شکفتن، باز شدن غنچۀ گل یا شکوفۀ درخت، از هم باز شدن کنایه از شاد شدن، خوشحال شدن، کنایه از باز شدن لب ها هنگام تبسم، خندان شدن شگفتن، شگفته شدن، شکفته شدن، اشکفتن، شکفیدن
شِکُفتَن، باز شدن غنچۀ گل یا شکوفۀ درخت، از هم باز شدن کنایه از شاد شدن، خوشحال شدن، کنایه از باز شدن لب ها هنگام تبسم، خندان شدن شِگُفتَن، شِگُفتِه شُدَن، شِکُفتِه شُدَن، اِشکُفتَن، شِکُفیدَن
شکفتن، باز شدن غنچۀ گل یا شکوفۀ درخت، از هم باز شدن کنایه از شاد شدن، خوشحال شدن، کنایه از باز شدن لب ها هنگام تبسم، خندان شدن شگفتن، شگفته شدن، شکفته شدن، اشکفتن، اشگفیدن، برای مثال چو سلطان نظر کرد او را بدید / ز دیدار او همچو گل بشکفید (سعدی - لغت نامه - شکفیدن)
شِکُفتَن، باز شدن غنچۀ گل یا شکوفۀ درخت، از هم باز شدن کنایه از شاد شدن، خوشحال شدن، کنایه از باز شدن لب ها هنگام تبسم، خندان شدن شِگُفتَن، شِگُفتِه شُدَن، شِکُفتِه شُدَن، اِشکُفتَن، اِشگِفیدَن، برای مِثال چو سلطان نظر کرد او را بدید / ز دیدار او همچو گل بشکفید (سعدی - لغت نامه - شکفیدن)
بشکفیدن. آماسیدن، شکفتن. شکفته گردیدن. (ناظم الاطباء). کنایه از شگفته و خندان شدن: چو نامه بر سام نیرم رسید ز شادی رخش همچو گل بشکفید. فردوسی. سکندر چو او را بدینگونه دید ز شادی رخش همچو گل بشکفید. فردوسی. چو گل بشکفید از می سالخورد رخ نامداران و شاه نبرد. فردوسی. وقتی که چون دو عارض و رخسار تو در باغ گل همی شکفد صدهزار. فرخی. اگر سیر کشتم، همی بشکفید به اقبال من نرگس از تخم سیر. ناصرخسرو. بر بیرم کبود چنین هر شب چندین هزار چون شکفد عبهر. ناصرخسرو. راحت روح از عذاب جهل در علم است از آنک جز به علم از جان کس ریحان راحت نشکفید. ناصرخسرو. چو از خسرو چنان فرمان شنیدند ز شادی همچو غنچه بشکفیدند. نظامی. چو سلطان نظر کرد و او را بدید ز دیدار او همچو گل بشکفید. سعدی (بوستان). - شکفیدن گل شادی در دل یا در دل و جان کسی، کنایه از دلشاد و خرم گردیدن وی: چو این آگهی نزد اثرط رسید گل شادی اندر دلش بشکفید. اسدی (گرشاسبنامه). من در همه املاک دلی دارم و جانی وندر دل و جانم گل شادی شکفیده ست. امیرمعزی
بشکفیدن. آماسیدن، شکفتن. شکفته گردیدن. (ناظم الاطباء). کنایه از شگفته و خندان شدن: چو نامه بر سام نیرم رسید ز شادی رُخش همچو گل بشکفید. فردوسی. سکندر چو او را بدینگونه دید ز شادی رُخش همچو گل بشکفید. فردوسی. چو گل بشکفید از می سالخورد رخ نامداران و شاه نبرد. فردوسی. وقتی که چون دو عارض و رخسار تو در باغ گل همی شکفد صدهزار. فرخی. اگر سیر کِشتم، همی بشکفید به اقبال من نرگس از تخم سیر. ناصرخسرو. بر بیرم کبود چنین هر شب چندین هزار چون شکفد عبهر. ناصرخسرو. راحت روح از عذاب جهل در علم است از آنک جز به علم از جان کس ریحان راحت نشکفید. ناصرخسرو. چو از خسرو چنان فرمان شنیدند ز شادی همچو غنچه بشکفیدند. نظامی. چو سلطان نظر کرد و او را بدید ز دیدار او همچو گل بشکفید. سعدی (بوستان). - شکفیدن گل شادی در دل یا در دل و جان کسی، کنایه از دلشاد و خرم گردیدن وی: چو این آگهی نزد اثرط رسید گل شادی اندر دلش بشکفید. اسدی (گرشاسبنامه). من در همه املاک دلی دارم و جانی وندر دل و جانم گل شادی شکفیده ست. امیرمعزی
بمعنی الفاختن. (فرهنگ جهانگیری). مخفف الفنجیدن. (فرهنگ نظام). اندوختن و ذخیره کردن. گرد آوردن. کسب کردن. الفغدن. الفخدن. الفختن. الفاختن. الفنجیدن. الفنج. رجوع به الفغدن و الفنجیدن و الفاختن و فرهنگ انجمن آرا و برهان قاطع و آنندراج و فرهنگ نظام شود: صورت علم ترا خود باید الفیدن بجهد در تو ایزد آفریدست آنچه در کس نافرید. ناصرخسرو (از جهانگیری)
