جدول جو
جدول جو

معنی اشتردار - جستجوی لغت در جدول جو

اشتردار
شتربان، ساربان، کسی که شتر دارد و با شتر از جایی به جای دیگر بار می برد
تصویری از اشتردار
تصویر اشتردار
فرهنگ فارسی عمید
اشتردار
(اِ کَ نَنْ دَ / دِ)
بمعنی شتربان. (آنندراج). ساربان.
لغت نامه دهخدا
اشتردار
ساربان شتربان
تصویری از اشتردار
تصویر اشتردار
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشتروار
تصویر اشتروار
اشتربار، آن مقدار بار که بر پشت یک شتر حمل شود، بار شتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشترخار
تصویر اشترخار
خارشتر، گیاهی خاردار با گل های خوشه ای سرخ یا سفید، برگ های کرک دار، تیغ های نوک تیز و طعم تلخ که در طب قدیم برای مداوای بیماری های جهاز هاضمه، سرطان و طاعون به کار می رفت
اشترگیا، راویز، کستیمه، کسیمه، شترخار، شترگیا، خاراشتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شتردار
تصویر شتردار
کسی که شتر دارد و با شتر از جایی به جای دیگر بار می برد، شتربان، ساربان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشتربار
تصویر اشتربار
آن مقدار بار که بر پشت یک شتر حمل شود، بار شتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استردار
تصویر استردار
قاطرچی، کسی که قاطر دارد و با قاطر بار یا مسافر حمل و نقل می کند، قاطردار، استروان، قاطربان، استربان
فرهنگ فارسی عمید
(اُ تُ)
شتربار. مانند خربار (خروار) اندازۀ معین باری در قدیم بوده است. اشتروار: شرط آن است که از زرادخانه پنجهزار اشتربار سلاح و بیست هزار مرکب... نزدیک ما فرستاده آید. (تاریخ بیهقی). و رجوع به اشتروار شود
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
نوعی ازخار است که شتر آنرا برغبت تمام میخورد و خار شتری همان است. (برهان) (آنندراج). نام جنسی از خار باشد که شتر آنرا برغبت تمام چرا کند و آنرا خاراشتر و خارشتر و شترخار نیز گویند. (جهانگیری). درختی است خرد خاردار که شتر را نیک فربه گرداند، و از آن خار مانند شهد شیره ای بدرآید و آن شیره را ترانگبین گویند، و آنرا شترخار بحذف همزه و کرنه نیز گویند، و (در) هند آنرا جواسه نامند. بر این نمط در فرهنگنامه مرقوم است. فامّا چنان معلوم میشود که جواسه نباشد، زیرا از خار جواسه شیره بدرنمی آید. (شرفنامۀ منیری). بمعنی خارشتر است و معنی دیگر گویند نوعی از مار ونوعی کنه است که خون شتر را خورد. (انجمن آرای ناصری). و آنرا اشترخوار نیز گویند. درختی است خرد خاردارکه شتر را نیک فربه گرداند و خار او مانند شهد شیره بدرآید. (مؤید الفضلاء). اشترخوار. شترخار. خاراشتر. خارشتر. کرنه. جواسه. اشترخاو. زنجبیل عجم. مغیلان. خار مغیلان. طرثوث. طوبالیس. و رجوع به اشترغار و اشترغاز و اشترگیا و اشترخاو و خارشتر و اشترخوار و شترخار و شترخوار شود
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
گیاهی است و تازۀ آنرا مانند کاهو در مصر و موصل میخورند، مفتح سده و مدر بول و مسخن معده و هاضم. (منتهی الارب). گیاهی است که از بیخ آن آچار سازند و در بعضی فرهنگهاست که گیاهی است تلخ و بعضی بر آنند که تلخ آن اهل خراسان در سرکه پرورده خورند، معده را قوت دهد و اشتها آرد. (هفت قلزم). مثله (مثل اشترخار) هندش جوانسه گویند و در بعض فرهنگ نامه هاست که گیاهی است تلخ و فی بعض الطب: اشترغار با چهارم موقوف، بیخی است که از خراسان می آرند و گویند بیخ درخت انگوزۀ خراسانی است. در سرکه پرورده خورند، معده را قوت دهد و اشتها آرد و جرم او دیرگوار است. (مؤید الفضلا). بیخ درخت انگدان است. (از الفاظ الادویه). شوک الجمال. و رجوع به اشترخار و اشترغاز و اشترخاو و شترخار و خارشتر شود
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ)
اشتردار. ساربان. ساروان. جمّال. شتربان: بیایید ای شترداران ببندید محمل زینب. (یادداشت مؤلف) ، کاروانی که با شتر حمل متاع و کالا میکند. (ناظم الاطباء) ، مالک و نگهبان شتر. رجوع به اشتردار شود
لغت نامه دهخدا
(اُ تُرْ)
مقدار بار یک اشتر. اشتربار. شتروار. صاع. (بحر الجواهر). حمل بعیر. وسق. (مهذب الاسماء) : گروهی گویند دویست و پنجاه سرهنگ اسیر بودند و دویست و پنجاه وشش اشتروار از زر و گوهرها. (ترجمه طبری بلعمی).
جز او از خسروان هرگز که داده ست
به یک ره پنج اشتروار دینار.
فرخی.
و گفت هزاروهفتصد استادشاگردی کردم و چند اشتروار کتاب حاصل کردم. (تذکرهالاولیاء عطار). و رجوع به اشتربار شود
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
پاسبانی اشتر و کرایه کشی با آن. (ناظم الاطباء). و رجوع به شترداری شود، تکبر
لغت نامه دهخدا
(کُ)
استربان. استروان: سیلی دررسید... گله داران بجستند و جان را گرفتند و هم چنان استرداران، و سیل کاروان و استران را درربود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشترمور
تصویر اشترمور
جانوری افسانه یی شبیه مور و ببزرگی بز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتروان
تصویر اشتروان
شتربان ساربان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استدرار
تصویر استدرار
شیرخواستن، پرشیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استندار
تصویر استندار
توضیح حکام سلسله پادوسبان طبرستان را بعنوان فوق میخواندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترماب
تصویر اشترماب
بسیار موقر متین، کهنه پوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترگاو
تصویر اشترگاو
زرافه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترغان
تصویر اشترغان
نام گیاهی که گیاه مریم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترغاز
تصویر اشترغاز
بیخ انگدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استرداد
تصویر استرداد
طلب باز پس چیزی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترسوار
تصویر اشترسوار
شترسوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استقدار
تصویر استقدار
نیرو خواهی، سرنوشت پذیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارتشدار
تصویر ارتشدار
رزمنده سپاهی، جمع ارتشتاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختریار
تصویر اختریار
خوشبخت سعادتمند نیک بخت بختیار نیک طالع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابترداد
تصویر ابترداد
پاشویه، آب سرد نوشیدن، خودشوئی باآب سرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترغار
تصویر اشترغار
پارسی تازی گشته اشترخار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتروار
تصویر اشتروار
مقدار بار یک اشتر اشتربار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترداری
تصویر اشترداری
ساربانی شتربانی. زنگ شتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتروار
تصویر اشتروار
اشتربار، یک بار شتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اخترمار
تصویر اخترمار
منجم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شتردار
تصویر شتردار
ابال
فرهنگ واژه فارسی سره