جدول جو
جدول جو

معنی اشکبار - جستجوی لغت در جدول جو

اشکبار(اَ)
اشک ریز. گریان. اشکباران. اشک افشان:
من بچشم خویش دیدم کعبه را کز زخم سنگ
اشکبار از دست مشتی نابسامان آمده.
خاقانی.
عمر تو گم شد بخنده ترک بخنده
سود تو از چشم اشکبار چه خیزد.
خاقانی.
دام و دد دشت را بسویش
با من همه اشکبار بینند.
نظامی.
چو از چشم گریندۀ اشکبار
بر آن خوابگه کرد لختی نثار.
نظامی.
چون چنین دیدند ترسایانش زار
میشدند اندر غم او اشکبار.
مولوی.
میگریم و مرادم از این سیل اشکبار
تخم محبتی است که در دل بکارمت.
حافظ.
بحیرتم چو در ابر سفید باران نیست
چه دجله هاست که در چشم اشکبار من است.
کلیم.
لغت نامه دهخدا
اشکبار
گریان، اشک ریز اشک افشان
تصویری از اشکبار
تصویر اشکبار
فرهنگ لغت هوشیار
اشکبار
اشک ریز، اشک فشان، سرشکبار، گریان، گهربار
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشکار
تصویر اشکار
شکار، هر حیوانی که آن را با تیر زده یا با دام می گیرند، حیوان صید شده، نخجیر، صید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشکبار
تصویر مشکبار
آنچه که بوی مشک پراکنده سازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشکبار
تصویر خشکبار
میوه های خشک شده مانند گردو، کشمش، پسته، انجیر، بادام و توت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشک بار
تصویر اشک بار
کسی که پی در پی گریه می کند، گریان، کسی که گریه کند و اشک بریزد، اشک فشان، گریه گر، گریه مند، اشک ریز، اشک باران، گریه ناک، گرینده
فرهنگ فارسی عمید
(خُ)
پسته، بادام، قیسی خشک، فندق، گردو خشک، کشمش، سبزه، سبزه تیزابی، برگۀ هلو، برگۀ زردآلو و به عبارت دیگر میوه های خشک از قبیل میوه های فوق و آلو و آلوچه و آلبالو و زردآلوی خشک، خرما، انجیر خشک و در قدیم آن را میوۀ خشک می گفته اند و آن غیر آجیل است، مقابل تره بار. (یادداشت بخط مؤلف). خشکه بار
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شکار که نخجیر است، و شکار کردن را نیز گویند. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). شکار. صید:
جز ملک محمود که تواند کرد
نرّه شیری بخدنگی اشکار.
فرخی.
در کوی این ستمگر جورآیین
غیر از گراز هیچ نه اشکارش.
ناصرخسرو.
همچو صیادی سوی اشکار شد.
مولوی.
آن چه دیدی بهتر از پیکار من
تا شدی تو سست در اشکار من.
مولوی (از فرهنگ ضیاء).
آلت اشکار جز سگ را مدان
کمترک انداز سگ را استخوان.
مولوی.
گفت ابلیس لعین دادار را
دام رفتن خواهم این اشکار را.
مولوی.
هست کسی کو چو من اشکار نیست
هست کسی کش طلب یار نیست.
مولوی (از انجمن آرا) (از آنندراج).
و رجوع به شکار شود
لغت نامه دهخدا
(نُ هََ اَ)
اشکارضرع، پرشیر شدن پستان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
قریه ای است در چهارفرسنگی جانب مغرب فارغان. (فارسنامۀ ابن بلخی). و جزو محال سبعه است
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بزرگ دیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بزرگ آمدن. (برهان).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ کبر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به کبر شود
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
هر چیزی که مشک از آن می بارد و پراکنده میگردد. (ناظم الاطباء). مشک افشان. خوشبوی ساز. عطرافشان:
جعدشان در مجلس اومشکبار
زلفشان در پیش او عنبرفشان.
فرخی.
کنار تو از روی معشوق، خوش
دو دست تو از زلف بت، مشکبار.
