جدول جو
جدول جو

معنی اشکابس - جستجوی لغت در جدول جو

اشکابس(اَ بُ)
حصنی به اندلس از اعمال شنتمریه. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشکبوس
تصویر اشکبوس
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاور تورانی و از فرماندهان سپاه خاقان چین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اشکانی
تصویر اشکانی
اشک، لقب هر یک از پادشاهان سلسله اشکانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشک ابر
تصویر اشک ابر
کنایه از باران و قطراتی که که از ابر فرو میریزد، اشک میغ، اشک سحاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشکمبه
تصویر اشکمبه
شکمبه، معدۀ حیوانات علف خوار، اشکنبه، چرینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشکنبه
تصویر اشکنبه
شکمبه، معدۀ حیوانات علف خوار، اشکمبه، چرینه
فرهنگ فارسی عمید
(اُ بَ / بِ)
صورتی از اشکوب است که در تداول امروز بمعنی طبقۀ عمارت با اعداد بدین سان ترکیب شود: یک اشکوبه (یک طبقه) ، دواشکوبه (دوطبقه) ، سه اشکوبه و...
لغت نامه دهخدا
(اِ کَمْ بَ / بِ)
شکنبه. کذا فی القنیه. (مؤیدالفضلا). شکنبه از انسان و حیوان. (فرهنگ ضیاء). شکنبه. (سروری). شکم حیوانات علفخوار که در تداول عامه آنرا سیرابی نامند. جبجبه. سختو و آن حصۀ مجوف از بدن جانوران که جای غذای ایشان است و اکنون شکنبه نامیده میشود. حرف نون در لفظ مذکور غنه شده خفیف تلفظ میگردد. (فرهنگ نظام) : وقت باشد که شیر شرزه از مردار طعمه سازد و باز سپید با فضلۀ اشکنبه پردازد. (مقامات حمیدی). و رجوع به شکنبه شود
لغت نامه دهخدا
جبال اشکنبر، نام کوههائی است در آذربایجان. حمدالله مستوفی ذیل اهر آرد:آبش از رودی که بدانجا منسوب است، از جبال اشکنبر برمیخیزد. (نزهه القلوب چ لیدن مقالۀ ثالثه ص 83)
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ)
ابوالعباس یوسف بن محمد بن فارو اشکربی. در اشکرب متولد شد و در جیان پرورش یافت. از این رو به اشکرب زادگاه خویش منسوب شد. آنگاه به خراسان سفر کرد و در بلخ اقامت گزید تا بسال 548 هجری قمری در آن شهر درگذشت. (ازمعجم البلدان). و سمعانی ذیل اشکرنی آرد: ابوالحجاج یوسف بن محمد بن وارد اندلسی اشکرنی، جوانی صالح فاضل و نیکوسیرت است. به حدیث و لغت و تا حدی به فقه آشناست. در اشکونت (کذا) متولد شد. در جیان پرورش یافت و بدان منتسب شد (؟). در راه جستن دانش از بلاد مغرب خارج شد و بعراق رفت و در بغداد از کسانی که ما سماع کردیم و از آنان که ما سماع نکردیم، سماع کرد. آنگاه به نیشابور و مرو و هرات رفت و حدیث بسیار سماع کرد و در پایان عمر در بلخ سکونت گزید و امامت مسجد راعوم (کذا) به وی واگذار شد. از قرائت من بسیار سماع کرد و من نیز از قرائت او سماع کردم. او از من نوشت و من نیز از او نوشتم. سرانجام در سلخ ذی القعده سال 548 هجری قمری درگذشت. (از انساب سمعانی برگ 39 ب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ده کوچکی از دهستان رباطات بخش خرانق شهرستان یزد، واقع در 36هزارگزی جنوب خرانق، 19هزارگزی راه خرانق به اشکذر است. محلی کوهستانی معتدل، مالاریایی است و سکنۀ آن 49 تن میباشد. مذهب آنان شیعه و زبان آنها فارسی است. آب ده از چشمه تأمین میشود. محصولات آن غلات و شغل مردم زراعت است. راه ده مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ / اَ)
نام مبارزی است کشانی که بمدد افراسیاب آمده بود و افراسیاب او را بیاری پیران ویسه فرستاد و رستم پیاده به میدان او آمد و به یک تیرش بقتل آورد. (هفت قلزم) (برهان). نام مبارزی است که بمدد افراسیاب آمده بود و رستم اورا کشت. (غیاث). و صاحب آنندراج آرد: نام مبارزی که بمدد افراسیاب آمده و رستم او را کشته:
سواری که بد نام او اشکبوس
همی برخروشید مانند کوس.
