانگ و برق و صاعقه چنانکه در بهار و تابستان ابر باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90).
از دل اندر بیان صاعقه اند
وز دو دیده میان طوفانند.
مسعودسعد.
در دل از تف ّ سینه صاعقه ای است
بر تن از آب دیده طوفانی است.
مسعودسعد.
صاعقه بر بام عمرمن گذشت
نه درش ماند و نه پرچین ای دریغ.
خاقانی.
این بار نار صاعقه افتاد بر دلم
این بار آب واقعه بگذشت از سرم.
خاقانی.
ابر خونبار چشم خاقانی
صاعقه بر جهان همی ریزد.
خاقانی.
عالمی کز ابر جودش در بهار
حاسدان را صاعقه در خانمان.
خاقانی.
بماند دشمن دجال صورتش در گل
چو خر ز صاعقۀ گرز گاوپیکر او.
ظهیر فاریابی.
او از هول آن صاعقه و رعب آن حادثه خنجری که داشت برکشید و سینۀ خویش فرودرید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 259).
، آواز هولناک عذاب، مرگ و عذاب، تازیانه که به دست فرشتۀ رانندۀ ابر است. نمیرسد به چیزی مگر آنکه میسوزاند آن را، طاغیه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
جائی است. (منتهی الارب) نام محلی است و در جمهره وعقه آمده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اعزه
تصویر اعزه
جمع عزیز ارجمندان گرانمایگان بزرگواران عزیزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارقه
تصویر ارقه
دریده پررو عرقه شخص سرد و گرم روزگار چشیده و نادرست جسور و دریده
فرهنگ لغت هوشیار
برقی که از ابر بر زمین افتد، پاره آتش هلاک کننده که از آسمان فرود آید با بانگ سخت
فرهنگ لغت هوشیار
جمع عنان، لگام ها افسارها جمع عنان لگامها دهانه ها افسارها دوالها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لعقه
تصویر لعقه
گنجای کبچه (ملعقه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعقد
تصویر اعقد
بندزبان، ناکس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازقه
تصویر ازقه
جمع زقاق، کوچه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صعقه
تصویر صعقه
بیهوش گردیدن، بیهوشی، سعق، آتشی که از آسمان افتد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوقه
تصویر اوقه
گروه مردم مغاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعقه
تصویر زعقه
بانگ فریاد تلخاب چاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعقل
تصویر اعقل
عاقلتر، خردمندتر، داناتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعقم
تصویر اعقم
عقیمتر، نازاتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افقه
تصویر افقه
دانشمندتر، داناتر، فقیه تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعزه
تصویر اعزه
((اَ عِ زِّ))
جمع عزیز، ارجمندان، گرانمایگان، بزرگواران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صعقه
تصویر صعقه
((صَ قَ یا قِ))
بی هوش گردیدن، بی هوشی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صاعقه
تصویر صاعقه
((عِ قَ یا قِ))
آذرخش، آتشی که بر اثر رعدوبرق شدید پدید آید.جمع صواعق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارقه
تصویر ارقه
((اَ قِ))
حیله گر، هوشیار، زرنگ، عرقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صاعقه
تصویر صاعقه
آذرخش
فرهنگ واژه فارسی سره
آذرخش، برق، درخش
متضاد: رعد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند از ابر آتش صاعقه می افتد، دلیل است که به قدر آن آتش اهل آن دیار را از رحمت رسد. محمد بن سیرین
اگر بیند که صاعقه بیفتاد و او بسوخت، به عذاب پادشاه گرفتار شود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب