ستون نهادن چیزی را. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ستون قرار دادن زیر چیزی: اعمد الشی ٔ، جعل تحته عماداً. (از اقرب الموارد). ستون فرانهادن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی)، نادان.ج، اعماء. قیل و منه: لم حشرتنی اعمی، ای عن حجتی و قد کنت بصیراً، ای عالماً بها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نادان. (آنندراج). جاهل. ج، اعماء. (از اقرب الموارد). نادان. (المنجد). و قولهم ’ما اعماه’ انما یراد به ’ما اعمی قلبه’ لا ٔن ذلک ینسب الیه الکثیرالضلال. و لایقال فی عمی العیون ’ما اعماه’ لا ٔن ما لایتزید لایتعجب منه، مکان اعمی، ای لایهتدی فیه. (المنجد)، لقیته اعمی، ای فی اشدالهاجره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لقیته صکه اعمی، ای فی اشدالهاجره حراً. (اقرب الموارد)، نام یک قسم است از دو قسم زوج پنجم از زوجهای عصبها که از دماغ رسته. شیخ میفرماید احتمال دارد که نام آن رهگذر باشد که این قسم پی در آنجا میگذرد. (بحر الجواهر)، یک چشم. (بحر الجواهر)، ثقبه ای که شاخ دوم از عصب اندر استخوان حجری در آن پیچیده است. مؤلف ذخیرۀ خوارزمشاهی آرد: و شاخ دوم (از عصب) اندر ثقبه ای پیچیده که اندر استخوان حجری اندر آمده است و این ثقبه را اعور گویند و اعمی نیز گویند از بهر پیچیدگی را که سخت پیچیده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). در تشریح، عبارتست ازسوراخ استخوان حجری. (بحرالجواهر)
ستون نهادن چیزی را. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ستون قرار دادن زیر چیزی: اعمد الشی ٔ، جعل تحته عماداً. (از اقرب الموارد). ستون فرانهادن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی)، نادان.ج، اَعماء. قیل و منه: لم حشرتنی اعمی، ای عن حجتی و قد کنت بصیراً، ای عالماً بها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نادان. (آنندراج). جاهل. ج، اَعماء. (از اقرب الموارد). نادان. (المنجد). و قولهم ’ما اعماه’ انما یراد به ’ما اعمی قلبه’ لاِ َٔن ذلک ینسب الیه الکثیرالضلال. و لایقال فی عمی العیون ’ما اعماه’ لاِ َٔن ما لایتزید لایتعجب منه، مکان اعمی، ای لایهتدی فیه. (المنجد)، لقیته اعمی، ای فی اشدالهاجره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لقیته صکه اعمی، ای فی اشدالهاجره حراً. (اقرب الموارد)، نام یک قسم است از دو قسم زوج پنجم از زوجهای عصبها که از دماغ رسته. شیخ میفرماید احتمال دارد که نام آن رهگذر باشد که این قسم پی در آنجا میگذرد. (بحر الجواهر)، یک چشم. (بحر الجواهر)، ثقبه ای که شاخ دوم از عصب اندر استخوان حجری در آن پیچیده است. مؤلف ذخیرۀ خوارزمشاهی آرد: و شاخ دوم (از عصب) اندر ثقبه ای پیچیده که اندر استخوان حجری اندر آمده است و این ثقبه را اعور گویند و اعمی نیز گویند از بهر پیچیدگی را که سخت پیچیده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). در تشریح، عبارتست ازسوراخ استخوان حجری. (بحرالجواهر)
جمع واژۀ عضو، اندام و هر گوشت فراهم آمده در استخوان. (منتهی الارب). جمع واژۀ عضوو عضو، اندام و هر گوشت فراهم آمده در استخوان. (آنندراج). جمع واژۀ عضو که گاه عضو نیز گویند، یعنی هر گوشت فراوان به استخوان برآمده و گفته اند هر استخوان فراوان در گوشت هر جزء بدن مانند: دست، پا، گوش و جز آن. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ عضو. (دهار). جمع واژۀ عضو و عضو. اندام. آلات. (ناظم الاطباء). عضوها: در صبر کار بند تو چون مردان هم چشم و گوش را و هم اعضا را. ناصرخسرو. چنانکه روزی ده بار اعضای تو از هم جدا می کنند. (کلیله و دمنه). آنگاه اعضاء قسمت پذیرد. (کلیله و دمنه). چنانکه بتی زرین که بیک میخ ترکیب پذیرفته باشد و اعضاء او بهم پیوسته. (کلیله و دمنه). ببانگ و زاری مولوزن از دیر به بند آهن اسقف بر اعضا. خاقانی. خود نه زبان در دهان عارف مدهوش حمد و ثنا می کند که موی بر اعضا. سعدی. بنی آدم اعضای یک پیکرند که در آفرینش ز یک گوهرند. سعدی.
