اشک ریز. گریان. اشکباران. اشک افشان: من بچشم خویش دیدم کعبه را کز زخم سنگ اشکبار از دست مشتی نابسامان آمده. خاقانی. عمر تو گم شد بخنده ترک بخنده سود تو از چشم اشکبار چه خیزد. خاقانی. دام و دد دشت را بسویش با من همه اشکبار بینند. نظامی. چو از چشم گریندۀ اشکبار بر آن خوابگه کرد لختی نثار. نظامی. چون چنین دیدند ترسایانش زار میشدند اندر غم او اشکبار. مولوی. میگریم و مرادم از این سیل اشکبار تخم محبتی است که در دل بکارمت. حافظ. بحیرتم چو در ابر سفید باران نیست چه دجله هاست که در چشم اشکبار من است. کلیم.