جدول جو
جدول جو

معنی اشر - جستجوی لغت در جدول جو

اشر
شریرتر، بدتر، بدترین
تصویری از اشر
تصویر اشر
فرهنگ فارسی عمید
اشر(اَ شَرر)
خودپسند و ستیزنده. (غیاث). بدکار. گاهی بمعنی شرّیعنی بدتر استعمال شود: و اشرّ ما یکون السمک اوخمه و ابطؤه نزولاً اذا اجمع مع البیض. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
اشر(اَ شُ)
متکبر. مغرور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). اشر، اشراق زمین، روشن شدن بسبب تابش آفتاب و پرتو افکندن آن. (از اقرب الموارد) ، اشراق مرد، در طلوع آفتاب درآمدن وی. (از منتهی الارب). درآمدن مرد در طلوع آفتاب. (از اقرب الموارد) ، اشراق نخل، غوره برآوردن آن. (منتهی الارب). و در اقرب الموارد چنین است: اشرق النخل، ازهی. و ذیل ازهی النخل آرد: ازهی النخل، طال، اشراق رخسار مرد، نیک درخشیدن و روشن شدن آن. (از اقرب الموارد) ، اشراق ثوب، نیک رنگ دادن جامه را. (منتهی الارب). اشرق الثوب فی الصبغ، بالغ فی صبغه، اشراق عدو، اندوهگین و غصه ناک کردن دشمن را. (منتهی الارب). و منه تقول: اشرقت فلاناً بریقه، اذا لم تسوّغ له ما یأتی من قول او فعل. (اقرب الموارد) ، حکمت اشراق، یعنی حکمتی که بنیان آن اشراقی است که عبارت از کشف است یا منظور حکمت شرقیانی است که از مردم ایران بودند و این هم بمعنی نخست بازمیگردد زیرا حکمت ایرانیان هم کشفی و ذوقی است. از این رو آنرا نیز به اشراقی نسبت داده اند که عبارت از ظهور انوار عقلی و لمعان و فیضان آنها بر نفوس کامل هنگام تجرد آنها از مواد حسی است و ایرانیان و همچنین یونانیان قدیم بجز ارسطو و پیروان وی در حکمت، بر ذوق و کشف تکیه میکردند. لیکن ارسطو و پیروان او تنها به بحث و برهان توجه داشتند ومنظور از حکمت اشراق، حکمت کشف است و هم رواست که از آن حکمت شرقیان یعنی ایرانیان اراده کنیم. (از حکمت اشراق ص 298). و رجوع به صفحات دیگر همان کتاب شود
لغت نامه دهخدا
اشر(اَ شِ)
متکبر. مغرور. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، اشرون. (اقرب الموارد). پرنشاط. قوله تعالی: من الکذاب الاشر. (قرآن 26/54). (ترجمان علامۀ جرجانی ص 12). دنه گرفته. (زمخشری) :
آن اشر چون جفت آن شاد آمدی
پنجساله قصه اش یاد آمدی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
اشر(اُ شَ)
مرادف اشر است. رجوع به اشر شود.