فرخی.
این به رنگ سبز کرده پایها را سبزفام
وآن به مشک ناب کرده چنگها را مشکبار.
منوچهری.
ای چشم پرخمارت دلها به کار کرده
وی زلف مشکبارت جانها شکار کرده.
خاقانی.
دم گرگ است یا دم آهو
که همه مشکبار بندد صبح.
خاقانی.
از اثر خاک تو، مشکین غبار
پیکر آن بوم شده مشکبار.
نظامی.
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست.
حافظ.
بر هم چو میزدآن سر زلفین مشکبار
با ما سر چه داشت زبهر خدا بگو.
حافظ.
چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد
نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد.
حافظ.
بر خاکیان عرش فشان جرعۀ لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ دَ / دِ)
اشک فشان و اشک ریز مثله و اشک ریزان مزیدعلیه و جمع آن و نیز اشک ریختن چون آبریزان و گلریزان که بمعنی ریختن آب و گل است...:
ز زور گریه برون آوریم دریا را
ز اشکبازی ما جای پرگهر تنگ است.
ظهوری (از آنندراج).
گویا همان اشکبار و اشکباری است که در آنندراج بغلط آمده است. رجوع به اشکباری شود
لغت نامه دهخدا
کلمه هندیست بمعنی ارباب منازل شهور در تداول هیأت هندیان. رجوع به تحقیق ماللهند ص 262 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ شبر. (دهار) (منتهی الارب). و آن یک بدست است، وآن مابین سر ابهام و سر خنصر است. وجبها. بدستها
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ سَ)
مال را به کسی دادن. عطا کردن. (منتهی الارب). عطا دادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بخشش کردن، بهم درآمیخته (مردم) ، بسیار (اعداد) ، بسیار درختان با هم و پیچیده (بلده، قریه، روضه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اجتبار
تصویر اجتبار
شکسته بندی، توانگر کردن، توانگر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
آزمودن، آگاهی یافتن تازه یابی آگاهی به چیزی، ترید خریدن آزمودن امتحان کردن، آگاهی یافتن از چیزی یا خبری خبردارشدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استکبار
تصویر استکبار
بزرگ منشی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده اسکدار: پیک نامه بر، کیسه چرمین کیسه نامه ها پیک سوار، پیک پیاده، خریطه و کیسه پیکها که نامه ها را در آن گذارند، پایگاه و منزل پیکها
فرهنگ لغت هوشیار
مانند چیزی شدن، مانند شدن، چیزی را به غلط عوض چیزی گرفتن، شک وشبهه، سهو وخطا
فرهنگ لغت هوشیار
به هم در شدن به هم آمیختن، انبوهیدن، دامه دامه شدن (دامه شبکه) بهم در شدن بهم پیوستن در آمیختن شبکه شبکه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتیار
تصویر اشتیار
انگبین بر گرفتن (از کندو یا از درختان)، فربه شدن ستور
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی که از آن مشک ببارد و پراکنده شود، معطر: برخاکیان عشق فشان جرعه لبش تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکبار
تصویر اکبار
جمع کبر
فرهنگ لغت هوشیار
پسته، بادام، قیسی خشک، فندق، گردو، کشمش، برگه هلو و زردآلو و بعبارت دیگر میوه های خشک از قبیل میوه های فوق و آلو و آلوچه و آلبالو و زردآلو و آلوی خشک و انجیر خشک و غیره را گویند، خشکه بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکباری
تصویر اشکباری
اشک ریختن گریستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتهار
تصویر اشتهار
شهرت یافتن، ناموری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکار
تصویر اشکار
((اِ))
شکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشکبار
تصویر مشکبار
((مُ))
چیزی که از آن مشک ببارد، کنایه از معطر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خشکبار
تصویر خشکبار
((خُ))
میوه های خشک شده مانند توت، آلو، زردآلو و هلو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکبار
تصویر اکبار
بزرگ پنداری، پلیدشدن
فرهنگ واژه فارسی سره
شکار
فرهنگ گویش مازندرانی