جدول جو
جدول جو

معنی اسپهبذ - جستجوی لغت در جدول جو

اسپهبذ(اِ پَ بَ)
رجوع به اسپهبد و اسفهبد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسفهبد
تصویر اسفهبد
صاحب منصب ارشد بالاتر از سرلشکر، سپهبد، اسپهبد، اصفهبد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسپهبد
تصویر اسپهبد
صاحب منصب ارشد بالاتر از سرلشکر، سپهبد، اصفهبد، اسفهبد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپهبد
تصویر سپهبد
سپهسالار، صاحب منصب ارشد بالاتر از سرلشکر، اسپهبد، اصفهبد، اسفهبد
فرهنگ فارسی عمید
(مَ اَ)
شتاب کردن در رفتن و پریدن
لغت نامه دهخدا
(اِ پَ بَ پَ لَ)
یکی از خانواده های ارجمند و ممتاز ارمنستان از اعقاب گشم دختر ارشاویر. (ایران باستان ص 2601 و 2618)
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ بَ / بُ)
مخفف ’سپاهبد’ = ’اسپهبد’ = اسپاهبد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سپه سالار و خداوند و صاحب لشکر را گویند چه سپه به معنی لشکر و بدین معنی صاحب و خداوند باشد و بعربی اصفهبد خوانند. (برهان). سپه سالار. (لغت فرس اسدی). سردار و سپه سالار:
چنین گفت طوس سپهبد بشاه
که گر شاه سیر آمد از تاج و گاه.
فردوسی.
سپهبد چو باد اندرآمد ز جای
باسب سمند اندر آورد پای.
فردوسی.
سپهبدی که چو خدمتگران بدرگه اوست
جمال ملک در آن طلعت جهان آرای.
فرخی.
پذیره ناشده او را سپهبد
به درگاهش درآمد شاه موبد.
(ویس و رامین).
شهی که همچو سکندر سپهبدان دارد
سنان گذار و کمند افکن و خدنگ انداز.
سوزنی.
اعظم سپهبد آنکه کشد تیغ زهرفام
زهره ز بیم شرزۀ هیجا برافکند.
خاقانی.
جان عطار از سپاه سرّ عشق
در دو عالم شد سپهبد والسلام.
عطار.
، بعضی گویند سپهبد نامی است مخصوص پادشاهان طبرستان که دارالمرز باشد چنانکه قیصر مخصوص پادشاهان ترکستان. (برهان). رجوع به اسپهبد و اسپهبدان طبرستان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ بَ)
عنوان رئیس تشریفات دربار ساسانیان از زمان قباد. (ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستنسن ترجمه یاسمی ص 85 و 247) ، نیکو شدن حال کسی بعد از لاغری و سختی. (منتهی الارب). و به من متعدی شود
لغت نامه دهخدا
(سِ بَ)
سردار بزرگ لشکر که به این اسم موسوم بود. مخفف اسپهبد، اسپاهبد. سپهبد. رجوع به فهرست ایران در زمان ساسانیان و اسپاهبذ و سپهبد شود
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ بَ)
بر وزن و معنی اسپهبد است که مطلق سپهسالار باشد. (برهان). سپه سالار. سپاهبد. اسپاهبد. اسپهبد. سپهبد. رجوع به اسپهبد شود.
لغت نامه دهخدا
(اِ بَ بَ / بُ)
قلعه ای بسیار بلند بسیستان بود. صاحب ترجمه تاریخ یمینی آرد: و در شهور سنۀ تسعین و ثلثمائه (390 هجری قمری) به انتقام این واقعه به سیستان رفت و خلف در حصار قلعۀ اصبهبذ نشست، قلعه ای که حلیف سماک و الیف افلاک است، ابر در دامن حضیضش خیمه زند و ستاره پیرامن اوجش طواف کند، هلال چون ماهیچه ای بر شرف برجش و زحل چون کوکبی بر آستانۀ قصرش:
از بلندیش فرق نتوان کرد
آتش دیده بان ز جرم زحل.
و خلف در مضیق آن حصار بیقرار شد. (از ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی مؤلف ص 200 مطابق ص 244 نسخۀ چاپی)
لغت نامه دهخدا
(اِ بَ بَ / بُ)
صاحب المعرب ذیل صبهبذ آرد: فارسی معرب است و آن در دیلم مانند امیر در عربست. جریر گوید:
اذا افتخروا عدوا الصبهبذ منهم
و کسری و آل الهرمزان و قیصرا.
(المعرب جوالیقی ص 218).
و در حاشیۀ آن آمده است:... صاحب اللسان این کلمه را در باب ذال فصل الف بلفظ اصبهبذ آورده و همزۀ آنرا بکسر نشان داده است. و ازهری آنرا عجمی دانسته و گوید: صاد آن دراصل سین بوده است. و ادی شیر گوید: اسبهبذ بفارسی بمعنی سردار و قائد لشکر است. و رجوع به اسپهبذ و الجماهر بیرونی ص 77 و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعۀ حجازی قاهره ج 2 ص 84 و 88 شود. و سیوطی آرد: لقب ملک طبرستان است یعنی بر همه پادشاهان طبرستان اطلاق میشد. (تاریخ الخلفا ص 264). و رجوع به قاموس الاعلام شود.