لغت نامه دهخدا
اشر(اُ شُ)
خوبی دندان و تیزی آنها از روی خلقت باشد یا از روی عمل. ج، اشور. (منتهی الارب). التحزیز الذی فی الاسنان یکون خلقه و مصنوعاً. ج، اشور. حدّت و رقت اطراف دندانها. (از اقرب الموارد). تیزی دندان. (بحر الجواهر) ، اشرف المرباء، بالا برآمد جای دیده بان را. (منتهی الارب)، اشرف علیه، اطلع علیه من فوق. (اقرب الموارد). بر زبر چیزی شدن. (زوزنی)، اطلاع یافتن بر چیزی. (مؤید الفضلاء) (منتهی الارب)، نزدیک شدن، از بالا به زیر نگریستن. (منتهی الارب)، به مرگ رسیدن بیمار. یقال: اشرف المریض علی الموت، ای اشفی. (منتهی الارب). اشرف المریض علی الموت، اشفی. (اقرب الموارد)، ترسیدن بر کسی. یا مهربانی کردن. یقال: اشرف علیه، اذا اشفق. (منتهی الارب). اشرف فلان علی فلان، اشفق . اشرف علینا، ای اشفق. (اقرب الموارد)، اشرف لک الشی ٔ، امکنک: مایشرف له شی ٔ الا اخذه، اشرفت نفسه علی الشی ٔ، حرصت علیه و تهالکت، اشرفت الخیل،اسرعت العدو. (اقرب الموارد)، خطهالاشراف، محل، مقام و رتبه یا عنوان عالی مشرف. و کلمه اشراف بتنهائی نیز بدین معنی آمده است: متولی اشرافنافی بجایه... دارالاشراف، مهمانخانه ای که در آنجا مؤسسات و ادارات دولتی است. رجوع به دزی ج 1 ص 750 شود. و برحسب شواهد ذیل پایگاه اشراف از عهد غزنویان تاروزگار مغول وجود داشته و از مقام بریدی برتر بوده است: چنانکه چهار تن که پیش از این شغل اشراف بدیشان داده بود، شاگردان وی باشند (بوسهل حمدونی) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 155). دیگر روز بوسهل حمدونی را که از وزارت معزول گشته بود، خلعتی سخت نیکو دادند جهت شغل اشراف مملکت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 155). بوبکر هم فاضل و ادیب و نیکوخط و مدتی بدیوان ما بماند، طبعش میل به گربزی داشت تا بلا بدو رسید... و از دیوان رسالت بیفتاد و بحق قدیم خدمت پدرش را بر وی رحمت کردند پادشاهان و شغل اشراف ناحیت گیری به او دادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 274). سنۀ تسع و اربعین و اربعمائه (449 هجری قمری) درپیچیدندش تا اشراف اوقاف غزنین بستاند... و حیلتها کرد تا از وی درگذشت (اموی) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255). بونصر برشغل عارضی بود که فرمان یافت... پسر نخستش مانده است و اشراف غزنین و نواحی آن موسوم به وی است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 242). بوالفتح را پانصد چوب بزدند واشراف بلخ که بدو داده بودند بازستدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 322). بونصر صیفی، بر این دو سبب حالتی قوی داشت. آخر روزگار امیر محمود اشراف درگاه بدو مفوض شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 499). امیر گفت: وی را اشراف مملکت فرمودیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341). شغل اشراف ترمک بدو مفوّض شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 649). بروزگار پدر، شرم او را اجابت ناکردن، بریدی بدو داد و اشراف که مهمتر بود به بوالقاسم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 496). و جمال الدین خاص حاجب را برسبیل اشراف یرلیغی گرفته. (جهانگشای جوینی)، اشراف بر ضمایر، اطلاع بر ضمایر. در تداول صوفیان، فکر کسی را دریافتن. آگاه شدن از درون کسی یا سرّی بی وسایط عادی: از بازار بجهت ما طعام بیار و لیکن از فلان و فلان دوکان نگیری... ترا گفتم که از آن دوکان طعام نگیری کاهلی کردی و از آن یک دوکان گرفتی. حاضران چون تفحص کردند، عدلی آن دوکان از تمغا بوده است. از آن اشراف ایشان حالشان دیگر شد و مزید یقین جماعتی شد. (انیس الطالبین ص 138). گفت درازگوشی غایب کرده ام... خواجه لحظه ای خاموش شدند و مر خداوند درازگوش را گفتند که در طرف قبلۀ فتح آباد در فلان موضع، درازگوش تو درآمده است. آن مرد به آن علامت که فرموده بودند رفت و درازگوش خود را یافت... حاضران از آن اشراف تعجب بسیار کردند. (انیس الطالبین ص 108). یکی از درویشان ایشان نشسته بود در شهر بخارا و صفت جذبۀ او بقوت بود. سخنان بلند میگفت... حضرت خواجه بیامدند و او را گفتند ترا این سخنان به چه کار آید... حاضران را از آن اشراف و شفقت ایشان وقت خوش شد. (انیس الطالبین ص 103). و اضطراب من از آن بود که خواجه بر آن خاطر من مطلع شدند و من سالها بود که در عالم میگشتم به این کمال کسی ندیده بودم و گمان من این بود که در این روزگار مثل این صاحب اشرافی نیست. (انیس الطالبین ص 85). احوال من از آن اشراف ایشان قوی دیگر شد. (انیس الطالبین ص 77، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). در صفحات دیگر نیز این کلمه بمفهومی نزدیک به فکر کسی را دریافتن آمده است: چون اشراف حضرت خواجه مشاهده کردم حالم دیگر شد. (انیس الطالبین).
