جدول جو
جدول جو

معنی اشکفتن - جستجوی لغت در جدول جو

اشکفتن
شکفتن، باز شدن غنچۀ گل یا شکوفۀ درخت، از هم باز شدن
کنایه از شاد شدن، خوشحال شدن، کنایه از باز شدن لب ها هنگام تبسم، خندان شدن
شگفتن، شگفته شدن، شکفته شدن، اشگفیدن، شکفیدن
تصویری از اشکفتن
تصویر اشکفتن
فرهنگ فارسی عمید
اشکفتن(کَ کَ دَ)
شکفته شدن.
لغت نامه دهخدا
اشکفتن
شکفته شدن، شکوفه آوردن
تصویری از اشکفتن
تصویر اشکفتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکفتن
تصویر شکفتن
باز شدن غنچۀ گل یا شکوفۀ درخت، از هم باز شدن
کنایه از شاد شدن، خوشحال شدن
شگفتن، شگفته شدن، شکفته شدن، اشکفتن، اشگفیدن، شکفیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشکفت
تصویر اشکفت
شکاف، شکافته، شکاف و رخنه در زمین یا کوه، غار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشکافتن
تصویر اشکافتن
شکافتن، چاک دادن، چاک کردن، پاره کردن، دریدن، شکاف خوردن، چاک شدن، چاک خوردن، دریده شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشکستن
تصویر اشکستن
شکستن، با ضربه یا فشار چیزی را چند قطعه کردن، مغلوب کردن، هزیمت دادن دشمن، قطع کردن و ناتمام رها کردن چیزی مثلاً عهد شکستن، نماز را شکستن، کم کردن ارزش چیزی یا کسی، ایجاد صدا کردن در مفاصل دست، پا، کمر یا گردن، چیزی را از حالت طبیعی خارج کردن مثلاً شکستن عکس، چند قطعه شدن چیزی بر اثر ضربه یا فشار، مغلوب شدن، از میان رفتن، کاهش یافتن، کم شدن مثلاً قیمت ها شکست
فرهنگ فارسی عمید
(یِ کَ دَ)
شکفتن گل را گویند. (جهانگیری). شکفتن گل را گویند. شکفت و شکوفه و بشکوفه و اشکفیده واشکوفه مأخذش از اینجاست چون واو و فا تبدیل یابندبمعنی شکفته است. (انجمن آرا). باز شدن غنچه و گل
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
شکفتن. تفتیح. (زوزنی). رجوع به شکفتن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ)
غار. (جهانگیری). غار و رخنۀ کوه و اصل درآن شکاف و شکافته بوده. (انجمن آرای ناصری). مغاره وغار و رخنۀ کوه. (ناظم الاطباء). شکفت:
برون آمد ز دروازه شتابان
نهاده روی زی اشکفت دیوان.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ دَ)
شکافتن. کافتن. شکافته شدن. (ناظم الاطباء) ، شکفته شدن. خندان گشتن:
گل روی آن ترک چینی شکفت
شمال آمد و راه میخانه رفت.
نظامی.
، خم کردن. کج کردن، تافتن. تاب دادن، ناهموار کردن، صبر و تحمل کردن. شکیبایی نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ تَ)
واشدن غنچۀ گل. (برهان). خندیدن گل. خندان شدن گل. واشدن. گشادن. شکفته شدن. (ناظم الاطباء). بشکفیدن. بازشدن غنچه. به حد گل رسیدن غنچه. صورت برگها گرفتن شکوفه. بازشدن. انفغار. ابتزال. مثل این است که این فعل و شکافتن یکی است چه هر دو بمعنی بازشدن است، یعنی از یکدیگر جدا شدن. یک مصدر بیشتر ندارد. (یادداشت مؤلف). گشوده شدن غنچه. (غیاث) : تفتح، شکفتن گل. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (از منتهی الارب). تفرج، شکفتن شکوفه. (از منتهی الارب). فغم، تفغم، فغوم، شکفتن گل. (از منتهی الارب) :
شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی
ز پیش لاله به کف بر نهاده به زیغال.