جَمعِ واژۀ عُضو، اندام و هر گوشت فراهم آمده در استخوان. (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ عُضوو عِضو، اندام و هر گوشت فراهم آمده در استخوان. (آنندراج). جَمعِ واژۀ عُضو که گاه عِضو نیز گویند، یعنی هر گوشت فراوان به استخوان برآمده و گفته اند هر استخوان فراوان در گوشت هر جزء بدن مانند: دست، پا، گوش و جز آن. (از اقرب الموارد). جَمعِ واژۀ عُضو. (دهار). جَمعِ واژۀ عُضو و عِضو. اندام. آلات. (ناظم الاطباء). عضوها: در صبر کار بند تو چون مردان هم چشم و گوش را و هم اعضا را. ناصرخسرو. چنانکه روزی ده بار اعضای تو از هم جدا می کنند. (کلیله و دمنه). آنگاه اعضاء قسمت پذیرد. (کلیله و دمنه). چنانکه بتی زرین که بیک میخ ترکیب پذیرفته باشد و اعضاء او بهم پیوسته. (کلیله و دمنه). ببانگ و زاری مولوزن از دیر به بند آهن اسقف بر اعضا. خاقانی. خود نه زبان در دهان عارف مدهوش حمد و ثنا می کند که موی بر اعضا. سعدی. بنی آدم اعضای یک پیکرند که در آفرینش ز یک گوهرند. سعدی.
سفر اعداد. کتاب چهارم از پنج کتاب موسی است و چون در سه باب اول و نیز در باب 26 تعداد عبریان و لاویان را بیان مینماید بدان جهت به اعداد مسمی شد. و اما باقی کتاب محتوی حکایات کوچ کردن اسرائیلیان از دشت سینا و گردش در دشت و رسیدن آنها بحدود موآب می باشد. (از قاموس کتاب مقدس)
سِفْرِ اعداد. کتاب چهارم از پنج کتاب موسی است و چون در سه باب اول و نیز در باب 26 تعداد عبریان و لاویان را بیان مینماید بدان جهت به اعداد مسمی شد. و اما باقی کتاب محتوی حکایات کوچ کردن اسرائیلیان از دشت سینا و گردش در دشت و رسیدن آنها بحدود موآب می باشد. (از قاموس کتاب مقدس)
آماده گردانیدن کسی یاچیزی را و ذخیره ساختن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). مهیا و حاضر ساختن کسی را برای کاری. (از اقرب الموارد). یقال: ’اعده اعداداً’، آماده گردانید او را و ذخیره ساخت. (منتهی الارب). آماده کردن. بسیجیدن. مهیا ساختن. تهیه کردن. (فرهنگ فارسی معین). آماده کردن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). آمادن. حاضر کردن. تیمار کردن. (یادداشت بخط مؤلف). آماده ساختن. (غیاث اللغات). ساختن. (تاج المصادر بیهقی) : و اعطائه ما اعد اﷲ الکریم له من الراحه و الکرامه و الحلول فی دارالمقامه. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 298) ، جمع واژۀ عدل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ عدل بالکسره، بمعنی مثل و مانند چیزی و وزن و قدر و تنگبار. (آنندراج). رجوع به عدل شود
آماده گردانیدن کسی یاچیزی را و ذخیره ساختن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). مهیا و حاضر ساختن کسی را برای کاری. (از اقرب الموارد). یقال: ’اعده اعداداً’، آماده گردانید او را و ذخیره ساخت. (منتهی الارب). آماده کردن. بسیجیدن. مهیا ساختن. تهیه کردن. (فرهنگ فارسی معین). آماده کردن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). آمادن. حاضر کردن. تیمار کردن. (یادداشت بخط مؤلف). آماده ساختن. (غیاث اللغات). ساختن. (تاج المصادر بیهقی) : و اعطائه ما اعد اﷲ الکریم له من الراحه و الکرامه و الحلول فی دارالمقامه. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 298) ، جَمعِ واژۀ عِدل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جَمعِ واژۀ عِدْل بالکسره، بمعنی مثل و مانند چیزی و وزن و قدر و تنگبار. (آنندراج). رجوع به عِدل شود