فردوسی.
از اشکبوس گریه تأثیر غم مخور
کز رستم است عشق تو فیروزجنگ تر
تأثیر.
و صاحب مؤید الفضلا آرد:نام مبارزی کیانی که بمدد افراسیاب آمده بود و افراسیاب او را به یاری پیران سرلشکر خویش که به طوس بن نوذرشاه سرلشکر ایرانیان بجنگ بود، فرستاد. چون اشکبوس به میدان آمد، رهام بن گودرز در میدان رفت و چون به مبارزت با اشکبوس برنیامد، از پیش او گریخت. رستم کوفتۀ راه بود، بناء علیه رستم پیاده در میدان آمد وبزخم تیر اشکبوس را کشت. کذا فی شرفنامه - انتهی. وصاحب انجمن آرا آرد: نام پهلوانی بوده تورانی منسوب به شهر کشان که بحمایت افراسیاب به تسخیر شهر ایران آمده و بدست رستم زال کشته شد، چنانکه فردوسی گفته:
سواری که بد....
بیامد که جوید به ایران نبرد
سر هم نبرد اندرآرد به گرد.
چون رهام گودرز از او ستوه و به کوه شد، رستم پیاده به جنگ او رفت. نخست اسب او را به تیری افکند و تیری دیگر بر او زد که از پشتش برون جست. هم فردوسی گفته:
بزد تیر بر سینۀ اشکبوس
فلک آن زمان دست او داد بوس
قضا گفت گیر و قدر گفت ده
ملک گفت احسنت و مه گفت زه.
چنان ز سایۀ مژگان او هراسیدم
که اشکبوس کشائی ز تیر رستم زال.
قاآنی (از فرهنگ ضیاء).
و رجوع به تاریخ جهانگشا ج 2 ص 173 وشعوری ج 1 ص 110 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ دَ / دِ)
اشک فشان و اشک ریز مثله و اشک ریزان مزیدعلیه و جمع آن و نیز اشک ریختن چون آبریزان و گلریزان که بمعنی ریختن آب و گل است...:
ز زور گریه برون آوریم دریا را
ز اشکبازی ما جای پرگهر تنگ است.
ظهوری (از آنندراج).
گویا همان اشکبار و اشکباری است که در آنندراج بغلط آمده است. رجوع به اشکباری شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اشک ریز. گریان. اشکباران. اشک افشان:
من بچشم خویش دیدم کعبه را کز زخم سنگ
اشکبار از دست مشتی نابسامان آمده.
خاقانی.
عمر تو گم شد بخنده ترک بخنده
سود تو از چشم اشکبار چه خیزد.
خاقانی.
دام و دد دشت را بسویش
با من همه اشکبار بینند.
نظامی.
چو از چشم گریندۀ اشکبار
بر آن خوابگه کرد لختی نثار.
نظامی.
چون چنین دیدند ترسایانش زار
میشدند اندر غم او اشکبار.
مولوی.
میگریم و مرادم از این سیل اشکبار
تخم محبتی است که در دل بکارمت.
حافظ.
بحیرتم چو در ابر سفید باران نیست
چه دجله هاست که در چشم اشکبار من است.
کلیم.
لغت نامه دهخدا
نوعی از ماهی. (دزی ج 1 ص 24)
لغت نامه دهخدا
(اِ بَ)
اسکوبه. فلکه که بر سر خنورهای سرتنگ روغن و مانند آن نهندیا پارۀ چوب که در شکاف خیک کنند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ بُ)
دهی جزء بلوک فاراب دهستان عمارلو بخش رودبار شهرستان رشت در 30000 گزی شمال خاور پل لوشان. کوهستان، سردسیر. سکنه 85 تن. تاتی، فارسی زبان. آب آن از رود خانه جیرنده. محصول آن غلات، میوه جات. شغل اهالی زراعت و عده ای در زمستان برای کسب معیشت به گیلان میروند. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2 ص 13)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شکاری و شکارچی و نخجیرگر و صیاد. (ناظم الاطباء). شکاری و صیاد. (آنندراج) :
بیا بر بام ای عارف مکن هر نیمشب زاری
کبوترهای دلها را توئی شاهین اشکاری.
