جدول جو
جدول جو

معنی اشترغار - جستجوی لغت در جدول جو

اشترغار(اُ تُ)
گیاهی است و تازۀ آنرا مانند کاهو در مصر و موصل میخورند، مفتح سده و مدر بول و مسخن معده و هاضم. (منتهی الارب). گیاهی است که از بیخ آن آچار سازند و در بعضی فرهنگهاست که گیاهی است تلخ و بعضی بر آنند که تلخ آن اهل خراسان در سرکه پرورده خورند، معده را قوت دهد و اشتها آرد. (هفت قلزم). مثله (مثل اشترخار) هندش جوانسه گویند و در بعض فرهنگ نامه هاست که گیاهی است تلخ و فی بعض الطب: اشترغار با چهارم موقوف، بیخی است که از خراسان می آرند و گویند بیخ درخت انگوزۀ خراسانی است. در سرکه پرورده خورند، معده را قوت دهد و اشتها آرد و جرم او دیرگوار است. (مؤید الفضلا). بیخ درخت انگدان است. (از الفاظ الادویه). شوک الجمال. و رجوع به اشترخار و اشترغاز و اشترخاو و شترخار و خارشتر شود
لغت نامه دهخدا
اشترغار
پارسی تازی گشته اشترخار
تصویری از اشترغار
تصویر اشترغار
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشتروان
تصویر اشتروان
اشتربان، نگهبان شتر، ساربان، ساروان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشتربان
تصویر اشتربان
نگهبان شتر، ساربان، ساروان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استصغار
تصویر استصغار
پست، خرد و کوچک دانستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشتربار
تصویر اشتربار
آن مقدار بار که بر پشت یک شتر حمل شود، بار شتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشترغاز
تصویر اشترغاز
ریشۀ گیاه انگدان که با سرکه خورده می شود، بیخ انجدان، برای مثال بس که دادند مر تو را این قوم / بدل گاو روغن اشترغاز (سنائی۲ - ۱۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشتروار
تصویر اشتروار
اشتربار، آن مقدار بار که بر پشت یک شتر حمل شود، بار شتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشترخار
تصویر اشترخار
خارشتر، گیاهی خاردار با گل های خوشه ای سرخ یا سفید، برگ های کرک دار، تیغ های نوک تیز و طعم تلخ که در طب قدیم برای مداوای بیماری های جهاز هاضمه، سرطان و طاعون به کار می رفت
اشترگیا، راویز، کستیمه، کسیمه، شترخار، شترگیا، خاراشتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشتردار
تصویر اشتردار
شتربان، ساربان، کسی که شتر دارد و با شتر از جایی به جای دیگر بار می برد
فرهنگ فارسی عمید
(اُ تُ)
بیخ درخت انجدان است و صمغ آنرا انگوزه خوانند و بعضی گویند گیاهی است که بیخ آنرا آچار سازند و معنی آن شو’الجمال است و عربان زنجبیل العجم خوانند. تب ربع را مفید باشد. (برهان) (آنندراج). مرکب از دو کلمه فارسی اشتر و غاژ بمعنی خار. لاتین آن لکاکانت است. (دزی ج 1 ص 24). بیخ درخت انجدان است و صمغ آنرا انگوزه خوانند و بعضی گویند گیاهی است که بیخ آنرا آچارسازند و معنی آن شوکهالجمال است و عربان زنجبیل العجم خوانند. تب ربع را مفید باشد و در فرهنگی بجای زای هوز، رای قرشت هم بدیدن آمده، اصح اول است. (هفت قلزم). ریشه درخت انگدان است و صمغ هم دارد. در عربی زنجبیل العجم و شوکهالجمال گویند. اکثر در ولایت مرو پیدا میشود و خوبش در روم است. ریشه آنرا می جوشانند و به کاغذ و کرباس آهار میزنند. (از شعوری ج 1 ص 146). بیخ درخت انگدان است و صمغ آن انگوزه است. (جهانگیری). بیخ درخت انجدان است. صمغ آنرا انگوزه گویند. بعضی گویند گیاهی است که بیخ آن را آچار سازند. (انجمن آرای ناصری). نام گیاهی است که از بیخش آچار سازند. کذا فی شرفنامه، اما در ادات بر این معنی با راء مهمله است. (مؤیدالفضلا). نام گیاهی است که از بیخ اوآچار سازند. (شرفنامۀ منیری). تازۀ آنرا مانند کاهو در مصر و موصل میخورند. بیخ سپید انگذان. (منتهی الارب). ریشه انجدان خراسانی. زنجبیل العجم. زنجبیل الفارسی. (منتهی الارب). طرثوث. (مهذب الاسماء). شترغاز. (جهانگیری). اشترخار. شوکهالجمال. راویز. شترخار. خارشتر. خاراشتر. صمغ آن اشق است که آنرا صمغ الزاق الذهب نیز نامند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). لحلاح. کنگراوتی. دوه دیکنی. بادآورد. (فرهنگ گیاهی ج 1 ص 257) : و فی مفازتهم (اهل مروالشاهجان) یکون الاشترغازالذی یحمل الی سائرالدنیا. (صورهالاقالیم اصطخری). واز وی (مرو) پنبۀ نیک و اشترغاز و فلاته و سرکه و آبکامه و جامه های قزین و ملحم خیزد. (حدود العالم).
