جدول جو
جدول جو

معنی اعتلاج - جستجوی لغت در جدول جو

اعتلاج(یَ پَ رَ تَ دَ / دِ)
کشتی گرفتن و کارزار نمودن آغاز کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). با یکدیگر بیاویختن و کشتی گرفتن. (المصادر زوزنی). کشتی گرفتن و بقتال پرداختن قوم. (از اقرب الموارد) : اعتلجوا، کشتی گرفتند و... (منتهی الارب). با یکدیگر بیاویختن در جستن و گرفتن و آنچه بدان ماند. (تاج المصادربیهقی).
لغت نامه دهخدا
اعتلاج
کشتی گرفتن نبردیدن، بالندگی گیاهان، تپانچه زدن خیزابه (موج)، جنبیدن، توده شدن ریگ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اعتلا
تصویر اعتلا
بلندپایه شدن، بر دیگری برتری یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعتلال
تصویر اعتلال
علت داشتن، علیل شدن، بیمار شدن، بهانه آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اختلاج
تصویر اختلاج
تکان خوردن و لرزیدن، در پزشکی جهیدن و تکان خوردن غیرارادی عضوی از بدن، مثل پریدن پلک چشم یا جهیدن رگ، تیک، گذشتن چیزی از دل همراه با شک و تردید
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
جمع واژۀ علج، بمعنی خر و خر وحشی فربه توانا و جز آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(یَ)
آشکارا شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، معانقه کردن. (آنندراج) (غیاث اللغات)، کاری را به جد شروع کردن. (از اقرب الموارد). به جد پیش کاری واشدن. (المصادر زوزنی)، هم آغوشی کردن. بکنار گرفتن. درکنار شدن. ببر گرفتن. با میل و رغبت یکدیگر را ببر گرفتن و بوسیدن. هم آغوش شدن. دست بگردن یکدیگر کردن.معانقه: (در توصیف ربیع) اغصان و قضبان سرو و بان از نشوت صباء اصطباح و اغتباق در میل و تمایل اصطحاب و اعتناق. (ترجمه محاسن اصفهان ص 99).
گفت لبسش گر ز شعر ششتر است
اعتناق بی حجابش بهتر است.
مولوی.
گر ستودی اعتناق او بدی
ور نکوهیدی فراق او بدی.
مولوی.
شب چنین با روز اندر اعتناق
مختلف در صورت اما اتفاق.
مولوی.
جور زمانه پیش من آری و درد دل
جای دگر روی بتماشا و اعتناق.
سعدی.
، چیزی را بگردن و بذمه و عهدۀ خود گرفتن: اگر قبول کنی و رغبت نمایی و به تمشیت این کار اعتناق واجب داری بفلان موضع آن. (سندبادنامه ص 47). وزارت ابوالحسن مزنی تقریر افتاد و نطاق او از اعتناق آن منصب تنگ آمد و بمواجب آن شغل اشتغال نتوانست نمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 54). خزاین جهان بر ایشان تفرقه کرد و نطاق او از اعتناق آن منصب تنگ و ضعف منت...او ظاهر شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 153)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
علم الاختلاج،.، و هو من فروع علم الفراسه. قال المولی ابوالخیر هو علم باحث عن کیفیه دلاله اختلاج اعضاء الانسان من الرأس الی القدم علی الاحوال التی ستقع علیه و احواله و نفعه و الغرض منه ظاهر لکنه علم لایعتمد علیه لضعف دلالته و غموض استدلاله و رأیت فی هذاالعلم رسائل مختصره لکنها لاتشفی العلیل و لاتسقی الغلیل - انتهی. و قال الشیخ داود الانطاکی فی تذکرته: اختلاج، حرکه العضو و البدن غیر ارادیه تکون عن فاعل هو البخار و مادی هو الغذاء المبخر و صوری هو الاجتماع و غائی هو الاندفاع و یصدر عنه اقتدارالطبع و حال البدن معه کحال الارض مع الزلزله عموماً و خصوصاً و هو مقدمه لما سیقعللعضو المختلج من مرض یکون عن خلط یشابه البخار المتحرک فی الاصح وفاقاً و قال جالینوس العضو المختلج اصح الاعضاء اذ لو لم یکن قویا ماتکاثف تحته البخار کما انه لم یجتمع فی الارض الا تحت تخوم الجبال قال و هذا من فسادالنظر فی العلم الطبیعی لان ّ عله الاجتماع تکاثف المسام و اشتدادها لاقوه الجسم و ضعفه و من ثمه لم یقع فی الارض الرخوه