بمعنی الفاختن. (فرهنگ جهانگیری). مخفف الفنجیدن. (فرهنگ نظام). اندوختن و ذخیره کردن. گرد آوردن. کسب کردن. الفغدن. الفخدن. الفختن. الفاختن. الفنجیدن. الفنج. رجوع به الفغدن و الفنجیدن و الفاختن و فرهنگ انجمن آرا و برهان قاطع و آنندراج و فرهنگ نظام شود: صورت علم ترا خود باید الفیدن بجهد در تو ایزد آفریدست آنچه در کس نافرید. ناصرخسرو (از جهانگیری)
شکفیدن. باز شدن غنچه و مانند آن. شکفته شدن غنچه. شکفتن: چو کاوس گفتار خسرو (کی...) شنید رخانش بکردار گل بشکفید. فردوسی. چو گل بشکفید از مل سالخورد رخ نامداران و شاه نبرد. فردوسی. گلی بد که شب تافتی چون چراغ بروزی دو ره بشکفیدی بباغ. اسدی (گرشاسب نامه). چون آن بدید شادمان گشت و روحش چون گل بشکفید. (اسکندر نامه نسخۀ خطی سعید نفیسی) .... و گنبد گل سرخ که تمام بشکفیده نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
شکفیدن. باز شدن غنچه و مانند آن. شکفته شدن غنچه. شکفتن: چو کاوس گفتار خسرو (کی...) شنید رخانش بکردار گل بشکفید. فردوسی. چو گل بشکفید از مل سالخورد رخ نامداران و شاه نبرد. فردوسی. گلی بد که شب تافتی چون چراغ بروزی دو ره بشکفیدی بباغ. اسدی (گرشاسب نامه). چون آن بدید شادمان گشت و روحش چون گل بشکفید. (اسکندر نامه نسخۀ خطی سعید نفیسی) .... و گنبد گل سرخ که تمام بشکفیده نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
بشگردن. شکار کردن. شکستن و شکریدن. شکردن. (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به شکردن و شکریدن و بشکردیدن و شعوری ج 1 ورق 201 شود: جهانا چه بدمهر و بدگوهری که خود پرورانی و خود بشگری. فردوسی
بشگردن. شکار کردن. شکستن و شکریدن. شکردن. (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به شکردن و شکریدن و بشکردیدن و شعوری ج 1 ورق 201 شود: جهانا چه بدمهر و بدگوهری که خود پرورانی و خود بشگری. فردوسی
شکفته. (از انجمن آرا) : همچون شکوفه چشم سفیدم در انتظار تا می ببندد آنچه نخست اشکفیده بود. اثیرالدین اخسیکتی (از انجمن آرا). رجوع به اشکفت و اشکفتن و شکفتن و شکوفه شود
شکفته. (از انجمن آرا) : همچون شکوفه چشم سفیدم در انتظار تا می ببندد آنچه نخست اشکفیده بود. اثیرالدین اخسیکتی (از انجمن آرا). رجوع به اشکفت و اشکفتن و شکفتن و شکوفه شود
بشکفیدن. شکفته. شگفته شدن. باز شدن غنچه. شکوفان شدن غنچه: چو کاوس گفتار خسرو شنید رخانش بکردار گل بشکفید. فردوسی. برزد شعاع زهره و بوی گلاب ازو وز بوی او گل طرب و لهو بشکفید. بشگر مرغزی (از سبک شناسی ج 1 ص 378). و رجوع به بشکفیدن شود
بشکفیدن. شکفته. شگفته شدن. باز شدن غنچه. شکوفان شدن غنچه: چو کاوس گفتار خسرو شنید رخانش بکردار گل بشکفید. فردوسی. برزد شعاع زهره و بوی گلاب ازو وز بوی او گل طرب و لهو بشکفید. بشگر مرغزی (از سبک شناسی ج 1 ص 378). و رجوع به بشکفیدن شود
دانسته شدن شناخته شدن: گویی درد و رنج در مواضع خود نشسته اندی و آدمی به سبب کنجکاوی و تمییز و نظرات راه را قطع میکند و بر آن درد می شافد و پس درد و رنج آن آمد که وی را می بینی و می شناسی و به وی نظر می کنی
دانسته شدن شناخته شدن: گویی درد و رنج در مواضع خود نشسته اندی و آدمی به سبب کنجکاوی و تمییز و نظرات راه را قطع میکند و بر آن درد می شافد و پس درد و رنج آن آمد که وی را می بینی و می شناسی و به وی نظر می کنی