- بالاشراف، در تداول امروز عرب، تحت نظر
لغت نامه دهخدا
اشر(اُ شِ)
تلفظ ترکی دوچ، نامی که بقوم و نژاد آلمانی دهند و بدین سبب سرزمین آلمان را دایچ لاند (دوچ لند) نامند، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
اشر(نَ / نِ بَ)
نیکو و خوب گردانیدن دندانها را. (منتهی الارب) (آنندراج). اشر الاسنان اشراً، حزّزها و حدّد اطرافها. (اقرب الموارد) ، اشراع رماح، نیزه ها را بسوی کسی راست کردن. (منتهی الارب). نیزه بر کسی راست کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). اشرع علیه الرمح، اقبله ایاه و سدده الیه. (اقرب الموارد) ، اشراع در به راه، گشادن در را بسوی راه. (منتهی الارب). در فا شارع کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). اشرع بابه الی الطریق، فتحه. (اقرب الموارد) ، اشرع الجناح علی الطریق، وضعه. (اقرب الموارد). جناح در اینجا بمعنی روزن است که معرب آن روشن باشد، چنانکه ذیل جناح آرد: اشرع فلان ٌ جناحاً الی الطریق، ای روشناً. (اقرب الموارد) ، اشرع فلاناً الماء و فی الماء، اخاضه فیه و اورده ایاه. و منه: اشرعت الماشیه، اذا اوردتها. (اقرب الموارد) ، اشرع یده الی المطهره، ادخلها فیها. و فی الحدیث: حتی اشرع فی العضد، ای ادخل الماء فیه، اشرع الشی ٔ، رفعه جداً، اشرع الرجل، احسبنی. اشرع الشی ٔ، کفانی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
اشر(نِ)
علامت گذاری. معرفی کردن. شماره گذاری (علامت گذاری بوسیلۀ حروف یا شماره ها از قسمتی). ترسیم کردن. نقش کردن (معرفی کردن بکنایه). طرح کردن. طراحی و علامت گذاری. دزی مینویسد در تداول عامه اشّر بظهور شی ٔ، از فعل ’اشار’ گرفته شده و در معانی یاد کرده بکار میرود. رجوع به دزی ج 1 ص 24 شود
لغت نامه دهخدا
اشر(نِ اَ)
تکبر کردن و تبختر نمودن. (منتهی الارب). اشر اشراً، بطر. (اقرب الموارد). پرنشاط شدن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 12). دنه گرفتن. (مجمل) (زوزنی). ناسپاس شدن. بطر. (مجمل). بزرگ منشی. شدت فرح و نشاط. مرح. فیریدن. سخت خرمی و شادی کردن، اشراف انسان، هر دو گوش و بینی او. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، جاهای بلند. جمع واژۀ شرف. (اقرب الموارد). بلندیها، جمع واژۀ شرف، بمعنی کوهان شتر. گویند: ابل عظام الاشراف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
اشر
حصن اشر، شهرکی به اسپانیا است که از حصون استوار و نیک بشمار میرود. دارای بازار مشهوریست و آبادی فراوان دارد. رجوع به حلل السندسیه ج 1 ص 130 شود
لغت نامه دهخدا
اشر
بد ترین
تصویری از اشر
تصویر اشر
فرهنگ لغت هوشیار
اشر((اَ شَ رّ))
شریرتر، بدتر، شرورتر
تصویری از اشر
تصویر اشر
فرهنگ فارسی معین
اشر((اَ ش ِ))
متکبر، مغرور، پرنشاط
تصویری از اشر
تصویر اشر
فرهنگ فارسی معین
اشر
نام دهکده ای در کوهستان نور
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشرف
تصویر اشرف
(دخترانه و پسرانه)
شریف تر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اشرس
تصویر اشرس
(پسرانه)
مرد دلاور، دلیر، نام یکی از صحابه پیامبر (ص)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اشرف
تصویر اشرف
شریف تر، بزرگوارتر، بزرگ قدرتر، بلندتر
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رَ)