مع صحه ترتیبها و لأنّا نشاهد انصباب المواد الی الاعضاء الضعیفه و لان الاختلاج یکثر جداً فی قلیل الاستحمام و التدلیک دون العکس و عد اکثرالناس له علما و قد اناطوا به احکاما و نسب الی قوم من الفرس و العراقیین و الهند کطمطم و اقلیدس و نقل فیه کلام عن جعفر بن محمد الصادق و عن الاسکندر و لم یثبت علی ان توجیه ما قیل علیه ممکن لان العضو المختلج یجوز استناد حرکته الی حرکه الکوکب المناسب له لما عرفناک من تطابق العلوی و السفلی فی الاحکام و هذا ظاهر -انتهی. والرسائل المذکوره مسطوره فی محلها. (کشف الظنون)
لغت نامه دهخدا
(عَ فِ / فَ)
کشیدن. (تاج المصادر بیهقی). کشیدن چیزی را و بیرون کردن.
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
احتلاج حق، گرفتن حق. (منتهی الارب) ، پرهیز بیمار از مضرات. رژیم:
کسی را که شفا از احتما باید طلبید، او از تناول طلبد، از مردمان نباشد. (کشف المحجوب).
تا شد شفای آز عطاهای او، نیاز
بیماروار کرد ز نان خوردن احتما.
مسعودسعد.
ترک بدی مقدّمۀ فعل نیکی است
کاوّل علاج واجب بیمار احتماست.
کمال اسماعیل.
احتما کن احتما ز اندیشه ها
زانکه شیرانند در این بیشه ها.
مولوی.
چون کس را زهره و یارا نبودی که گفتی احتما یا معالجت می باید کرد. (جهانگشای جوینی).
قلعه را در مساز بی بارو
احتما باید آنگهی دارو.
اوحدی.
، بازماندن، احتماء حرّ، احتدام. افروختن آتش
لغت نامه دهخدا
(غَ)
صبح برآمدن. صبح دمیدن. روشن گردیدن صبح. روز دمیدن. بامداد شدن. روز برآمدن
لغت نامه دهخدا
(یَ بَ)
بلند شدن. (منتهی الارب) (از منتخب از غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). علو. (المصادر زوزنی) ، اضطراب کردن در عمل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در کار اضطراب کردن. (از اقرب الموارد) ، پیوسته بودن بر کاری، بکار آوردن، آبادان کردن زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ پَ رَ)
گرفتن آتش زنه از درخت ناشناخته که آتش دهد یا نه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). آتش زنه از درخت گرفتن بدون آن که بداند آتش افروزد یا نه. (از اقرب الموارد) ، کف برآوردن شیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کف آوردن شیر. (ازاقرب الموارد) ، بجای رسیدن نبات. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بتمام رسیدن گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کامل شدن گیاه. (از اقرب الموارد) ، بالا کشیدن کودک رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قد کشیدن نوجوان. (از اقرب الموارد) ، بالا برآمدن موج. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
علصه گرفتن یعنی چیز مایل به قلت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: ’اعتلص منه شیئاً، ای اخذه علصه بالضم و هو الی القله و ما هی’. (منتهی الارب). کلمه ’ما’ در جملۀ ’ما هی’ برای افادۀ قلت در قلت باشد. (از اقرب الموارد). گرفتن علصه بضم اول از او، یعنی مایل بکمی را که نیست بچیزی. (از شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(یَ شِ)
پیکار نمودن با کسی و فتنه انگیختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مخاصمه کردن با کسی و فتنه بپا کردن. (از اقرب الموارد). این کلمه متعدی است بنفسه و با حرف ’با’نیز متعدی شود. یقال: اعتلطه و به، پیکار نمود با او و فتنه انگیخت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، فرودآمدن کارها بر کسی، یقال: اعتنت به امور. (منتهی الارب). فرودآمدن کارهای چند بر کسی. (ناظم الاطباء). فرودآمدن بر کسی کارها. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَ پَ رَ)
