خارشتر، گیاهی خاردار با گل های خوشه ای سرخ یا سفید، برگ های کرک دار، تیغ های نوک تیز و طعم تلخ که در طب قدیم برای مداوای بیماری های جهاز هاضمه، سرطان و طاعون به کار می رفت اشترگیا، راویز، کستیمه، کسیمه، شترخار، شترگیا، خاراشتر
خارِشُتُر، گیاهی خاردار با گل های خوشه ای سرخ یا سفید، برگ های کرک دار، تیغ های نوک تیز و طعم تلخ که در طب قدیم برای مداوای بیماری های جهاز هاضمه، سرطان و طاعون به کار می رفت اُشتُرگیا، راویز، کَستیمه، کَسیمه، شُتُرخار، شُتُرگیا، خاراُشتُر
نوعی ازخار است که شتر آنرا برغبت تمام میخورد و خار شتری همان است. (برهان) (آنندراج). نام جنسی از خار باشد که شتر آنرا برغبت تمام چرا کند و آنرا خاراشتر و خارشتر و شترخار نیز گویند. (جهانگیری). درختی است خرد خاردار که شتر را نیک فربه گرداند، و از آن خار مانند شهد شیره ای بدرآید و آن شیره را ترانگبین گویند، و آنرا شترخار بحذف همزه و کرنه نیز گویند، و (در) هند آنرا جواسه نامند. بر این نمط در فرهنگنامه مرقوم است. فامّا چنان معلوم میشود که جواسه نباشد، زیرا از خار جواسه شیره بدرنمی آید. (شرفنامۀ منیری). بمعنی خارشتر است و معنی دیگر گویند نوعی از مار ونوعی کنه است که خون شتر را خورد. (انجمن آرای ناصری). و آنرا اشترخوار نیز گویند. درختی است خرد خاردارکه شتر را نیک فربه گرداند و خار او مانند شهد شیره بدرآید. (مؤید الفضلاء). اشترخوار. شترخار. خاراشتر. خارشتر. کرنه. جواسه. اشترخاو. زنجبیل عجم. مغیلان. خار مغیلان. طرثوث. طوبالیس. و رجوع به اشترغار و اشترغاز و اشترگیا و اشترخاو و خارشتر و اشترخوار و شترخار و شترخوار شود
نوعی ازخار است که شتر آنرا برغبت تمام میخورد و خار شتری همان است. (برهان) (آنندراج). نام جنسی از خار باشد که شتر آنرا برغبت تمام چرا کند و آنرا خاراشتر و خارشتر و شترخار نیز گویند. (جهانگیری). درختی است خُرد خاردار که شُتُر را نیک فربه گرداند، و از آن خار مانند شهد شیره ای بدرآید و آن شیره را ترانگبین گویند، و آنرا شترخار بحذف همزه و کِرْنه نیز گویند، و (در) هند آنرا جواسه نامند. بر این نمط در فرهنگنامه مرقوم است. فامّا چنان معلوم میشود که جواسه نباشد، زیرا از خار جواسه شیره بدرنمی آید. (شرفنامۀ منیری). بمعنی خارشتر است و معنی دیگر گویند نوعی از مار ونوعی کنه است که خون شتر را خورد. (انجمن آرای ناصری). و آنرا اشترخوار نیز گویند. درختی است خرد خاردارکه شتر را نیک فربه گرداند و خار او مانند شهد شیره بدرآید. (مؤید الفضلاء). اشترخوار. شترخار. خاراشتر. خارشتر. کِرْنَه. جواسه. اشترخاو. زنجبیل عجم. مغیلان. خار مغیلان. طرثوث. طوبالیس. و رجوع به اشترغار و اشترغاز و اشترگیا و اشترخاو و خارشتر و اشترخوار و شترخار و شترخوار شود
خارشتر، گیاهی خاردار با گل های خوشه ای سرخ یا سفید، برگ های کرک دار، تیغ های نوک تیز و طعم تلخ که در طب قدیم برای مداوای بیماری های جهاز هاضمه، سرطان و طاعون به کار می رفت اشترگیا، راویز، کستیمه، کسیمه، شترگیا، اشترخار، خاراشتر
خارِشُتُر، گیاهی خاردار با گل های خوشه ای سرخ یا سفید، برگ های کرک دار، تیغ های نوک تیز و طعم تلخ که در طب قدیم برای مداوای بیماری های جهاز هاضمه، سرطان و طاعون به کار می رفت اُشتُرگیا، راویز، کَستیمه، کَسیمه، شُتُرگیا، اُشتُرخار، خاراُشتُر
اشترخار. خار شتر. آغول. اشترغاز. خارشتری. نوعی از خار باشد که شتر آن را به رغبت تمام خورد. (برهان). خار شتر و آن معروف است. (انجمن آرا). به معنی خار شتر است. (فرهنگ جهانگیری). نام خاری است که شتر آن را میخورد. (فرهنگ نظام) : گر گلبن فردوس خورد بار خلافت بر جای گل تازه شترخار برآرد. اثیرالدین اخسیکتی. و رجوع به اشترخار و اشترغاز شود
اشترخار. خار شتر. آغول. اشترغاز. خارشتری. نوعی از خار باشد که شتر آن را به رغبت تمام خورد. (برهان). خار شتر و آن معروف است. (انجمن آرا). به معنی خار شتر است. (فرهنگ جهانگیری). نام خاری است که شتر آن را میخورد. (فرهنگ نظام) : گر گلبن فردوس خورد بار خلافت بر جای گل تازه شترخار برآرد. اثیرالدین اخسیکتی. و رجوع به اشترخار و اشترغاز شود