شمس تبریزی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 143)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
کشیش، نام کشیشی در زمان پادشاهی یزدگرد اول ساسانی، وی یکی از نجبا را که موسوم به آذرفرنبغ بود بدین عیسوی درآورد تا از مرضی که داشت شفا یابد، آذرفرنبغ آن کشیش را دعوت کرد که بقریۀ او آمده کلیسائی در آنجابنا کند، شاپور قبلا قبالۀ مالکیت محل مزبور را گرفت و کلیسا را بنا نهاد، آنگاه موبدی آذربوزی نام قضیه را، که نمونۀ ارتداد یکی از نژادگان بود، به عرض شاه رسانید و یزدگرد بموبد مزبور اجازه داد که برای اعادۀ آن شخص بدیانت زردشتی هر تدبیری که میتواند بکار برد، فقط احتیاط کند که او را بهلاکت نرساند، باری آذرفرنبغ بدیانت سابق خود بازگشت و رد ملک خود را خواستار شد، لکن شاپور بتحریک نرسی، که یکی از روحانیان عیسوی بود، از دادن آن امتناع ورزید و قباله را برداشته بگریخت، سپس آن کلیسا به آتشکده تبدیل یافت، لکن نرسی آتش را خاموش کرد و مراسم دعا و عبادت به آیین نصاری در آن آتشکده برپا کرد، موبد محلی، چون این گناه عظیم را ملاحظه کرد، اهل قریه را خبر داد، تانرسی را سخت مضروب کردند و مغلولاً به تیسفون فرستادند، آذربوزی به او اطمینان داد که اگر آتشکده را مرمت کند از مجازات او صرف نظر خواهد کرد، نرسی، امتناع نمود و به زندان افتاد و پس از امتناع مجدد محکوم به اعدام شد، (ایران در زمان ساسانیان صص 296 - 297)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
معرب استاد، هنرمند. کسی که به کاری مشغول باشد که قریحه و دست، هر دو را در آن دخالت باشد. (دزی). دانندۀ صنعتی از امور کلیه و جزئیه.
لغت نامه دهخدا
قنطرۀ اشکابه، در اسپانیا واقع است. صاحب حلل السندسیه آرد: و هرکه بخواهد از مرسیه به المریه برود نخست از مرسیه به قنطرۀ اشکابه میرسد و از آنجا به حصن لبراله و از آنجا به حصن حمه و آنگاه به شهر لورقه منتهی میشود. (حلل السندسیه ج 1 ص 117)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
منسوب به اشکان. ج، اشکانیان. رجوع به فهرست کتاب ایران در زمان ساسانیان و تاریخ ایران باستان ج 3 و فهرست تاریخ کرد و فهرست مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی شود، ماهوت ایرلند. (از دزی ج 1 ص 25). و رجوع به اشکری شود
لغت نامه دهخدا
بلغت تنکابی وطبرستان بقله الیمانیه است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
نام ماهی هندی است. رجوع به تحقیق ماللهند ص 181 شود، اشراک به خدا، کفر کردن. (منتهی الارب). برای خدا شریک قرار دادن. (از اقرب الموارد). انباز آوردن با خدای عزوجل. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج). شرک آوردن:
گفت با امر حقم اشراک نیست
گر بریزد خونم امرش، باک نیست.
مولوی.
، اشراک کفش، بند و دوال کردن کفش را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). شراک کردن نعلین. (تاج المصادر). شراک ساختن برای کفش. (آنندراج) ، اشراک میان چند تن، جمع کردن میان آنان، شریک یافتن کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اشکاف. گنجه. رجوع به اشکاف شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشکانی
تصویر اشکانی
منسوب به اشک، جمع اشکانیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکبار
تصویر اشکبار
گریان، اشک ریز اشک افشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکمبک
تصویر اشکمبک
معده گاو و گوسفند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسکابه
تصویر اسکابه
خنوری درخنور درخم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکاب
تصویر اشکاب
گنجه، اشکاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکوبه
تصویر اشکوبه
((اَ بِ))
طبقه
فرهنگ فارسی معین
اشکوب، طبقه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اشک ریز، اشک فشان، سرشکبار، گریان، گهربار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شکمباره، پرخور، شکمو
فرهنگ گویش مازندرانی
شکمبه، امعا و احشا
فرهنگ گویش مازندرانی