رجل اشرم، مرد کفته بینی. (منتهی الارب). مؤنث: شرماء. ج، شرم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ملک اشرف سیف بن ملوخان. از پادشاهزادگان هند بود که هنگام حملۀ امیر تیمور اسیر لشکریان وی شد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 477 و فهرست تاریخ عصر حافظ شود
نام یکی از سرهنگان ابومسلم بود که ابومسلم او را بکشت و زن وی خاوند دیهۀ نرشخ بود. نام او را شرف هم ضبط کرده اند. رجوع به تاریخ بخارای نرشخی ص 83 شود
سیدحسن غزنوی. رجوع به حسن غزنوی و فهرست احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی و مقدمۀ دیوان او بقلم مدرس رضوی شود
یکی از هشت تن رهبانان حبشه است که نزد حضرت رسول آمدند. (الاصابه ج 1 ص 50). و رجوع به ابرهه در همان جلد ص 13 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
بینی که سر آن دراز باشد. (منتهی الارب). الانف الذی امتدّت ارنبته. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
فرومایه تر. اسم تفضیل است بدون فعل و این نادر است. ارذل. یقال: الغنم اشرطالمال، ای ارذله. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
بدخو. (منتهی الارب). شرس.
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
السلمی. فرزند عبدالله سلمی بود و پس از تاریخ 111 هجری قمری729/ میلادی درگذشت. وی از امیران فاضلی بود که بعلت فضلش او را ’کامل’ میخواندند. هشام بن عبدالملک وی را بسال 109 هجری قمری بحکومت خراسان برگزید و او تا سال 111 هجری قمری که هشام او رامعزول کرد در خراسان اقامت داشت. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 118). و رجوع به شرح احوال رودکی ص 218، 275، 277 و الوزراء و الکتاب صص 42- 43 و حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 261 و مجمل التواریخ و القصص ص 309 و قاموس الاعلام ج 2 ص 973 و کامل ابن اثیر ص 66، 68 و 72 شود
ابن حسان یا حسان بکری. در روزگار علی بن ابیطالب (ع) میزیست و سردار لشکریان اسلام در انبار بود که سفیان بن عوف وی را بکشت. نام او در خطب علی (ع) آمده است. رجوع به البیان والتبیین ج 3 ص 40 و 39 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
رمنده تر. شاردتر:
و هم ترکوک اسلح من حباری
رأت صقراً و اشرد من نعام.
(حیاهالحیوان ج 1 ص 205 س 3)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
موضعی است. بحجاز در دیار بنی نصر بن معاویه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ستور که یک خصیۀ وی کلان باشد. (منتهی الارب). آنکه یک خایۀ وی بزرگ باشد از دیگر. (زوزنی) (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(اُ رَ)
گرهی مانند دو چنگال که در سر دم ملخ است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
شریفتر. مهتر.
- اشرف مخلوقات، آدمی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشرس
تصویر اشرس
بدخوی، دلاور، شیربیشه، سختی بد خو تندخو، دلیر دلاور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشرف
تصویر اشرف
بزرگوارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشرم
تصویر اشرم
بینی پخچ کفته بینی پهن بینی لب شکافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشرط
تصویر اشرط
فرومایه تر سبک تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشرس
تصویر اشرس
((اَ رَ))
تندخو، دلیر، دلاور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشرف
تصویر اشرف
((اَ رَ))
بزرگوارتر، شریفتر
فرهنگ فارسی معین