معنی اسپوختن - فرهنگ فارسی معین
واژههای مرتبط با اسپوختن
اسپوختن
- اسپوختن
- سپوختن. بهم درآمیختن. (اوبهی). رجوع به سپوختن شود
لغت نامه دهخدا
اشپوختن
- اشپوختن
- پاشیدن پراکنده کردن افشاندن، گل نم زدن، ترشح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
اشپوختن
- اشپوختن
- اِشپیختن، ریختن و پراکنده کردن چیزی، پاشیدن آب یا چیز دیگر، پاشیدن، افشاندن، شِپوختن
فرهنگ فارسی عمید
اسپونتن
- اسپونتن
- اَسبونتن. به لغت ژند و پاژند، مشاهده کردن. دیدن ودر فرهنگی بمعنی دوانیدن آمده است. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
اشپوختن
- اشپوختن
- اشپیختن. شپوختن. شپیختن. پاشیدن. فشاندن. گل نم زدن. پاشیدن باشد اعم از آنکه آب پاشند یا چیزی دیگر. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
ناسپوختن
- ناسپوختن
- نسپوختن. مقابل سپوختن. رجوع به سپوختن شود
لغت نامه دهخدا
واسپوختن
- واسپوختن
- فاسپوختن. (تاج المصادر بیهقی). از پس پشت راندن. واسبوختن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به سپوختن و سبوختن شود
لغت نامه دهخدا