- نور اصبهبذ (اسپهبد) ، در تداول حکمت اشراق بر نور مجردی اطلاق شود که مدبر انوار باشد زیرا اسپهبد بزبان پهلوی رئیس سپاه یا سردار سپاه است و نفس ناطقه رئیس بدن و کلیۀ قوای آن باشد و ازاینرو اسپهبد بدن است. (از حکمهالاشراق ص 147). و رجوع به اسپهبد و اسفهبد و سپهبد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
مرکّب از: اسپ + بد (پد) ، پسوند، ظاهراً کلمات اسبذ و اسابذه و اسبذیین اصلشان اسپ بد باشد. رجوع به کلمات فوق و بحرین شود
لغت نامه دهخدا
(اِ پَ)
اصفهان. اسپاهان. سپاهان. اصفاهان. صفاهان. رجوع به اسپاهان و اصفهان شود:
اسپهان نیمۀ جهان گفتند
نیمی از وصف اسپهان گفتند.
؟
لغت نامه دهخدا
(اِ پَ بَ)
منسوب به اسپهبد
لغت نامه دهخدا
(اِ بَ بُ)
اسبهبد. کوره ای در طبرستان و شاید بنام بعض ملوک آن ناحیه نامیده شده باشد. (معجم البلدان) : چون لشکرها جمع شد فرمان فرمود (الجایتو) که از چهار راه بگیلان درآیند والا (کذا) امیر چوپان را مقرر فرمود که از راه اردبیل بحدود سباده و اسبهبد و کسکر و آن نواحی درآید. (ذیل جامع التواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو ص 11)
لغت نامه دهخدا
(اِ بَ بَ)
اسبهبد. اسپهبذ. اسپاهبذ (از: اسپاه، سپاه و لشکر + بذ، مزید مؤخر) بمعنی فرمانده سپاه و قائد عسکر و معرب آن اسفهبذ و صبهبذ است. (المعرب جوالیقی ص 218).
لغت نامه دهخدا
(اِ پَ بَ)
سپاهبد. سپهبد. سردار. (برهان) .سپهسالار. (غیاث). فرمانده لشکر. سردار لشکر. (جهانگیری). خداوند لشکر. امیرالجیش. معرب آن اسفهبد (برهان) و اصفهبد:
دگرروز گشتاسب با موبدان
ردان و بزرگان و اسپهبدان
نشست و سگالید از هر دری
ببخشید هر کار بر هر سری.
دقیقی.
باستاد در پیش، نیزه بدست
تو گفتی مگر طوس اسپهبدست.
فردوسی.
که از بیم اسپهبد نامور
چگونه گشائیم پیش تو در.
فردوسی.
داد جشن مهرگان اسپهبد عادل دهد
آن کجا تنها به کشکنجیر بندازد زرنگ.
منوچهری.
قلعۀ دیگرست بر جنوب (سیستان) که اردشیر بابکان بنا کرد، و آنجا هفت روز ببود و اسپهبد سیستان را بنواخت که او را خدمت بسیار کرد و پذیرۀ او شد. (تاریخ سیستان ص 10).
لغت نامه دهخدا
(اِ پَ بَ)
ناحیه ای از طبرستان و شاید بجهت انتساب به حکمرانان آن ناحیت به این نام نامیده شده باشد. (مرآت البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ پَ بَ)
ابن اسفار. یاقوت در معجم الادباء (چ مارگلیوث ج 2 ص 308) نام او را در زمرۀ ابناء ملوک و امرا و قواد یاد کند و مارگلیوث گوید: گمان برم اسفار دیلمی باشد که نام وی در تجارب الامم آمده است، یکی از نواحی لالاباد. (رابینوص 118 بخش انگلیسی) و رجوع به همان کتاب ص 44 شود
لغت نامه دهخدا
سردار لشکر سالار سپاه امیر الجیش فرمانده سپاه، درجه ایست نظامی بالاتر از سر لشکر و پایین تر از ارتش بد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپهر
تصویر اسپهر
سپهر
فرهنگ لغت هوشیار
در ترکیبهایی چون دو اسپه (با در اسپ به وسیله دو اسپ) و سه اسپه (با سه اسپ به وسیله سه اسپ) بکار میرود. سپاه لشکر عسکر قشون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپهان
تصویر اسپهان
نام آهنگی است از موسیقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپاهبد
تصویر اسپاهبد
سردار لشکر فرمانده سپاه امیر الجیش سپهبد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفهبد
تصویر اسفهبد
سپاهبد سپاهسالار، عنوان پادشاهان طبرستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصبهبذ
تصویر اصبهبذ
پارسی تازی شده اسپهبد سپاهبد سپهبد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپهبد
تصویر اسپهبد
سپهبد، سردار، فرمانده لشکر، سردار لشکر، سپهسالار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفهبد
تصویر اسفهبد
((اِ فَ بَ))
سپاهبد، سپاهسالار، عنوان پادشاهان طبرستان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپهبد
تصویر سپهبد
((س پَ بُ))
سردار لشکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسپهبد
تصویر اسپهبد
((اِ پَ بَ))
اسپاهبد، سپهبد، سردار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسپاهبد
تصویر اسپاهبد
((اِ بَ))
سردار لشکر، سپهبد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسپهان
تصویر اسپهان
اصفهان
فرهنگ واژه فارسی سره
امیرالجیش، ژنرال، سپهسالار، سالار سپاه، سردار سپاه، فرمانده سپاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از شاهان پادوسبانی که پسر عبدالله پسر ونداد پسر شهریار بوده
فرهنگ گویش مازندرانی