جدول جو
جدول جو

معنی اصماء - جستجوی لغت در جدول جو

اصماء(نِ خوَهْ / خُهْ)
رسانیدن تیر صید را و کشتن معاینه. (منتهی الارب). رسانیدن تیر صید را و کشتن آن. (آنندراج). رسانیدن تیر را بصید و آنرا معاینه کشتن، یقال: رمی الصید فأصماه. (ناظم الاطباء). اصماء شکارچی شکار را، تیر انداختن بسوی آن و کشتن آنرا جابجا در حالی که می بیند آنرا. (از قطر المحیط). بچشم دیدار صید را بکشتن. (تاج المصادر بیهقی). بچشم دیدن کشتن صید را. (زوزنی).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اصمام
تصویر اصمام
سربند ساختن برای شیشه
فرهنگ فارسی عمید
(نِ مَ دِهْ)
خریدن یا فروختن مصرّاه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیع کردن مصراه را. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). و رجوع به مصراه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ج صبا. بادهای برین. (از منتهی الارب) (قطر المحیط) ، مجازاً، تواناتر. بابقاتر. بادوام تر. دلیرتر: و صارد اثقل و اصبر علی النار منه. (ابن البیطار).
- امثال:
اصبر من الارض.
اصبر من الود علی الذل.
اصبر من جذل الطعان.
اصبر من حجی.
اصبر من حمار.
اصبر من قضیب.
الذهب ابقی الجواهر علی الدفن و اصبرها علی الماء. (میدانی).
هو اصبر علی السواف من ثالثهالاثافی
لغت نامه دهخدا
(نَ حَ پَ)
اصباء نجم، برآمدن ثریا. (منتهی الارب) (آنندراج). برآمدن ثریا ودندان. (تاج المصادر بیهقی). برآمدن ستاره. (زوزنی). برآمدن دندان. (زوزنی). اصباء سم و دندان و ستاره، برآمدن آن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
لغت نامه دهخدا
(اَ صِحْحا)
جمع واژۀ صحیح. (منتهی الارب) (قطر المحیط). مقابل مرضی ̍. تندرستان. (غیاث). مردمان صحیح و سالم و تندرست. (ناظم الاطباء). و رجوع به صحیح شود
لغت نامه دهخدا
(نَ ظَ پَ رَ)
اصحاء سکران، هشیار شدن مست از مستی. (منتهی الارب). بهوش آمدن مست و مشتاق. (قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ظم ء، آرزومندی.
لغت نامه دهخدا
(اَ مَءْ)
مؤنث: ظمیاء. کم گوشت. و منه قولهم رمح اظماء و شفه ظمیاء. (از متن اللغه).
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
تشنه گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). تشنه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گرفتار تشنگی کردن کسی. تظمئه. (از اقرب الموارد) (متن اللغه).
لغت نامه دهخدا
(قُ نُ / نِ / نَ)
سخت زدن کسی را. (منتهی الارب). نیمه جان گذاشتن کسی را. بر باقی جان گذاشتن کسی را. (منتهی الارب). بر باقی جان گذاشتن نیم مرده ای را
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ)
اصداء فلان، مردن وی. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). مردن. (منتهی الارب) (آنندراج). بمردن، مایل کردن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). میل دادن. (آنندراج). اصر کسی بر دیگری، مایل گردانیدن او را نسبت به دیگری. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، اصار ساختن برای خیمه. (منتهی الارب). اصار ساختن برای خانه. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به اصار شود، بازداشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ناظم الاطباء). اصر کسی را، حبس کردن او را. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اقماء
تصویر اقماء
فربه شدن ستور، خوار و حقیر کردن کسی را، به شگفت آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اظماء
تصویر اظماء
تشنه کردن لاغر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارماء
تصویر ارماء
انداختن، افزون ستاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصغاء
تصویر اصغاء
گوش فرا داشتن گوش دادن نیوشیدن گوش داشتن گوش فرا دادن شنیدن
فرهنگ لغت هوشیار
پراکندگی ابر، پاک شدن آسمان بیداری هشیاری گشادگی جمع صحیح درستان تندرستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصباء
تصویر اصباء
چهره دیگر بخشیدن، دین گردانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصواء
تصویر اصواء
خشکیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصمام
تصویر اصمام
کر کردن، کر شدن، نشنیدن، سر بند ساختن کرشدن، کر گردانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصمار
تصویر اصمار
جمع صمر، لبه ها ترش شدن شیر، گرد آوردن کالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصمات
تصویر اصمات
زبان بند آمدن، خاموشیدن، خاموشاندن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع خصیم، دشمنان، ناسازگاران، پیکار جویان، جمع خصیم دشمنان پیکار جویان
فرهنگ لغت هوشیار
حالت بیهوشی، بیهوشی، بیهوشاندن، لاپوشانی بیهوش شدن، بیهوش کردن، بیهوشی: (مریض بحال اغماء افتاده است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصماء
تصویر قصماء
شکسته سرون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعماء
تصویر اعماء
نابینا و کور کردن، کوراندن چشم کسی را بستن دید بست کور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادماء
تصویر ادماء
خون آلودن خون ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
کنایه و اشاره، پر خیده نمار، لتره (سخن رمز)، گواژه (کنایه)، پیچه، نمار کردن اشاره کردن، اشاره کنایه رمز، تعریض خطاب بی اشارت و عبارت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهماء
تصویر اهماء
جامه دری
فرهنگ لغت هوشیار
افزون کردن، گوالیدن، نمو کردن، سخن چینی، جمع نم، سخن چینان، فاش کردن سخن بطرز سخن چینی، نمو دادن، گوالانیدن، بالیدگی، سخنی را فاش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انماء
تصویر انماء
((اِ))
فاش کردن سخن به طرز سخن چینی، نمو دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصغاء
تصویر اصغاء
((اِ))
گوش فرادادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصفاء
تصویر اصفاء
((اِ))
برگزیدن کسی را، اختیار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصمام
تصویر اصمام
((اِ))
کر شدن، کر گردانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعماء
تصویر اعماء
((اِ))
کور کردن
فرهنگ فارسی معین