بسکه دادند مر ترا این قوم
بدل گاو و روغن اشترغاز.
سنائی.
ز حاسدان شتردل مدار مردی چشم
که نیشکر بنروید ز بیخ اشترغاز.
ظهیر.
شمائل تو چه ماند به خوی زشت عدو
کجاست نکهت صندل ببوی اشترغاز.
عماد.
معروف است و اصوب استعمال سرکۀ آن است در طبع قریب انجدان و از آن ردلی تر است. (از مقالۀ ثانیۀ کتاب دوم ابوعلی ص 159). در اخبار مرو آورده است که نام او در عربیت اصر (کذا) است و بدین میزان جز اسم مصدر سماع نیست و در کتاب ممالک آورده است که نبات او در ریگهای راه مرو بسیار باشد و از آنجا به اطراف برند و پوست او سیاه بود و پوست او بعرض ازو باز کرده شود و میان او سفید بود و چون مادبه (کذا) او پزند قوت او زیاد شود و بوی او ببوی انجدان ماند. جان گوید از جهت تجربه مقداری ازو برگرفتم مثل شیر از جرم او بیرون آمد و چون آن شیر بردست من رسید، آن موضع را ریش کرد و مدتی آن جراحت باقی بود و عرب او را محروث نیز گویند. ص اونی گوید جرم او بطی ءالهضمست و سرکۀ او معده را خالی کند و ازاخلاط غلیظه پاک سازد و اشتها آورد، طبیعت او گرم و خشک در سوم. (صیدنۀ ابوریحان نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). زنجبیل العجم خوانند و تعبیر اشترغاز شوک الجمال است و آن بیخ انجدان خراسانی است و آن نوعی از رافه است و انجدان در بیابان بروم و بلاد او خیزد و بهترین آن رومیست و صفت انجدان گفته شود و طبیعت آن اشترغاز گرم و خشک است در آخر درجۀ سیم. و یوحنا گوید گرم و خشک است در دویم درجه و مصلح وی سرکه بود، بعد از آنکه در سرکه پرورده باشند استعمال کنند و شیخ الرئیس گوید سرکۀ وی جهت معده نافع بود و قوت وی بدهد و اشتهاء بیاورد و هضم را قوت دهد و اشترغاز مسخن معده بود و رفع مضرت سموم بکند و تب ربع در عفونت بلغم سوخته بود. نافع بود بخاصیت و سرکۀ وی نزدیک بسرکۀ عنصل بدل آن انجدان است و فولس گوید جرم وی مغثی بود و مصلح وی شراب غوره و ابیاس بود. (اختیارات بدیعی). صمغ آن حلتیت است و آن صمغ را بپارس انگزد گویند. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). معرب از اشترخار فارسی است، نبات او شبیه به بادآورد و گلش زرد و سفید و خارهای او دراز و دانه کوچکتر از دانۀ بادآورد و بیخ اوشبیه به بیخ انجدان و بدبو و بدطعم و تند و با تلخی و مستعمل بیخ او است و گیاه تازه را مثل کاهو در موصل و مصر میخورند و گویند بیخ انجدان خراسان است و در سیم گرم و خشک و بهترین او بسرکه پرورده است، مفتح معده و مدر بول و با قوه تریاقیه مسخن معده و مشهی و هاضم. و یک مثقال از جرم او جهت تب ربع که از مادۀ بلغمی باشد، نافع و طلاء او با سرکه جهت اورام بارده و تسکین دردها و سرکۀ او در قوه مثل سرکۀ عنصل و در افعال بهتر از جرم او و قدر شربت از سرکۀ او تا پنج مثقال و از جرم او تا دو درهم و مضر گرده و مغثی و مصلحش شربت غوره و ریباس و بدلش انجدان و عرق او جهت گرده و