علف خوردن ستور. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). علف خوردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). علف خوردن چارپایان. (از اقرب الموارد) ، کناره گزیدن، دور شدن از جایی بجایی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ زِ خوا / خا)
عاشق شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دوست داشتن. (تاج المصادر بیهقی). عاشق شدن. (المصادر زوزنی). عاشق گشتن. (یادداشت بخط مؤلف). دوست داشتن پسربچه. و بدین معنی بنفسه متعدی شود. یقال: اعتلق الغلام، احبه. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(یَ زَ)
مشغول داشتن بکاری. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، ستم کردن بر کسی، بقهر و باطل گرفتن از کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دو دست بر زمین نهادن، مجامعت کردن، بیوکندن کسی را. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مِ شِ)
دوام کردن بر خوردن شراب و ستیهیدن در آن و بسیار خوردن آن. (منتهی الارب). ادمان. دائم الخمر بودن
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
مکیدن شیر. (تاج المصادر بیهقی). مکیدن شیررا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مکیدن کرّه آنچه را که در پستان است. (از اقرب الموارد) ، برتری داشتن. مزیت داشتن. (فرهنگ فارسی معین). رجحان. مزیت. فضیلت: امتیاز من بر او در این بود که... (فرهنگ فارسی معین). برتری و فضیلت، تمیز و تشخیص، تفاوت، تدبیر و فراست و هوشیاری، دوراندیشی و عاقبت بینی. (ناظم الاطباء) ، اجازه ای که دولت برای ایجاد کارخانه، استخراج معدن، انتشار روزنامه و غیره به کسی دهد. (فرهنگ فارسی معین) ، در اصطلاح ورزش، نمره هایی است که بفعالیت های مثبت و منفی قهرمانان داده می شود. در رشته های ورزش تعداد امتیاز محدود نیست ولی در ژیمناستیک و شیرجه تعداد آن از 10 تجاوز نمی کند. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اعتلاق
تصویر اعتلاق
دل باختن، برآویختن معشوق شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابتلاج
تصویر ابتلاج
پگاهیدن دمیدن بامداد صبح برآمدن، بامداد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
بلند شدن، برتری یافتن، بر بلندی رفتن، چیرگی یافتن بلند شدن، برتری یافتن، بر بلندی بر آمدن، بلندی برتری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختلاج
تصویر اختلاج
جهش اندام، پریدن پلک، بیرون کشیدن، تنش اندام جستن اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعتلان
تصویر اعتلان
آشکاری پیدایی
فرهنگ لغت هوشیار
بیمار شدن، بهانه آوردن، سرگرم شدن، گناه جستن، پیاپی نوشیدن، فرنود آوردن مشغول داشتن به کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعتلاف
تصویر اعتلاف
چریدن علف خوردن چهار پایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعتلاط
تصویر اعتلاط
پیکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امتلاج
تصویر امتلاج
شیر مکیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختلاج
تصویر اختلاج
((اِ تِ))
پریدن، جستن اعضای بدن مانند، چشم، انقباض و گرفتن شدید عضلات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعتلال
تصویر اعتلال
((اِ تِ))
بیمار شدن، بهانه آوردن، کسی را به کاری مشغول داشتن، بیماری، مرض
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعتلاء
تصویر اعتلاء
((اِ تِ))
برتری یافتن، بلند شدن، بلندی، برتری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابتلاج
تصویر ابتلاج
پگاهیدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اعتلا
تصویر اعتلا
بالندگی، بهبود
فرهنگ واژه فارسی سره
پریدن، تشنج، تیک، جستن، جنبش، جهش
فرهنگ واژه مترادف متضاد