درون، میان و داخل چیزی، باطن، ضمیر، خانه و حیاطی که عقب حیاط بیرونی ساخته شده و مخصوص زن و فرزند و سایر افراد خانوادۀ صاحبخانه بود، اندرونی، (حرف اضافه) در
درون، میان و داخل چیزی، باطن، ضمیر، خانه و حیاطی که عقب حیاط بیرونی ساخته شده و مخصوص زن و فرزند و سایر افراد خانوادۀ صاحبخانه بود، اندرونی، (حرف اضافه) در
مهاجرت، یکی از شهرهای پنجگانه فلسطینیان بود که بمسافت 10 میل به غزه مانده بطرف شمال واقع میباشد و یهود آنرا بتصرف آورد و شمشون نیز در آنجا رفت و پیغمبران نیز از انهدام آن نبوت نموده اند. این محل عبادت استرطه الهۀ فلسطینیان بود که سکینیان در سال 625 قبل از میلاد هیکلش را غارت نمودند. در سال 1270 میلادی منهدم گردید. (قاموس کتاب مقدس)
مهاجرت، یکی از شهرهای پنجگانه فلسطینیان بود که بمسافت 10 میل به غزه مانده بطرف شمال واقع میباشد و یهود آنرا بتصرف آورد و شمشون نیز در آنجا رفت و پیغمبران نیز از انهدام آن نبوت نموده اند. این محل عبادت استرطه الهۀ فلسطینیان بود که سکینیان در سال 625 قبل از میلاد هیکلش را غارت نمودند. در سال 1270 میلادی منهدم گردید. (قاموس کتاب مقدس)
به معنی اندر که ترجمه ’فی’ است. (آنندراج). در. دراین حال. بعد از مدخول ’به’ می آید و آنرا تفسیر میکند مانند بخاک اندرون (= اندر (در) خاک) : به آتش درون بر مثال سمندر به آب اندرون برمثال نهنگان. رودکی. شو بدان کنج اندرون خمی بجوی زیر او سمجی است بیرون شو بدوی. رودکی. بچشمت اندر بالار ننگری تو بروز بشب بچشم کسان اندرون ببینی خار. رودکی. دیدی توریژو کام بدو اندرون بسی بارید کان مطرب بودی بفر و زیب. رودکی. چه بیند بدین اندرون ژرف بین چه گویی تو ای فیلسوف اندرین. ابوشکور. بدو گفت مردی سوی رودبار برود اندرون شد همی بی شنار. ابوشکور. بسا خان کاشانه و خان غرد بدو اندرون شادی و نوشخورد. ابوشکور. سوی رود با کاروانی گشن زهابی بدو اندرون سهمگن. ابوشکور. خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله گیتی بآرام اندرون مجلس ببانگ و ولوله. شاکر بخاری. گفتی ای یوسف چه نیکو چشمها داری ! گفت این کرمان راست که بگور اندرون بخورند. (تاریخ بلعمی). چون ژاله بسردی اندرون موصوف چون غوره بخامی اندرون محکم. منجیک. دی بدریغ اندرون ماه بمیغ اندرون رنگ به تیغ اندرون شاخ زد وآرمید. کسایی. نشسته بصد خشم در کازه ای گرفته بچنگ اندرون بازه ای. خجسته. گه به بستان اندرون بستان شیرین برکشد گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند. رشیدی. محمد بدو اندرون با علی همان اهل بیت نبی و وصی. فردوسی. ندانم کزین کارگردان سپهر چه دارد براز اندرون جنگ و مهر. فردوسی. ز پیش اندرآمد گو اسفندیار بدست اندرون گرزۀ گاوسار. فردوسی. به رأی و خرد سام سنگی بود بخشم اندرون شیر جنگی بود. فردوسی. گفت سالار قوی باید به پروان اندرون زآنکه در کشوربود لشکر تن و سالار سر. میزبانی بخاری. شاها هزار سال بعز اندرون بزی وانگه هزارسال بملک اندرون ببال. عنصری. بزرینه جام اندرون لعل مل فروزنده چون لاله بر زردگل. عنصری. هزاران بدو اندرون طاق و خم هزاران نگار اندرو بیش و کم. عنصری. بمردن بآب اندرون