چیزی را به زور و فشار در چیز دیگر فرو کردن، سپوزیدن، فروکردن، خلانیدن، برای مثال تخم محنت بپاش در گلشان / خنجر کین سپوز در دلشان (ابوالعباس نبجتی - شاعران بی دیوان - ۱۳۴) راندن، دور کردن
چیزی را به زور و فشار در چیز دیگر فرو کردن، سپوزیدن، فروکردن، خلانیدن، برای مِثال تخم محنت بپاش در گلشان / خنجر کین سپوز در دلشان (ابوالعباس نِبجتی - شاعران بی دیوان - ۱۳۴) راندن، دور کردن
اسپولت. شهری به ایتالیا، در ایالت اومبریا به 120 هزارگزی شمالی روم، در کنار نهر ماروجا. قریب 22000 تن نفوس دارد. یک قلعه، یک کلیسای زیبا، پلی بزرگ، وبعض آثار عتیقه در آنجا دیده میشود. اسپولتو از شهرهای باستانی است که در مقابل آنیبال مشهور مقاومت بلیغ کرد. شهری بزرگ است با کوچه های تنگ و غیرمنتظم
اسپولت. شهری به ایتالیا، در ایالت اومبریا به 120 هزارگزی شمالی روم، در کنار نهر ماروجا. قریب 22000 تن نفوس دارد. یک قلعه، یک کلیسای زیبا، پلی بزرگ، وبعض آثار عتیقه در آنجا دیده میشود. اسپولتو از شهرهای باستانی است که در مقابل آنیبال مشهور مقاومت بلیغ کرد. شهری بزرگ است با کوچه های تنگ و غیرمنتظم
مرکّب از: سپوخ، سپوز + تن، پسوند مصدری، سپوزیدن. پهلوی ’سپوختن’ از ’سپوج’، پازند ’سپوژ’ (تأخیر، مهلت) ، پازند ’سپوختن’، ارمنی ’سپاژل’، بتعویق انداختن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، چیزی را در چیزی بعنف و تعدی و زور فروبردن و برآوردن. (برهان) (غیاث) (جهانگیری)، چیزی رابجایی خلانیدن. (آنندراج) (انجمن آرا)، نشاندن و فروکردن. (ناظم الاطباء)، درفشردن. (اوبهی) : چو بینی آن خر بدبخت را ملامت نیست که برسکیزد چون من فروسپوزم بیش. لبیبی. ، مهمیز زدن. (ناظم الاطباء)، دور کردن. راندن. دفع. (مجمل اللغه)، وسع. (مجمل اللغه) : نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت نه چشم زمان کس بسوزن بدوخت. فردوسی. همان زخم گاهش فرودوختند بدارو همه درد بسپوختند. فردوسی. که را گفت آتش زبانش بسوخت بچاره بد از تن بباید سپوخت. فردوسی. ، سفتن و سوراخ کردن، پائین افکندن و بر زمین افکندن، باعث در سوراخ افتادن شدن. (ناظم الاطباء)، برای تمام معانی رجوع به سپوزیدن شود، سپوختن کاری را، تأخیر انداختن آن را. (زمخشری) : نسی ٔ چیست ؟ تفسیر او سپوختن و تأخیر کردن است. (التفهیم)، - برسپوختن، بسختی بیرون کشیدن. (ناظم الاطباء) : آنکه سر از نیفه برسپوخت چو برخاست خفت و سر از پاچۀ ازار فروماند. سوزنی. - درسپوختن، بزور فروکردن. (ناظم الاطباء)، - وام سپوختن، مماطله کردن در پرداخت وام، لقوله علیه السلام: مطل الغنی ظلم، گفت وام سپوختن مرد توانگر ظلم باشد. (تفسیر ابوالفتوح)
مُرَکَّب اَز: سپوخ، سپوز + تن، پسوند مصدری، سپوزیدن. پهلوی ’سپوختن’ از ’سپوج’، پازند ’سپوژ’ (تأخیر، مهلت) ، پازند ’سپوختن’، ارمنی ’سپاژل’، بتعویق انداختن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، چیزی را در چیزی بعنف و تعدی و زور فروبردن و برآوردن. (برهان) (غیاث) (جهانگیری)، چیزی رابجایی خلانیدن. (آنندراج) (انجمن آرا)، نشاندن و فروکردن. (ناظم الاطباء)، درفشردن. (اوبهی) : چو بینی آن خر بدبخت را ملامت نیست که برسکیزد چون من فروسپوزم بیش. لبیبی. ، مهمیز زدن. (ناظم الاطباء)، دور کردن. راندن. دفع. (مجمل اللغه)، وسع. (مجمل اللغه) : نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت نه چشم زمان کس بسوزن بدوخت. فردوسی. همان زخم گاهش فرودوختند بدارو همه درد بسپوختند. فردوسی. که را گفت آتش زبانش بسوخت بچاره بد از تن بباید سپوخت. فردوسی. ، سفتن و سوراخ کردن، پائین افکندن و بر زمین افکندن، باعث ِ در سوراخ افتادن شدن. (ناظم الاطباء)، برای تمام معانی رجوع به سپوزیدن شود، سپوختن کاری را، تأخیر انداختن آن را. (زمخشری) : نسی ٔ چیست ؟ تفسیر او سپوختن و تأخیر کردن است. (التفهیم)، - برسپوختن، بسختی بیرون کشیدن. (ناظم الاطباء) : آنکه سر از نیفه برسپوخت چو برخاست خفت و سر از پاچۀ ازار فروماند. سوزنی. - درسپوختن، بزور فروکردن. (ناظم الاطباء)، - وام سپوختن، مماطله کردن در پرداخت وام، لقوله علیه السلام: مطل الغنی ظلم، گفت وام سپوختن مرد توانگر ظلم باشد. (تفسیر ابوالفتوح)
