جدول جو
جدول جو

معنی اسپوختن - جستجوی لغت در جدول جو

اسپوختن
(کِ کَ دَ)
سپوختن. بهم درآمیختن. (اوبهی). رجوع به سپوختن شود
لغت نامه دهخدا
اسپوختن
((اِ پُ تَ))
سپوختن، سپوزیدن
تصویری از اسپوختن
تصویر اسپوختن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشپیختن
تصویر اشپیختن
ریختن و پراکنده کردن چیزی، پاشیدن آب یا چیز دیگر، پاشیدن، افشاندن، شپوختن، اشپوختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندوختن
تصویر اندوختن
پس انداز کردن، ذخیره کردن، اندوخته کردن
جمع کردن، اندوزیدن، فراهم کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افروختن
تصویر افروختن
روشن کردن، روشن شدن، درخشان شدن، روشن کردن آتش یا چراغ و امثال آن، افروزان، افروزاندن، افروزیدن، فروختن، فروزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشپوختن
تصویر اشپوختن
اشپیختن، ریختن و پراکنده کردن چیزی، پاشیدن آب یا چیز دیگر، پاشیدن، افشاندن، شپوختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپوختن
تصویر سپوختن
چیزی را به زور و فشار در چیز دیگر فرو کردن، سپوزیدن، فروکردن، خلانیدن، برای مثال تخم محنت بپاش در گلشان / خنجر کین سپوز در دلشان (ابوالعباس نبجتی - شاعران بی دیوان - ۱۳۴)
راندن، دور کردن
فرهنگ فارسی عمید
(کِ دَ)
برهم کشیدن و ترنجیدن روی و اندام.
لغت نامه دهخدا
(اِ پُ لِ تُ)
اسپولت. شهری به ایتالیا، در ایالت اومبریا به 120 هزارگزی شمالی روم، در کنار نهر ماروجا. قریب 22000 تن نفوس دارد. یک قلعه، یک کلیسای زیبا، پلی بزرگ، وبعض آثار عتیقه در آنجا دیده میشود. اسپولتو از شهرهای باستانی است که در مقابل آنیبال مشهور مقاومت بلیغ کرد. شهری بزرگ است با کوچه های تنگ و غیرمنتظم
لغت نامه دهخدا
(لُ اَ تَ)
مرکّب از: سپوخ، سپوز + تن، پسوند مصدری، سپوزیدن. پهلوی ’سپوختن’ از ’سپوج’، پازند ’سپوژ’ (تأخیر، مهلت) ، پازند ’سپوختن’، ارمنی ’سپاژل’، بتعویق انداختن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، چیزی را در چیزی بعنف و تعدی و زور فروبردن و برآوردن. (برهان) (غیاث) (جهانگیری)، چیزی رابجایی خلانیدن. (آنندراج) (انجمن آرا)، نشاندن و فروکردن. (ناظم الاطباء)، درفشردن. (اوبهی) :
چو بینی آن خر بدبخت را ملامت نیست
که برسکیزد چون من فروسپوزم بیش.
لبیبی.
، مهمیز زدن. (ناظم الاطباء)، دور کردن. راندن. دفع. (مجمل اللغه)، وسع. (مجمل اللغه) :
نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت
نه چشم زمان کس بسوزن بدوخت.
فردوسی.
همان زخم گاهش فرودوختند
بدارو همه درد بسپوختند.
فردوسی.
که را گفت آتش زبانش بسوخت
بچاره بد از تن بباید سپوخت.
فردوسی.
، سفتن و سوراخ کردن، پائین افکندن و بر زمین افکندن، باعث در سوراخ افتادن شدن. (ناظم الاطباء)، برای تمام معانی رجوع به سپوزیدن شود، سپوختن کاری را، تأخیر انداختن آن را. (زمخشری) : نسی ٔ چیست ؟ تفسیر او سپوختن و تأخیر کردن است. (التفهیم)،
- برسپوختن، بسختی بیرون کشیدن. (ناظم الاطباء) :
آنکه سر از نیفه برسپوخت چو برخاست
خفت و سر از پاچۀ ازار فروماند.
سوزنی.
- درسپوختن، بزور فروکردن. (ناظم الاطباء)،
- وام سپوختن، مماطله کردن در پرداخت وام، لقوله علیه السلام: مطل الغنی ظلم، گفت وام سپوختن مرد توانگر ظلم باشد. (تفسیر ابوالفتوح)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ)
شپیختن. اشپوختن. اشبوختن. پاشیدن اعم از آب و جز آن. گل نم زدن. ترشح کردن:
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
بانگ کنان تا سحر آب دهان ریخته
ابر بهاری ز دور اسب برانگیخته
در سم اسبش براه لؤلؤ اشپیخته
در دهن لاله باد ریخته و بیخته
بیخته مشک سیاه، ریخته درّ ثمین.
منوچهری.