رودکی.
حاسدم بر من همی پیشی کند این زو خطاست
بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین.
منوچهری.
گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سرخ روی
آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ.
منوچهری.
بشکفی بی نوبهار و پژمری بی مهرگان
بگریی بی دیدگان و باز خندی بی دهن.
منوچهری.
تا گرد دشتها همه بشکفت لاله ها
چون درزده به آب معصفر غلاله ها.
منوچهری.
به باغ دین از او سوسن شکفته
ز بن برکنده بیخ خار عصیان.
ناصرخسرو.
گر گل حکمت برجان تو بشکفتی
مر ترا باغ بهاری به چه کارستی.
ناصرخسرو.
حیرتم بر بدیهه خار نهاد
تا به باغ بدیهه گل بشکفت.
ناصرخسرو.
بهار عام شکفت و بهار خاص رسید
دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا.
خاقانی.
دلی که بال و پری در هوای خاک بزد
ندید خواب شکفتن چو غنچۀ تصویر.
خاقانی.
ای تازه گلبنی که شکفتی به ماه روی
با این نسیم خوش ز گلستان کیستی ؟
خاقانی.
نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم
که به هنگامۀنیسان شدنم نگذارند.
خاقانی.
بس شاخ که بشکفد به خرداد
میوه ش نخورند جز به آبان.
خاقانی.
عجب نوش شکر پاسخ چنین گفت
که عنبربو گلی در باغ بشکفت.
نظامی.
گرنبودی در جهان امکان گفت
کی توانستی گل معنی شکفت.
عطار.
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار.
سعدی.
هزارم درد می باشد که میگویم نهان دارم
لبم با هم نمی آید چو غنچه وقت بشکفتن.
سعدی.
سبزه دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت
بلبل ضرورتست که نوبت دهد به زاغ.
سعدی.
گلبن عیش من آن روز شکفتن گیرد
که تو چون سرو خرامان به چمن بازآیی.
سعدی.
پیرامن نوبهار فضلت
بشکفته هزار گونه ریحان.
؟ (از صحاح الفرس).
یک گل از صد گل عمرش نشکفتست چرا
پشت خم کرد چو پیران معمر نرگس.
سلمان ساوجی.
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که بسی چون تو درین باغ شکفت.
حافظ.
، واشدن هر چیز بسته مانندغنچه. (ناظم الاطباء).
- شکفتن تخم، ترکیدن آن مقارن برآمدن جوجه. (یادداشت مؤلف).
، مجازاً، شادان شدن. خندان گشتن. عظیم شاد شدن. سخت شادان گشتن. (یادداشت مؤلف). تبسم کردن. خندان شدن. (ناظم الاطباء). خندان شدن. (برهان) :
می شکفتم ز طرب زآنکه چو گل بر لب جوی
بر سرم سایۀ آن سرو سهی بالا بود.
حافظ.
- برشکفتن، خوش و خندان شدن:
ملک زین حکایت چنان برشکفت
که چیزش ببخشید و چیزش نگفت.
سعدی (بوستان).
- مثل گل شکفتن یا برشکفتن رخ، آثار مسرتی بسیار در چهرۀ او پدیدار شدن. (یادداشت مؤلف). خندان و متبسم شدن چهره:
چو آمد بر او همه بازگفت
رخ نامور همچو گل برشکفت.
فردوسی.
، از هم فروریختن. بازشدن آهک نو که آب بر وی ریزند. بازشدن سنگ آهک پخته چون آب بر او افشانند. (یادداشت مؤلف) ، باز کردن. شکوفانیدن. شکفته کردن. خندانیدن:
روزگارم گلی شکفت از تو
که به عمری چنان نهد خاری.
انوری.