شپیختن. اشپوختن. اشبوختن. پاشیدن اعم از آب و جز آن. گل نم زدن. ترشح کردن: چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته بانگ کنان تا سحر آب دهان ریخته ابر بهاری ز دور اسب برانگیخته در سم اسبش براه لؤلؤ اشپیخته در دهن لاله باد ریخته و بیخته بیخته مشک سیاه، ریخته درّ ثمین. منوچهری. درویش خاککی است بیخته و آبکی بر آن اشپیخته نه پشت پا را از آن گردی و نه کف پا را از آن دردی. (خواجه عبداﷲ انصاری)
شپیختن. اشپوختن. اشبوختن. پاشیدن اعم از آب و جز آن. گل نم زدن. ترشح کردن: چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته بانگ کنان تا سحر آب دهان ریخته ابر بهاری ز دور اسب برانگیخته در سم اسبش براه لؤلؤ اشپیخته در دهن لاله باد ریخته و بیخته بیخته مشک سیاه، ریخته دُرّ ثمین. منوچهری. درویش خاککی است بیخته و آبکی بر آن اشپیخته نه پشت پا را از آن گردی و نه کف پا را از آن دردی. (خواجه عبداﷲ انصاری)
جمع کردن و فراهم آوردن. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (هفت قلزم) (انجمن آرا) (آنندراج). جمع کردن. (رشیدی). گرد کردن و جمع آوردن. (فرهنگ سروری). گوالیدن. (فرهنگ سروری) (از یادداشت مؤلف). حاصل کردن. گرد کردن. (فرهنگ میرزا ابراهیم) (شرفنامه) (مؤید الفضلاء). جمع کردن و حاصل کردن و کسب کردن. (ناظم الاطباء). الفختن. الفغدن. الفنجیدن. (فرهنگ جهانگیری). بدست کردن. (یادداشت مؤلف) : دگر هرکجا رسم آتشکده ست که بی هیربد جای ویران شده ست بباید همی آتش افروختن بدان نام نیکو بیندوختن. فردوسی. زرد گلان شمع برافروختند سرخ گلان یاقوت اندوختند. منوچهری. و هرگز مال نیندوختی و جز بر بهیمۀ مصری ننشستی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 117). مرد، همدم آنگه اندوزد که آید در عدم موم از آتش آنگه افروزد که دارد ریسمان. خاقانی. پانزده مربط فیل که او را از بهر ذخیرۀ ایام و عدت اوقات خصام اندوخته بود، بستد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 336). اتباع او عامۀ مردم را زبون گرفتند و برایشان کیسه ها دوختند و از ایشان مال بسیار اندوختند. (ترجمه تاریخ یمینی). نه پیش از تو بیش از تو اندوختند به بیداد کردن جهان سوختند. (بوستان). ، تأسف. (لغت ابوالفضل بیهقی). اسف: آه از ورود این شعوب که دلهای جهانیان را شعوب اندوه و سوکواری ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی) ، نفرت و کراهت. (ناظم الاطباء). ج، اندوه ها. اندوهان. (فرهنگ فارسی معین). - امثال: اندوه از درهای بزرگ بیشتر درآید. (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 298). و رجوع به اندوه شود
جمع کردن و فراهم آوردن. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (هفت قلزم) (انجمن آرا) (آنندراج). جمع کردن. (رشیدی). گرد کردن و جمع آوردن. (فرهنگ سروری). گوالیدن. (فرهنگ سروری) (از یادداشت مؤلف). حاصل کردن. گرد کردن. (فرهنگ میرزا ابراهیم) (شرفنامه) (مؤید الفضلاء). جمع کردن و حاصل کردن و کسب کردن. (ناظم الاطباء). الفختن. الفغدن. الفنجیدن. (فرهنگ جهانگیری). بدست کردن. (یادداشت مؤلف) : دگر هرکجا رسم آتشکده ست که بی هیربد جای ویران شده ست بباید همی آتش افروختن بدان نام نیکو بیندوختن. فردوسی. زرد گلان شمع برافروختند سرخ گلان یاقوت اندوختند. منوچهری. و هرگز مال نیندوختی و جز بر بهیمۀ مصری ننشستی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 117). مرد، همدم آنگه اندوزد که آید در عدم موم از آتش آنگه افروزد که دارد ریسمان. خاقانی. پانزده مربط فیل که او را از بهر ذخیرۀ ایام و عدت اوقات خصام اندوخته بود، بستد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 336). اتباع او عامۀ مردم را زبون گرفتند و برایشان کیسه ها دوختند و از ایشان مال بسیار اندوختند. (ترجمه تاریخ یمینی). نه پیش از تو بیش از تو اندوختند به بیداد کردن جهان سوختند. (بوستان). ، تأسف. (لغت ابوالفضل بیهقی). اسف: آه از ورود این شعوب که دلهای جهانیان را شعوب اندوه و سوکواری ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی) ، نفرت و کراهت. (ناظم الاطباء). ج، اندوه ها. اندوهان. (فرهنگ فارسی معین). - امثال: اندوه از درهای بزرگ بیشتر درآید. (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 298). و رجوع به اندوه شود