چنگلوک به از رستگاری به نیروی غوک. عنصری. بزرگیش ناید بوهم اندرون نه اندیشه بشناسد او را که چون. اسدی. مرا بود حاصل زیاران خویش بشخص جوان اندرون عقل پیر. ناصرخسرو. چرا برنج تن ای بیخرد طلب کردن فزونیی که بعمر تو اندرون نفزود. ناصرخسرو. بخواب اندرونست میخواره لیکن سرانجام آگه کند روزگارش. ناصرخسرو. بچاه اندرون بودم آن روز من برآوردم ایزد بچرخ اثیر. ناصرخسرو. ماندم بدست کون و فساد اندرون اسیر با این دوپای بند چگونه سرآورم. خاقانی. کمر بست خاقان بفرمان بری بگوش اندرون حلقۀ چاکری. نظامی.
به معنی اندر که ترجمه ’فی’ است. (آنندراج). در. دراین حال. بعد از مدخول ’به’ می آید و آنرا تفسیر میکند مانند بخاک اندرون (= اندر (در) خاک) : به آتش درون بر مثال سمندر به آب اندرون برمثال نهنگان. رودکی. شو بدان کنج اندرون خمی بجوی زیر او سمجی است بیرون شو بدوی. رودکی. بچشمت اندر بالار ننگری تو بروز بشب بچشم کسان اندرون ببینی خار. رودکی. دیدی توریژو کام بدو اندرون بسی بارید کان مطرب بودی بفر و زیب. رودکی. چه بیند بدین اندرون ژرف بین چه گویی تو ای فیلسوف اندرین. ابوشکور. بدو گفت مردی سوی رودبار برود اندرون شد همی بی شنار. ابوشکور. بسا خان کاشانه و خان غرد بدو اندرون شادی و نوشخورد. ابوشکور. سوی رود با کاروانی گشن زهابی بدو اندرون سهمگن. ابوشکور. خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله گیتی بآرام اندرون مجلس ببانگ و ولوله. شاکر بخاری. گفتی ای یوسف چه نیکو چشمها داری ! گفت این کرمان راست که بگور اندرون بخورند. (تاریخ بلعمی). چون ژاله بسردی اندرون موصوف چون غوره بخامی اندرون محکم. منجیک. دی بدریغ اندرون ماه بمیغ اندرون رنگ به تیغ اندرون شاخ زد وآرمید. کسایی. نشسته بصد خشم در کازه ای گرفته بچنگ اندرون بازه ای. خجسته. گه به بستان اندرون بستان شیرین برکشد گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند. رشیدی. محمد بدو اندرون با علی همان اهل بیت نبی و وصی. فردوسی. ندانم کزین کارگردان سپهر چه دارد براز اندرون جنگ و مهر. فردوسی. ز پیش اندرآمد گو اسفندیار بدست اندرون گرزۀ گاوسار. فردوسی. به رأی و خرد سام سنگی بود بخشم اندرون شیر جنگی بود. فردوسی. گفت سالار قوی باید به پروان اندرون زآنکه در کشوربود لشکر تن و سالار سر. میزبانی بخاری. شاها هزار سال بعز اندرون بزی وانگه هزارسال بملک اندرون ببال. عنصری. بزرینه جام اندرون لعل مل فروزنده چون لاله بر زردگل. عنصری. هزاران بدو اندرون طاق و خم هزاران نگار اندرو بیش و کم. عنصری. بمردن بآب اندرون چنگلوک به از رستگاری به نیروی غوک. عنصری. بزرگیش ناید بوهم اندرون نه اندیشه بشناسد او را که چون. اسدی. مرا بود حاصل زیاران خویش بشخص جوان اندرون عقل پیر. ناصرخسرو. چرا برنج تن ای بیخرد طلب کردن فزونیی که بعمر تو اندرون نفزود. ناصرخسرو. بخواب اندرونست میخواره لیکن سرانجام آگه کند روزگارش. ناصرخسرو. بچاه اندرون بودم آن روز من برآوردم ایزد بچرخ اثیر. ناصرخسرو. ماندم بدست کون و فساد اندرون اسیر با این دوپای بند چگونه سرآورم. خاقانی. کمر بست خاقان بفرمان بری بگوش اندرون حلقۀ چاکری. نظامی.