درویش خاککی است بیخته و آبکی بر آن اشپیخته نه پشت پا را از آن گردی و نه کف پا را از آن دردی. (خواجه عبداﷲ انصاری)
لغت نامه دهخدا
(کُ دَ)
جمع کردن و فراهم آوردن. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (هفت قلزم) (انجمن آرا) (آنندراج). جمع کردن. (رشیدی). گرد کردن و جمع آوردن. (فرهنگ سروری). گوالیدن. (فرهنگ سروری) (از یادداشت مؤلف). حاصل کردن. گرد کردن. (فرهنگ میرزا ابراهیم) (شرفنامه) (مؤید الفضلاء). جمع کردن و حاصل کردن و کسب کردن. (ناظم الاطباء). الفختن. الفغدن. الفنجیدن. (فرهنگ جهانگیری). بدست کردن. (یادداشت مؤلف) :
دگر هرکجا رسم آتشکده ست
که بی هیربد جای ویران شده ست
بباید همی آتش افروختن
بدان نام نیکو بیندوختن.
فردوسی.
زرد گلان شمع برافروختند
سرخ گلان یاقوت اندوختند.
منوچهری.
و هرگز مال نیندوختی و جز بر بهیمۀ مصری ننشستی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 117).
مرد، همدم آنگه اندوزد که آید در عدم
موم از آتش آنگه افروزد که دارد ریسمان.
خاقانی.
پانزده مربط فیل که او را از بهر ذخیرۀ ایام و عدت اوقات خصام اندوخته بود، بستد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 336). اتباع او عامۀ مردم را زبون گرفتند و برایشان کیسه ها دوختند و از ایشان مال بسیار اندوختند. (ترجمه تاریخ یمینی).
نه پیش از تو بیش از تو اندوختند
به بیداد کردن جهان سوختند.
(بوستان).
، تأسف. (لغت ابوالفضل بیهقی). اسف: آه از ورود این شعوب که دلهای جهانیان را شعوب اندوه و سوکواری ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی) ، نفرت و کراهت. (ناظم الاطباء). ج، اندوه ها. اندوهان. (فرهنگ فارسی معین).
- امثال:
اندوه از درهای بزرگ بیشتر درآید. (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 298). و رجوع به اندوه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تَ / تِ)
پاشیده. فشانده.
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ)
اشپیختن. شپوختن. شپیختن. پاشیدن. فشاندن. گل نم زدن. پاشیدن باشد اعم از آنکه آب پاشند یا چیزی دیگر. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
اسبونتن. به لغت ژند و پاژند، مشاهده کردن. دیدن ودر فرهنگی بمعنی دوانیدن آمده است. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ رَ تَ)
پاشیدن باشد چه آب و چه چیز دیگر. (انجمن آرای ناصری). رجوع به اشپوختن و اشپیختن شود
لغت نامه دهخدا
(سِ تَ)
که قابل سپوختن نیست. که نتوانش سپوخت. که نبایدش سپوخت. مقابل سپوختنی
لغت نامه دهخدا
(فِ نَ / نِ اَ تَ)
فاسپوختن. (تاج المصادر بیهقی). از پس پشت راندن. واسبوختن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به سپوختن و سبوختن شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نسپوختن. مقابل سپوختن. رجوع به سپوختن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بلغت زند و پازند دیدن. مشاهده کردن. (برهان).
لغت نامه دهخدا
(کَ زَ دَ)
رجوع به سپوختن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از واسوختن
تصویر واسوختن
اعراض کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشپیختن
تصویر اشپیختن
پاشیدن پراکنده کردن افشاندن، گل نم زدن، ترشح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندوختن
تصویر اندوختن
جمع کردن، فراهم آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افروختن
تصویر افروختن
روشن کردن آتش و چراغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشپوخته
تصویر اشپوخته
پاشیده، فشانده، بهم در آمیخته بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپوختن
تصویر سپوختن
در فشردن، چیزی را بجائی خلانیدن، فرو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشپوختن
تصویر اشپوختن
پاشیدن پراکنده کردن افشاندن، گل نم زدن، ترشح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واسپوختن
تصویر واسپوختن
دوباره سپوختن، سپوختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشپیختن
تصویر اشپیختن
((اِ تَ))
پاشیدن، ریختن و پراکنده کردن، ترشح کردن. اشبیختن و اشپوختن و اشبوختن هم گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افروختن
تصویر افروختن
((اَ تَ))
روشن کردن، روشن شدن، تند شدن آتش، خشمگین شدن، فروختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندوختن
تصویر اندوختن
((اَ تَ))
جمع کردن، فراهم آوردن، ذخیره کردن، بهره بردن، سود بردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپوختن
تصویر سپوختن
((س تَ))
اسپوختن، سپوزیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندوختن
تصویر اندوختن
تحصیل
فرهنگ واژه فارسی سره
فرو کردن، سپوختن
فرهنگ گویش مازندرانی