جگر و سپرز نافع و قدر شربتش تا سه وقیه است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و ابن البیطار آرد: کلمه فارسی است که توجیه آن شوک الجمال است. دیسقوریدوس در سوم گوید گاهی بر ریشه گیاهی اطلاق شود که در بلادی بنام لینوی میروید و شبیه به ریشه انجدان است ولی از آن باریکتر است و گیاهی زبانگز و نرم است و صمغی ندارد و خاصیت آن همان است که سلیقوی دارد یعنی درخت انجدان. ابن عبدون گوید: بیخ گیاهی است که بخراسان روید. آنرا با گوشت بعنوان ادویه می پزند و قوّت آن قوّت انجدان است. مسیح گوید: قوّت آن در درجۀ سوم حرارت و یبوست است و دارای منافع انجدان است. ابن ماسویه گوید: اشترغاز از انجدان گرم تر و خش’تر است. در معده بطی ٔتر است و غذا را از بیخ انجدان کمتر گوارد.و بیخ انجدان تندتر از آن است و خاصیت آن این است که مقدار بیشتری صرف شود. گزش آن موجب قی گردد. و سزاست که سرکۀ آنرا بخورند و خود آنرا بکار نبرند. بصری گوید: خاصیت آن این است که تب ربع پدیدآمده از عفونت بلغم را سود بخشد و قوّت و فعل آن همانند قوّت و فعل انجدان است. رازی گوید: اشترغاز سرکه شده خالی ازگرمی و سخونت نیست هرچند کهنه و نیکو شده باشد. و آن قی آور است و اشتهای طعام را برمی انگیزد و آنرا می گشاید. دیگری گوید: غذائی که با سرکۀ آن درآمیخته شود، زود هضم میشود و اشتها می آورد.
رازی در جای دیگر گوید: اشترغاز را که سرکه کنند، گرمی تولید میکند و به هضم غذا سود می بخشد. ابن رضوان در حانوت الطبیب گوید: اشترغاز معده را گرم کند و رطوبات را بزداید و بدین سبب به هضم غذا سودمند است. و مضار سموم را دفع کند و هر گاه از آن سرکه سازند، سرکۀ آن در خاصیت همانند سرکۀ پیاز است. ابن سینا گوید: سرکۀ اشترغاز برای معده سودمند است موجب پاکی و تقویت آن میشود. (از مفردات ابن البیطار). اشترغاز، فارسی است و به مریر معروف است و در مصر آنرا لحلاح نامند و دراز آن به ’شارب عنتر’ معروف است که ردی است و فرق میان اشترغاز و بادآورد این است که دانۀ اشترغاز کوچکتر است و در نزد ما به عصیفیره معروف است. آنرا تازه مانند خس میخورند و گلش زرد و سفید است و دارای خارهای درازی است. طعم آن تلخ و قبض است و بهترین آن را از برموده میگیرند. در دوم گرم و در اول رطب و به قولی یابس است. مفتح سدد و نافع سموم و مفاصل و یرقان و اسهال مراری و خلفه است، طلاء سرکۀ آن محلل اورام و مدر بول است، ولی برای کلیه زیان دارد و مصلح آن عسل است و در فارس از آن سرکه سازند و سرکۀ آنرا در بیماریهائی که یاد کردیم، بکار برند و سرکۀ آن از خود دارو بهتر است و آب مستقطر آن برای کبد و کلیه و سپرز سودمند است. و شربت آن بمقدار پنج اوقیه وآب آن سه اوقیه است و بدل آن سکبینج است. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 48)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
دور رفتن در بیابان.