، بازکردن. آشکار کردن. فاش ساختن. (از یادداشت مؤلف) :
که این جام سر شما را شکفت
همه جامهای شما بازگفت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- برشکفتن، بازکردن. فاش کردن. برگشادن:
پس او نیز یک لخت گفتن گرفت
سر رازها برشکفتن گرفت.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ لَ / لِ کَ دَ)
نگریستن با تعجب، شگفت نمودن. متعجب شدن. حیران شدن. شگفتن. (ناظم الاطباء). تعجب نمودن. (برهان) ، آشفته گردیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ حَ)
ناشکفتن. مقابل شکفتن. رجوع به شکفتن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ شُ دَ)
شکستن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکستن یعنی خرد کردن. (شعوری) :
عذر طرازی که میر توبه ام اشکست
نیست دروغ ترا خدای خریدار.
ناصرخسرو.
درد زه گر رنج آبستان بود
بر جنین اشکستن زندان بود.
مولوی.
و رجوع به شکستن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ کِ)
عجب. (جهانگیری). عجب و آنرا شکفت نیز گویند و در مقام تعجب شکفتا نیز گویند مانند ای عجب و عجب او شکفتید یعنی در عجب افتاد و بر این قیاس شکوفیدن یعنی شکفته شدن و در شکفت ماندن و رشیدی شکوف بضم بمعنی شکافنده آورده چنانکه اسدی گوید:
قلا دید در لشکر افتاده توف
از آن پهلوان جمله صف را شکوف.
هم شیخ سعدی گفته:
که لشکرشکوفان مغفرشکاف
نهان صلح جستند و پیدا مصاف.
(انجمن آرای ناصری).
و رجوع به شگفت و اشگفت شود
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ)
دهی است از دهستان گاورود بخش کامیاران شهرستان سنندج که در 60000گزی شمال خاور کامیاران و 10000گزی شمال امیرآباد واقع است. منطقه ای کوهستانی و سردسیر است و سکنۀآن 552 تن میباشد که اهل تسنن می باشند و بلهجۀ کردی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ تَ)
دهی است از دهستان لار بخش حومه شهرستان شهرکرد واقع در 7هزارگزی باختر شهرکرد که در محلی کوهستانی و معتدل واقع است و سکنۀ آن 1347تن میباشد. مذهب اهالی شیعه و زبان آنان فارسی - ترکی است. آب آن از قنات تأمین میشود و محصولات آن عبارت است از: غلات و کشمش. شغل اهالی زراعت و گله داری وصنایع دستی زنان قالی بافی است. راه شوسه دارد. در این آبادی خانه هایی از سنگ در کوه ساخته شده که اشکفتک نامیده میشود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ)
شکافتن. رجوع به شکافتن شود
لغت نامه دهخدا
(شِ کُ تَ)
که شکفتنی نیست. که از هم شکفته و باز نمی شود. مقابل شکفتنی. رجوع به شکفتنی شود:
دارم از آن شگفت که در باغ دل مرا
صدگل شکفت و غنچۀ دل ناشکفتنی است.
مشفقی تاجیکستانی
لغت نامه دهخدا
(کَ وَ)
نشکفتن. مقابل شکفتن. رجوع به شکفتن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشکسته
تصویر اشکسته
شکسته، تپه و ماهور زمین پر تپه و ماهور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتافتن
تصویر اشتافتن
عجله کردن، بسرعت رفتن، شتافتن، شتاب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکردن
تصویر اشکردن
شکار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشکفته
تصویر بشکفته
شکفته شده، باز شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشکستن
تصویر بشکستن
خاموش کردن، مغلوب کردن، شکست دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکفتن
تصویر شکفتن
وا شدن غنچه، شکفته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکفت
تصویر اشکفت
عجب شکفتن گل را گویند شکفتن گل را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکافتن
تصویر اشکافتن
شکافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکستن
تصویر اشکستن
شکستن، خرد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکفتن
تصویر شکفتن
((ش کُ تَ))
باز شدن غنچه گل و مانند آن، خندان شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشکفت
تصویر اشکفت
((اِ کَ))
شکاف، رخنه، غار، کهف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشکفت
تصویر اشکفت
غار
فرهنگ واژه فارسی سره
شکفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
شکافتن، جدا کردن، باز کردن با تبر یا چیز دیگر، شکاف ایجاد
فرهنگ گویش مازندرانی