شتربار. مانند خربار (خروار) اندازۀ معین باری در قدیم بوده است. اشتروار: شرط آن است که از زرادخانه پنجهزار اشتربار سلاح و بیست هزار مرکب... نزدیک ما فرستاده آید. (تاریخ بیهقی). و رجوع به اشتروار شود
شتربار. مانند خربار (خروار) اندازۀ معین باری در قدیم بوده است. اشتروار: شرط آن است که از زرادخانه پنجهزار اشتربار سلاح و بیست هزار مرکب... نزدیک ما فرستاده آید. (تاریخ بیهقی). و رجوع به اشتروار شود
گیاهی است و تازۀ آنرا مانند کاهو در مصر و موصل میخورند، مفتح سده و مدر بول و مسخن معده و هاضم. (منتهی الارب). گیاهی است که از بیخ آن آچار سازند و در بعضی فرهنگهاست که گیاهی است تلخ و بعضی بر آنند که تلخ آن اهل خراسان در سرکه پرورده خورند، معده را قوت دهد و اشتها آرد. (هفت قلزم). مثله (مثل اشترخار) هندش جوانسه گویند و در بعض فرهنگ نامه هاست که گیاهی است تلخ و فی بعض الطب: اشترغار با چهارم موقوف، بیخی است که از خراسان می آرند و گویند بیخ درخت انگوزۀ خراسانی است. در سرکه پرورده خورند، معده را قوت دهد و اشتها آرد و جرم او دیرگوار است. (مؤید الفضلا). بیخ درخت انگدان است. (از الفاظ الادویه). شوک الجمال. و رجوع به اشترخار و اشترغاز و اشترخاو و شترخار و خارشتر شود
گیاهی است و تازۀ آنرا مانند کاهو در مصر و موصل میخورند، مفتح سده و مدر بول و مسخن معده و هاضم. (منتهی الارب). گیاهی است که از بیخ آن آچار سازند و در بعضی فرهنگهاست که گیاهی است تلخ و بعضی بر آنند که تلخ آن اهل خراسان در سرکه پرورده خورند، معده را قوت دهد و اشتها آرد. (هفت قلزم). مثله (مثل اشترخار) هندش جوانسه گویند و در بعض فرهنگ نامه هاست که گیاهی است تلخ و فی بعض الطب: اشترغار با چهارم موقوف، بیخی است که از خراسان می آرند و گویند بیخ درخت انگوزۀ خراسانی است. در سرکه پرورده خورند، معده را قوت دهد و اشتها آرد و جرم او دیرگوار است. (مؤید الفضلا). بیخ درخت انگدان است. (از الفاظ الادویه). شوک الجمال. و رجوع به اشترخار و اشترغاز و اشترخاو و شترخار و خارشتر شود
اشترخار که خارشتر باشد. (برهان). اشترخار است که خار شتری باشد. (آنندراج). نام درختی است خرد خاردار که شتر را نیک فربه گرداند و از خار مانند شهد شیره بدرآید. (هفت قلزم). و رجوع به اشترغار و اشترغاز و اشترخار شود، گیاهی است دوائی که آنرا سلیخه خوانند. (برهان) (آنندراج). گیاهی است که بتازیش سلیخه گویند. (مؤید الفضلاء). و رجوع به شعوری ج 1 ص 143 شود
اشترخار که خارشتر باشد. (برهان). اشترخار است که خار شتری باشد. (آنندراج). نام درختی است خرد خاردار که شتر را نیک فربه گرداند و از خار مانند شهد شیره بدرآید. (هفت قلزم). و رجوع به اشترغار و اشترغاز و اشترخار شود، گیاهی است دوائی که آنرا سلیخه خوانند. (برهان) (آنندراج). گیاهی است که بتازیش سلیخه گویند. (مؤید الفضلاء). و رجوع به شعوری ج 1 ص 143 شود
مقدار بار یک اشتر. اشتربار. شتروار. صاع. (بحر الجواهر). حمل بعیر. وسق. (مهذب الاسماء) : گروهی گویند دویست و پنجاه سرهنگ اسیر بودند و دویست و پنجاه وشش اشتروار از زر و گوهرها. (ترجمه طبری بلعمی). جز او از خسروان هرگز که داده ست به یک ره پنج اشتروار دینار. فرخی. و گفت هزاروهفتصد استادشاگردی کردم و چند اشتروار کتاب حاصل کردم. (تذکرهالاولیاء عطار). و رجوع به اشتربار شود
مقدار بار یک اشتر. اشتربار. شتروار. صاع. (بحر الجواهر). حمل بعیر. وسق. (مهذب الاسماء) : گروهی گویند دویست و پنجاه سرهنگ اسیر بودند و دویست و پنجاه وشش اشتروار از زر و گوهرها. (ترجمه طبری بلعمی). جز او از خسروان هرگز که داده ست به یک ره پنج اشتروار دینار. فرخی. و گفت هزاروهفتصد استادشاگردی کردم و چند اشتروار کتاب حاصل کردم. (تذکرهالاولیاء عطار). و رجوع به اشتربار شود