نام قصبه ای است در ایالت آلپ علیا در کشور فرانسه و دارای 3100 تن سکنه است. کلیسای بزرگ و مشهوری دارد که در قرون وسطی زیارتگاه مسیحیان کاتولیک بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1033)
نام قصبه ای است در ایالت آلپ علیا در کشور فرانسه و دارای 3100 تن سکنه است. کلیسای بزرگ و مشهوری دارد که در قرون وسطی زیارتگاه مسیحیان کاتولیک بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1033)
نام محلی است. حمدالله مستوفی در ذکر مسافت طرق آرد: از سنگان تا جوی مرغ کهتر شش فرسنگ، از او تا اشقران هفت فرسنگ، ازو تا تیران هفت فرسنگ، ازو تا جوی کوشک شش فرسنگ، ازو تا شهر اصفهان چهار فرسنگ. (نزهه القلوب ص 72). بنابراین محل مزبور در 20فرسنگی اصفهان واقع است
نام محلی است. حمدالله مستوفی در ذکر مسافت طرق آرد: از سنگان تا جوی مرغ کهتر شش فرسنگ، از او تا اشقران هفت فرسنگ، ازو تا تیران هفت فرسنگ، ازو تا جوی کوشک شش فرسنگ، ازو تا شهر اصفهان چهار فرسنگ. (نزهه القلوب ص 72). بنابراین محل مزبور در 20فرسنگی اصفهان واقع است
اشتران دهکده ای است در درۀ خرم رود واقع مابین تویسرکان و همدان مسافت آن تا نهاوند هشت نه فرسخ است. اشتران حاصل خیز و جای خوبی است. (از مرآت البلدان ج 1 ص 41). و رجوع به تاریخ گزیده ص 696 و 699 شود. و در فرهنگ جغرافیائی ایران آمده است: اشتران، قصبۀ مرکز دهستان خرمرود شهرستان تویسرکان، 18000گزی شمال باختری تویسرکان و 7000گزی شمال باختری کرزان. کوهستانی، سردسیر، دارای 1470 تن سکنۀ شیعه و فارسی زبان می باشد. آب آن از قنات و رود خانه خرم رود. محصول آنجا غلات، انگور، توتون، تریاک، لبنیات، گردو و مختصر میوه ها. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی قالی باقی. راه آنجا مالرو است. تابستان از طریق گردنۀ سوتلق و ولاشجرد میتوان اتومبیل برد. دبستان، سه مسجد، 20 باب دکان و خانه های اربابی مرغوبی دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
اشتران دهکده ای است در درۀ خرم رود واقع مابین تویسرکان و همدان مسافت آن تا نهاوند هشت نه فرسخ است. اشتران حاصل خیز و جای خوبی است. (از مرآت البلدان ج 1 ص 41). و رجوع به تاریخ گزیده ص 696 و 699 شود. و در فرهنگ جغرافیائی ایران آمده است: اشتران، قصبۀ مرکز دهستان خرمرود شهرستان تویسرکان، 18000گزی شمال باختری تویسرکان و 7000گزی شمال باختری کرزان. کوهستانی، سردسیر، دارای 1470 تن سکنۀ شیعه و فارسی زبان می باشد. آب آن از قنات و رود خانه خرم رود. محصول آنجا غلات، انگور، توتون، تریاک، لبنیات، گردو و مختصر میوه ها. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی قالی باقی. راه آنجا مالرو است. تابستان از طریق گردنۀ سوتلق و ولاشجرد میتوان اتومبیل برد. دبستان، سه مسجد، 20 باب دکان و خانه های اربابی مرغوبی دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