ببازو داشتن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یقال: اعتضدته اعتضاداً، یعنی ببازوداشتم او را. (منتهی الارب). چیزی را در بازو کردن. (تاج المصادر بیهقی). در بازو داشتن چیزی را. (از اقرب الموارد) ، شکافته و واشدن ابر. (منتهی الارب). شکافته شدن ابر و واگردیدن آن. (ناظم الاطباء). شکافته شدن ابر. (از اقرب الموارد) ، افراط کردن معتذر در عذر خواستن. (از اقرب الموارد)
ببازو داشتن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یقال: اعتضدته اعتضاداً، یعنی ببازوداشتم او را. (منتهی الارب). چیزی را در بازو کردن. (تاج المصادر بیهقی). در بازو داشتن چیزی را. (از اقرب الموارد) ، شکافته و واشدن ابر. (منتهی الارب). شکافته شدن ابر و واگردیدن آن. (ناظم الاطباء). شکافته شدن ابر. (از اقرب الموارد) ، افراط کردن معتذر در عذر خواستن. (از اقرب الموارد)
آماده کردن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). مهیا و آماده کردن برای روزی. (از اقرب الموارد). ساختن. (تاج المصادر بیهقی). بساختن. (المصادر زوزنی) : ’و اعتدت لهن متکاء’. (قرآن 31/12) ، آهنگ نمودن کاری را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قصد کاری کردن. (از اقرب الموارد) ، راه آسان را گذاشته براه دشوار رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رها کردن راه آسان را و براه دشوار رفتن. (از اقرب الموارد) ، از بدی بسوی خوشنودی بازگردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). انصراف پیدا کردن از چیزی و برگردیدن از آن و به این معنی با حروف ’من’ و ’عن’ متعدی شود چنانکه گویند: اعتتب عنه و منه، ای انصرف. (از اقرب الموارد). از چیزی واگردیدن. (المصادر زوزنی)
آماده کردن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). مهیا و آماده کردن برای روزی. (از اقرب الموارد). ساختن. (تاج المصادر بیهقی). بساختن. (المصادر زوزنی) : ’و اعتدت لهن متکاء’. (قرآن 31/12) ، آهنگ نمودن کاری را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قصد کاری کردن. (از اقرب الموارد) ، راه آسان را گذاشته براه دشوار رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رها کردن راه آسان را و براه دشوار رفتن. (از اقرب الموارد) ، از بدی بسوی خوشنودی بازگردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). انصراف پیدا کردن از چیزی و برگردیدن از آن و به این معنی با حروف ’من’ و ’عن’ متعدی شود چنانکه گویند: اعتتب عنه و منه، ای انصرف. (از اقرب الموارد). از چیزی واگردیدن. (المصادر زوزنی)