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
نوعی ازخار است که شتر آنرا برغبت تمام میخورد و خار شتری همان است. (برهان) (آنندراج). نام جنسی از خار باشد که شتر آنرا برغبت تمام چرا کند و آنرا خاراشتر و خارشتر و شترخار نیز گویند. (جهانگیری). درختی است خرد خاردار که شتر را نیک فربه گرداند، و از آن خار مانند شهد شیره ای بدرآید و آن شیره را ترانگبین گویند، و آنرا شترخار بحذف همزه و کرنه نیز گویند، و (در) هند آنرا جواسه نامند. بر این نمط در فرهنگنامه مرقوم است. فامّا چنان معلوم میشود که جواسه نباشد، زیرا از خار جواسه شیره بدرنمی آید. (شرفنامۀ منیری). بمعنی خارشتر است و معنی دیگر گویند نوعی از مار ونوعی کنه است که خون شتر را خورد. (انجمن آرای ناصری). و آنرا اشترخوار نیز گویند. درختی است خرد خاردارکه شتر را نیک فربه گرداند و خار او مانند شهد شیره بدرآید. (مؤید الفضلاء). اشترخوار. شترخار. خاراشتر. خارشتر. کرنه. جواسه. اشترخاو. زنجبیل عجم. مغیلان. خار مغیلان. طرثوث. طوبالیس. و رجوع به اشترغار و اشترغاز و اشترگیا و اشترخاو و خارشتر و اشترخوار و شترخار و شترخوار شود
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ نَنْ دَ / دِ)
بمعنی شتربان. (آنندراج). ساربان.
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
شتربار. مانند خربار (خروار) اندازۀ معین باری در قدیم بوده است. اشتروار: شرط آن است که از زرادخانه پنجهزار اشتربار سلاح و بیست هزار مرکب... نزدیک ما فرستاده آید. (تاریخ بیهقی). و رجوع به اشتروار شود
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
شترغان. نام گیاهی که گیاه مریم گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُ تُرْ)
مقدار بار یک اشتر. اشتربار. شتروار. صاع. (بحر الجواهر). حمل بعیر. وسق. (مهذب الاسماء) : گروهی گویند دویست و پنجاه سرهنگ اسیر بودند و دویست و پنجاه وشش اشتروار از زر و گوهرها. (ترجمه طبری بلعمی).
جز او از خسروان هرگز که داده ست
به یک ره پنج اشتروار دینار.
فرخی.
و گفت هزاروهفتصد استادشاگردی کردم و چند اشتروار کتاب حاصل کردم. (تذکرهالاولیاء عطار). و رجوع به اشتربار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشتروار
تصویر اشتروار
مقدار بار یک اشتر اشتربار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترغان
تصویر اشترغان
نام گیاهی که گیاه مریم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتر خار
تصویر اشتر خار
خارشتر خارشتری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتربان
تصویر اشتربان
شتربان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترخان
تصویر اشترخان
خوابگاه شتران شتر خان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترداری
تصویر اشترداری
ساربانی شتربانی. زنگ شتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترسوار
تصویر اشترسوار
شترسوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترگاو
تصویر اشترگاو
زرافه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترمور
تصویر اشترمور
جانوری افسانه یی شبیه مور و ببزرگی بز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترماب
تصویر اشترماب
بسیار موقر متین، کهنه پوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتروان
تصویر اشتروان
شتربان ساربان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استرغاس
تصویر استرغاس
نرم یافتن، نرم شمردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختریار
تصویر اختریار
خوشبخت سعادتمند نیک بخت بختیار نیک طالع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترغاز
تصویر اشترغاز
بیخ انگدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتغار
تصویر اشتغار
دور رفتن، ستمگری، بیابانگردی، شمارافزونی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتردار
تصویر اشتردار
ساربان شتربان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتروار
تصویر اشتروار
اشتربار، یک بار شتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اخترمار
تصویر اخترمار
منجم
فرهنگ واژه فارسی سره