نام کوهی است از لرستان ایران که هزار و هشتصد و شصت ذرع ارتفاع دارد. (فرهنگ نظام). و رجوع به مادۀ بعد شود، کنایه از مردم بیدل و نامرد و ترسنده. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). خوفناک. ترسنده و نامرد. (انجمن آرای ناصری). غردل. (مؤید الفضلاء) (شرفنامۀ منیری). ترسناک. ترسو. جبان. شتردل. گاودل. بزدل. مرغ دل. کلنگ دل. آهودل. بددل. کم دل. کم جرأت. اشترزهره. رجوع به اشترزهره شود: خصم اشتردل تو گر خر نیست از چه رو افسرش شده ست افسار. خسروانی. بر میانه بود شه عادل نبود شیر شرزه اشتردل. سنائی. خصم اشتردل ز تو چون رعد بادا در خروش وز دو چشم خویشتن پیوسته نالان چون رباب. سیف اسفرنگ. پیش اشتردلی چو خاقانی یاد تو جز بجام می نخورند. خاقانی. زهی بقوت جودت رجای اشتردل کشد بسوی چراگاه شیر شرزه مهار. رضی نیشابوری. هست آن گاوگوش اشتردل اسب صورت ولی بمعنی خر. ابن یمین. و رجوع به امثال و حکم دهخدا و مجموعۀ مترادفات ص 351 و شعوری ج 1 ص 147 شود
نام کوهی است از لرستان ایران که هزار و هشتصد و شصت ذرع ارتفاع دارد. (فرهنگ نظام). و رجوع به مادۀ بعد شود، کنایه از مردم بیدل و نامرد و ترسنده. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). خوفناک. ترسنده و نامرد. (انجمن آرای ناصری). غردل. (مؤید الفضلاء) (شرفنامۀ منیری). ترسناک. ترسو. جبان. شتردل. گاودل. بزدل. مرغ دل. کلنگ دل. آهودل. بددل. کم دل. کم جرأت. اشترزهره. رجوع به اشترزهره شود: خصم اشتردل تو گر خر نیست از چه رو افسرش شده ست افسار. خسروانی. بر میانه بود شه عادل نبود شیر شرزه اشتردل. سنائی. خصم اشتردل ز تو چون رعد بادا در خروش وز دو چشم خویشتن پیوسته نالان چون رباب. سیف اسفرنگ. پیش اشتردلی چو خاقانی یاد تو جز بجام می نخورند. خاقانی. زهی بقوت جودت رجای اشتردل کشد بسوی چراگاه شیر شرزه مهار. رضی نیشابوری. هست آن گاوگوش اشتردل اسب صورت ولی بمعنی خر. ابن یمین. و رجوع به امثال و حکم دهخدا و مجموعۀ مترادفات ص 351 و شعوری ج 1 ص 147 شود
یونانی تازی شده زراندوک از گیاهان گیاهی از تیره زرآوند که پایاست و در جنگلهای مرطوب نواحی معتدله اروپا میروید. سوش و ریشه آن بوی معطر دارد و در طب بعنوان مسهل و مقیی مصرف میگردد. برباله، اسارون شامی
یونانی تازی شده زراندوک از گیاهان گیاهی از تیره زرآوند که پایاست و در جنگلهای مرطوب نواحی معتدله اروپا میروید. سوش و ریشه آن بوی معطر دارد و در طب بعنوان مسهل و مقیی مصرف میگردد. برباله، اسارون شامی